eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ [۲ماه بعد] از بی وقفه نشستن خسته شده بودم! نگاهم به حاج رسول بود که داشت شماره می گرفت تا شاید از پسرش خبری بشنوه!... همه در سکوت بهش نگاه می کردن و صدای حاج رسول توی محضر پیچید که گفت: سلام حاج آقا!... خبری نشد؟! نمی دونم چی شنید که جواب داد: باشه! ممنون... خبری شد حتما بهمون خبر بدین! تماس رو قطع کرد و خدیجه خانم بی قرار تر از همه به سمتش رفت و گفت: چی شد؟! حیدرم کجاست؟! حاج رسول رو بهش با مهربونی گفت: آروم باش! مگه بار اوله اینجور بی خبر غیب می شه؟!... خدیجه خانم با بغض جواب داد: ولی برای اولین بار پا قدم یکی به زندگیش باز شده! حرفش مثل خنجری قلبم رو نشونه گرفت! فاطمه سعی کرد مادرش رو آروم کنه و حاج رسول رو بهش گفت: استغفرالله! چه حرفیه می گی؟! مافوقش گفت براش یه ماموریت اضطراری پیش اومده و فرصت نکرده بهمون خبر بده! عاقد رو به حاج رسول گفت: ان شا الله که خیره! نظرتون چیه مراسم رو برای فردا بزاریم؟! حاج رسول با درماندگی نفسش رو بیرون داد و جواب داد: چاره چیه؟! باشه! ان شا الله فردا دوباره میایم. صدای آروم خدیجه خانم رو شنیدم که با عصبانی به فامیل خودش می گفت: فقط بره دعا کنه حیدرم سالم برگرده... دعا کنه پا قدمش نحس نباشه!... اصلا شاید مصلحت باشه که نیومده.... بغض داشتم و حرفش بغصم رو به اشک تبدیل کرد! دستم رو مشت کردم تا شاید بتونم به خودم مسلط باشم و هق نزنم! اوضاع بدی بود! چند نفر در حالی که با هم حرف می زدن از محضر خارج شدن! دلم می خواست پاشم جلوشون رو بگیرم و بگم حق ندارن برن!... بگم حیدر میاد!.... ولی انگار همه باورشون شده بود حیدر قرار نیست بیاد و رفتن رو ترجیح می دادن! همه نگران بودیم! مامان و سعیده و سمانه کنارم بودن! مامان با بغض لب زد: پاشو! ما هم باید بریم! به سمت مامان که بالای سرم ایستاده بود، برگشتم و با بغض لب زدم: تو رو خدا بگو نرن!... سمانه با مهربونی گفت: امروز دیگه دیر شده! بیچاره ها سه ساعته معطلن! فردا دوباره میایم.... چقدر نیاز داشتم به این جمله ی « فردا دوباره میایم » نفس کم آورده بودم!... دلم حیدر رو می خواست! نگرانش بودم و دست خودم نبود که فکر می کردم اتفاق بدی افتاده! با اینکه چند نفر رفته بودن، ولی هنوز هم محضر شلوغ بود! مامان با عصبانیت رو بهم گفت: پس چرا نشس.... حرفش رو نصفه رها کرد و نگاهش به در ورودی ثابت موند.
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ _ارهخیلییییی نگار:باشه‌من‌دیگه.برم،دیدمت‌خیالم‌ راحت‌شد _قربونت‌برم،بازم‌شرمندم‌که‌خبرندادم نگار:باشه،تلافی‌میکنم‌این.کارتو -بازم.بیااینجاببینمت نگار:شعورنداری.دیگه،یه‌دعوت‌نمیکنی‌بیامخونت،میگی‌بیااینجا ‍ _ وای‌ازدست‌تو نگار:فعلاخداحافظ _به‌سلامت نزدیکای‌ظهربودکه‌گوشیم‌زنگ‌خورد،رضا بود -جانم رضا:جانت‌سلامت‌بانو؟خوبی؟ _باشنیدن‌صدای‌شماعالی رضا:باش،خودم‌میام‌دنبالت‌بریم‌خونه -رضاجان‌میخوام‌برم‌خونه،بامامانوبابا صحبت‌کنم‌واسه‌عروسیمون رضا:رهاجان،جدی‌جدی‌بودحرفای‌صبح؟ _نه‌گلوم‌خشک‌شده‌بود،گفتم‌یه‌کم‌حرف‌ بزنم‌خوب‌بشه رضا:آخه‌تواینقدرخوابت‌میاومدگفتم‌ حتما،داری‌ادامه‌خوابتوتعریف‌میکنی‌برام _ععع‌یعنی‌تااینقدرخل‌وچلم رضا:دورازجونت‌خانوم،باشه‌بمون‌خودم میرسونمت‌خونتون _باشه‌منتظرت‌میمونم رضا:فعلایاعلی _علی‌یارت‌ وسیله‌هاموجمع‌کردم‌رفتم‌سمت‌دفترنرگسدروبازکردم