تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_هفتادودوم
خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز…ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده…لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری…
سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها..
زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم…دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان…
دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران … ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم
و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم
_ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!! چرااینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود…
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی…
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_ درد داری؟؟
_ اوهوم…پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_ چی شده؟…
_ چیزی نیست… ازخودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟…
پوزخندی میزنی
_ همه شهید شدن!!…من…
دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_ یعنی چی؟…
_ هیچی!!…برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می ایم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ اره..ممکنه قطعش کنن!…هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا…پاعه!
لپم را میکشی
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!!
سرم راکج میکنم
_ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ اره!! ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو ندارم…
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟…باحالی گرفته به پایت خیره میشوم…که ضربه ای ارام به دستم میزنی
_ اووو حالا نرو تو فکر!!…
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی…
_ اره!!…
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨
#پارت_هفتادودوم
(بغلشکردم):واییکهچقدردلم.براتتنگ
شدهبود
(دستمونیشگونگرفت):آیییچتهدیونه؟
نگار:توالانبایدزیرمشتولگدملهبشی،اینکهچیزینبود
یعنینبایدمیگفتی،برگشتی،
وااایییازاونبدتر،زلیل.شدهنبایدمیگفتی
شوهرکردی؟
(خندمگرفتهبودازحرفایهنفسداشت
میگفت):شرمندتمنگارجون
نگار:کوفتوشرمندم،بشینتعریفکنبرام
کلماجرارو
-چشم
(همهماجراروواسهنگارتعریفکردم)
نگار:خوباحیانایهبرادرشوهرنداریبیاد
ماروبگیره
_شرمنده،یهخواهرشوهردارم،اونمواسه.
یهنفردیگهاست
نگار:ولیخداخیلیبهترحمکرد،حقش
بوداوننویدعوضی
_بیخیال،ازخودتبگو،چیکارامیکنی؟
نگار:هیچیازوقتیتوغیبشدی،منمزیاد
دانشگاهنمیرفتم،البتهبیشترازترسنویدبود،احتمالن همه.درساروترم.بعد
باهمبرمیداریم
-مندیگه.نمیخوامادامهبدم
نگار:چرا ؟
_دلممیخواداینجاباشم،پیشبچهها،اینقدرشیریننکهنگو
نگار:دیونهایبهخدا
-خواهرشوهرمم.میگه
نگار:حالاعروسیتدعوتممیکنیدیگه؟
_عروسینمیخوامبگیرم،ولیاگهیهمهمونیسادهگرفتیمحتماخبرتمیکنم
نگار:چقدراینشاهدومادتغییرتداده،
مهرهماردارهحتما
#روزانهچهارپارت_هرشبساعت۲۱