رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_هفتاوهفتم
مامان بهم نگاه کرد که سرم رو بیشتر پایین انداختم و حاج رسول رو بهش گفت: خدا رو شاهد می گیرم سر حرفم هستم!
مامان جوابش رو داد: حاج آقا حرف شما برامون سنده! نیازی به قسم نیست.
فاطمه به سمتمون اومد و دستم رو گرفت و گفت: فاطمه زهرا جان! بیا بشین سر جات!
با تعلل به مامان نگاه کردم و مامان نفسش رو بیرون داد و پلک روی هم گذاشت.
به همراه فاطمه قدم برداشتم و دوباره روی صندلی مخصوص عروس نشستم و فاطمه قرآن رو به دستم داد.
دیگه مثل قبل شور و شوقی نذاشتم و دلم می خواست فقط زودتر همه چی تموم بشه!
حیدر کنارم نشست و تصویرش رو توی آینه دیدم که هنوز هم سرش پایین بود و به دستاش روی زانوش نگاه می کرد.
سعیده و سمانه پارچه روی سرمون گرفتن و معصومه هم قند می سابید.
با صدای عاقد همان اندک همهمه هم خوابید و نگاه من به روی آیه های سوره ی رحمان ثابت موند!
استرس داشتم و به درستی نمی تونستم بخونم!
نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم!.... جای بابا رو خالی احساس کردم!... ولی دلم گرم بود به حضور کسی که می گفتن ما همه دختراشیم و تنهامون نمی زاره! حضورش رو با تمام وجودم حس کردم و گفتم: آقا جان! ممنون که هستی!
عاقد ابتدا از حیدر وکالت گرفت و سپس رو به من مقدار مهریه و شرایط رو قرائت کرد و گفت: آیا وکیلم؟!
سمانه بلافاصله گفت: عروس رفته گل بچینه!
عاقد با خنده گفت: ما هم عجله ای نداریم! صبر می کنیم تا بچینه و برگرده!
حضار خندیدن و عاقد برای باز دوم وکالت خواست و سمانه اینبار جواب داد: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد با خنده گفت: ماشاالله عروس خانم چه سرعت عملی هم داره! به این زودی گل و چید و گلابش رو هم گرفت.
از حرفش خنده ام گرفت و خنده ی حیدر رو هم توی آینه دیدم.
از حرفش خنده ام گرفت و خنده ی حیدر رو هم توی آینه دیدم.
برای باز سوم وکالت خواست و من توی دلم بسم الله گفتم تا جواب بدم که سمانه سریع گفت: عروس زیر لفظی می خواد!
زنی که اوقات قشنگترین روز زندگیم رو به کامم تلخ کرده بود(خدیجه خانم) سرویس طلا رو روی عسلی جلوی پام گذاشت و عاقد گفت: اگه عروس خانم زبونش تقویت شد بهم وکالت بده که بریم سر اصل مطلب!