رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادوسوم
[۲ماه بعد]
از بی وقفه نشستن خسته شده بودم! نگاهم به حاج رسول بود که داشت شماره می گرفت تا شاید از پسرش خبری بشنوه!...
همه در سکوت بهش نگاه می کردن و صدای حاج رسول توی محضر پیچید که گفت: سلام حاج آقا!... خبری نشد؟!
نمی دونم چی شنید که جواب داد: باشه! ممنون... خبری شد حتما بهمون خبر بدین!
تماس رو قطع کرد و خدیجه خانم بی قرار تر از همه به سمتش رفت و گفت: چی شد؟! حیدرم کجاست؟!
حاج رسول رو بهش با مهربونی گفت: آروم باش! مگه بار اوله اینجور بی خبر غیب می شه؟!...
خدیجه خانم با بغض جواب داد: ولی برای اولین بار پا قدم یکی به زندگیش باز شده!
حرفش مثل خنجری قلبم رو نشونه گرفت!
فاطمه سعی کرد مادرش رو آروم کنه و حاج رسول رو بهش گفت: استغفرالله! چه حرفیه می گی؟! مافوقش گفت براش یه ماموریت اضطراری پیش اومده و فرصت نکرده بهمون خبر بده!
عاقد رو به حاج رسول گفت: ان شا الله که خیره! نظرتون چیه مراسم رو برای فردا بزاریم؟!
حاج رسول با درماندگی نفسش رو بیرون داد و جواب داد: چاره چیه؟! باشه! ان شا الله فردا دوباره میایم.
صدای آروم خدیجه خانم رو شنیدم که با عصبانی به فامیل خودش می گفت: فقط بره دعا کنه حیدرم سالم برگرده... دعا کنه پا قدمش نحس نباشه!... اصلا شاید مصلحت باشه که نیومده....
بغض داشتم و حرفش بغصم رو به اشک تبدیل کرد!
دستم رو مشت کردم تا شاید بتونم به خودم مسلط باشم و هق نزنم!
اوضاع بدی بود!
چند نفر در حالی که با هم حرف می زدن از محضر خارج شدن!
دلم می خواست پاشم جلوشون رو بگیرم و بگم حق ندارن برن!... بگم حیدر میاد!.... ولی انگار همه باورشون شده بود حیدر قرار نیست بیاد و رفتن رو ترجیح می دادن!
همه نگران بودیم!
مامان و سعیده و سمانه کنارم بودن! مامان با بغض لب زد: پاشو! ما هم باید بریم!
به سمت مامان که بالای سرم ایستاده بود، برگشتم و با بغض لب زدم: تو رو خدا بگو نرن!...
سمانه با مهربونی گفت: امروز دیگه دیر شده! بیچاره ها سه ساعته معطلن! فردا دوباره میایم....
چقدر نیاز داشتم به این جمله ی « فردا دوباره میایم »
نفس کم آورده بودم!... دلم حیدر رو می خواست! نگرانش بودم و دست خودم نبود که فکر می کردم اتفاق بدی افتاده!
با اینکه چند نفر رفته بودن، ولی هنوز هم محضر شلوغ بود!
مامان با عصبانیت رو بهم گفت: پس چرا نشس....
حرفش رو نصفه رها کرد و نگاهش به در ورودی ثابت موند.
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨
#پارت_هفتادوسوم
_ارهخیلییییی
نگار:باشهمندیگه.برم،دیدمتخیالم
راحتشد
_قربونتبرم،بازمشرمندمکهخبرندادم
نگار:باشه،تلافیمیکنماین.کارتو
-بازم.بیااینجاببینمت
نگار:شعورنداری.دیگه،یهدعوتنمیکنیبیامخونت،میگیبیااینجا
_ وایازدستتو
نگار:فعلاخداحافظ
_بهسلامت
نزدیکایظهربودکهگوشیمزنگخورد،رضا
بود
-جانم
رضا:جانتسلامتبانو؟خوبی؟
_باشنیدنصدایشماعالی
رضا:باش،خودممیامدنبالتبریمخونه
-رضاجانمیخوامبرمخونه،بامامانوبابا
صحبتکنمواسهعروسیمون
رضا:رهاجان،جدیجدیبودحرفایصبح؟
_نهگلومخشکشدهبود،گفتمیهکمحرف
بزنمخوببشه
رضا:آخهتواینقدرخوابتمیاومدگفتم
حتما،داریادامهخوابتوتعریفمیکنیبرام
_عععیعنیتااینقدرخلوچلم
رضا:دورازجونتخانوم،باشهبمونخودم
میرسونمتخونتون
_باشهمنتظرتمیمونم
رضا:فعلایاعلی
_علییارت
وسیلههاموجمعکردمرفتمسمتدفترنرگسدروبازکردم
#روزانهچهارپارت_هرشبساعت۲۱