eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ دست حیدر روی دهنم نمی ذاشت بچرخم و ببینم توی فاصله ی دو قدمیمون چه خبره و با نگاهم سعی داشتم ‌اونطرف رو ببینم و تونستم مردی رو ببینم که مسلحانه و با احتیاط قدم برمی‌داشت و در همین لحظه حیدر به یکباره من رو رها کرد و با شیرجه زدن به روی مرده، از پشت دستش رو دور گردنش انداخت و مرده که انتظار این غافلگیری رو نداشت تفنگ از دستش افتاد و دو دستی به دست حیدر چنگ زد، ولی حیدر که قصد جونش رو کرده بود اون دستش رو روی دهن مرده گذاشت و قبل اینکه مرده بتونه کاری بکنه به عقب کشیدش و روی خودش به زمین انداختش و سر خودش رو عقب گرفت تا مشت های بیهوده ای که مرده می زد به سرش نخوره. توی تاریکی فقط تونستم ببینم که مرده روی زمین خاکی دست و پا می زد و حیدر رهاش نمی کرد تا اینکه دست از دست و پا زدن برداشت و حیدر تن بی جونش رو رها کرد و خودش رو از زیر مرده بیرون کشید و در حالی که نفس نفس می زد روی پاش ایستاد و گفت: بریم! ولی من هنگ کرده بودم و با چشمای گشاد به مرده نگاه می کردم که به همین راحتی مرده بود. باورم نمی شد حیدر به این راحتی جون کسی رو بگیره و عین خیالش هم نباشه. گویا حیدر از نگاهم به مرده، پی به احوالاتم برد که رو بهم گفت: نمرده! فقط بی هوشه! بعداً فهمیدم دروغ گفته، ولی اون لحظه شدیدا به این دلگرمی دروغ نیاز داشتم و نفسم رو با خیال راحت بیرون دادم. درد پای تیر خورده توانم رو بریده بود، ولی این باور که چاره ای جز تحمل وجود نداره من رو به حرکت واداشت و باز هم به بازوی حیدر چنگ زدم و باهاش همراه شدم. محتاطانه قدم بر می داشتیم و به پیش می‌رفتیم و حیدر مواظب بود کسی ما رو نبینه. هوا لحظه به لحظه سردتر می شد و با عرق سردی که روی بدنم نشسته بود سرما رو بیشتر از اندازه ی واقعیش حس می کردم و به خودم می لرزیدم. دیگه نایی برای راه رفتن نداشتم و اگه حیدر بازوم رو رها می کرد پخش زمین می شدم. حیدر که خودش هم وضع بهتری نداشت وقتی حال خرابم رو دید رو بهم گفت: طاقت بیار، از اینجا که دور شدیم می تونی استراحت کنی! نگاه بی رمقم رو بهش دوختم و به سختی نالیدم: دیگه نمی تونم راه برم!... برای اینکه نیفتم به پیراهنش چنگ زدم و با صدای ضعیف نالیدم: دیگه نمی تونم... حالم بده... گرسنگی و تشنگی به این حال بدم دامن زده بود و باعث شده بود درد رو چندین برابر اندازه ی واقعیش تصور کنم. به شدت ضعف داشتم که دیگه نتونستم روی پام بایستم و دستم روی پیراهن حیدر شل شد و چیزی به افتادم نمونده بود که حیدر به یکباره از زمین بلندم کرد. حالم به قدری بد بود که جا برای اعتراض بردن از این آغوش باقی نموند و به قدری سردم بود که خودم رو جمع کردم تا شاید کمی گرم بشم. حلقه ی دست حیدر به دورم محکم تر شد و با اینکه خودش هم کتک خورده بود و حال و روز خوبی نداشت، شروع به راه رفتن کرد و به آرومی نجوا کرد: طاقت بیار... چیزی طول نمی کشه که نجات پیدا می کنیم. دیگه جوانی برام نمونده بود و چشمم رو بستم.... «امیر حیدر» حال و روز فاطمه زهرا اصلا خوب نبود! می ترسیدم از اینکه اتفاقی براش بیفته... شاید این فرار توی یه سرزمین ناشناخته یه اشتباه محض بود، ولی نمی تونستم بمونم و اجازه بدم جلوی چشمم بهش دست بزنن و من نظاره گر باشم.... نمی تونستم اجازه بدم برای راضی کردن بابا از این دختر استفاده کنن. حال خودم چندان خوب نبود، ولی نیروی عجیبی توی دست و پام بود که اصلا سنگینی دخترک رو حس نمی کردم و فقط این برام مهم بود که حال اون خوب باشه. به نظر می رسید دیگه از پیدا کردن ما ناامید شدن، ولی باز هم باید از اونجا دور می شدم. نزدیک صبح و هوا گرگ و میش بود که احساس کردم به اندازه ی کافی دور شدیم. دیگه از دره بیرون اومده بودیم که چشمم به حفره ای پایین یه کوه نه چندان بزرگ افتاد.... به نظر می تونست پناهگاه خوبی باشه... سوز سرمای دم صبح برای فاطمه زهرا که همینجوریش هم ضعف داشت و به خودش می لرزید زیادی بود که به سمت حفره قدم برداشتم و وقتی دیدم جای مناسبی برای پناه گرفتنه، واردش شدم و در حالی که فاطمه زهرا رو محکم گرفته بودم، روی زمین سنگی نشستم. موهای ژولیده اش رو از روی صورتش کنار زدم و گفتم: می دونم سخته، ولی باید طاقت بیاری! با صدای ضعیفی نالید: خوابم میاد... خسته ام. سرش رو روی کتفم گذاشت و گفت: ببخشید... شما رو توی ...درد سر انداختم.