رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادوچهارم
مراسم ساعت چهار برگزار می شد و با وجود اینکه من زودتر آماده شده بودم، سمانه گفت باید کلاس بزاریم و کمی دیرتر بریم تا مردم نگن برای شوهر کردن هول بودم!
اونروز از حیدر که فقط پیام داده بود« باقی مدت صیغه رو بهم بخشیده و منتظره ساعت چهار تا ابد من رو مال خودش کنه! » هیچ تماس یا پیام دیگه ای نداشتم.
ساعت تقریبا چهار و نیم بود که با داداش حسین و سمانه و مامان به محضر رفتیم.
فکر نمی کردم محضر انقدر شلوغ شده باشه و با خجالت توی جایگاه عروس و دوماد نشسته بودم.
همه ی اقوام نزدیک اعم از عمو و خاله و... به محضر اومده بودن و بدتر از جو شلوغ محضر، نبودن حیدر عذابم می داد!
نگاهم به کتاب های دعای کوچیک داخل سبد بود! کتابهای دعایی که خودم با گل های کوچیک تزیین کرده بودم.
در میان همهمه تنها صدای عاقد رو شنیدم که گفت: آقا حیدر هنوز نیومده؟!
علی آقا جوابش رو داد: نه! هر چی هم تماس می گیرم گوشیش رو جواب نمی ده!
دلم شور افتاد و صدای حیدر پتک شد و به سرم کوبیده شد که گفته بود: کار من خطرناکه! ممکنه یه روز منتظرم باشی و من هیچ وقت برنگردم.
حال غریبی داشتم!
فکر می کردم اگه خودم زنگ بزنم جوابم رو می ده، ولی روم نمی شد بگم گوشیم رو بهم بدن!
سعیده کنارم وایستاد و به آرومی گفت: فاطمه زهرا ! حیدر به تو زنگ نزد؟!
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: چیزی شده؟!
- نه! جواب تلفنش رو نمی ده گفتم شاید به تو زنگ زده باشه!
- از کِی جواب نداده؟!
- نمی دونم! منم خیلی وقت نیست که اومدم.
جو سنگینی حاکم بود! چیزی نگفتم و نگاهم تا تسبیح توی دستای زنی کشیده شد که می دونستم اگه بیشتر از من نگران نباشه، کمتر نیست!
یه دونه مهره ی تسبیح پایین افتاد و لب های خدیجه خانم به گفتن ذکر تکون خورد!
حالت نگرانی داشت و این من رو نگران تر می کرد و چیزی مثل صدای حاج رسول تونست کمی آرومی کنه که گفت: میاد! حتما کاری پیش اومده!...
نفسم رو با آسودگی خاطر بیرون دادم و با بستن چشمام دعا کردم حرف حاج رسول درست باشه!
زیر چادر عرق کرده بودم و خدا رو شکر کردم که لباسم پوشیده است و لازم نیست خودم رو اون زیر خفه کنم.
لحظه های انتظار کشیدن به کندی می گذشت!
ثانیه ثانیه اش برام عذاب آور بود!
دو ساعت گذشته بود و از صدای همهمه فقط این جمله رو می شنیدم که می گفتن: پس چرا نیومد؟!
حالم خوب نبود!