رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_هفدهم
-ارہ دیگہ…زهرا دختر خالہ اقا سیده?
.
-وقتے شنیدم سرم خیلے درد گرفت?..اخہ رابطشون خیلے صمیمے تر از یہ پسر خالہ و دختر خالہ مذهبیه?
.
حتما خبریہ ڪہ اینقدر بهم نزدیڪن?
.
ولے بہ سمانہ چیزے نگفتم ?
.
-چیزے شدہ ریحان؟!
.
-نہ…چیزے نیست?
.
-اخہ از ظهر تو فڪری?
.
-نہ..چون اخرین روزہ دلم گرفتہ ??
.
.
خلاصہ سفر ما تموم شد و تو راہ بازگشت بودیم و با سمانہ از گذشتہ ها وخاطرات هرڪدوممون حرف میزدیم..ڪہ ازش پرسیدم:
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم ؟!?
.
-اگہ یہ پسرے شبیہ من بیاد خواستگاریت حاضرے باهاش ازدواج ڪنے؟!?
.
-ڪلڪ.. نڪنہ داداشتو میخواے بندازے بہ ما??
.
-نہ بابا.من اصلا داداش ندارم ڪه?داشتمم بہ توے خل و چل نمیدادم??ڪلا میگم?
.
-اولا هرچے باشم از تو خل تر ڪہ نیستم ?ثانیا اخہ من براے ازدواج یہ سرے معیارهایے دارم باید اونا رو چڪ ڪنم. الان منظورت چیہ شبیہ تو؟!?
.
-مثلا مثل من نہ زیاد مذهبے باشہ نہ زیاد غیر مذهبے .نماز خوندن تازہ یاد گرفتہ باشہ.و ڪلا شرایط من دیگہ
.
-ریحانہ تو قلبت خیلے پاڪه? اینو جدے میگم.وقتے آدمے اینقدر راحت تو حرم گریش میگیرہ و بغضش میترڪہ یعنے قلبش پاڪہ و خدا بهش نگاہ ڪرده?
.
-ڪاش اینطورے بود ڪہ میگفتے ?
. -حتما همینطورہ..تو فقط یڪم معلوماتت دربارہ دین ڪمہ وگرنہ بہ نظر من از ماها پاڪ ترے..اگہ پسرے مثل تو بیاد و قول بدہ درجا نزنہ تو مذهبش و هر روز ڪاملتر بشہ چرا ڪہ نہ ??حالا تو چے؟! یہ خواستگار مثل من داشتہ باشے چے جوابشو میدے؟! ?
.
#کپیازرمانپیگردقانونی
روزانه دو پارت،هرشب ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفدهم
با اینکه سرم پایین بود، ولی پر رنگ شدن لبخند روی لبش رو احساس کردم که با لحنی توأم با خنده گفت: به هر حال اگه باز هم ناراحتی داشتی من در خدمتم... فعلا خداحافظ!
با این حرفش بیشتر خجالت کشیدم و همزمان با بستن چشمام لبم رو گاز گرفتم و در همین حال صدای قدماهاش که ازم دور می شد رو هم شنیدم.
با احساس سرخوشی ای که از حرف زدن باهاش و اینکه گفته بود اگه ناراحت بودم در خدمتم هست، بهم دست داده بود، وارد حیاط شدم و بعد بستن در، خیلی سریع چادر رو از داخل پاکت بیرون کشیدم و وقتی دیدم که علاوه بر شستنش برام اتوش هم کرده، از سر ذوق جیغ خفه ای کشیدم و بالا و پایین پریدم.
چادر رو سرم کردم و دور خودم چرخیدم.
هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه از پوشیدن چادر سرمست نشده بودم!
**
چند روز از این ماجرا گذشته بود تا اینکه باز هم دسته گل جدید به آب دادم.
یه روز به فکر معیوب سعیده رسید که شماره ی حیدر رو از روی گوشی داداشم برداریم!
می گفت یه روز به کارم میاد خودم هم بدم نمی اومد شماره اش رو داشته باشم!
خلاصه اینکه اونروز وقتی داداش حیدر به دسشویی رفت، من کشیک دادم و سعیده هم شماره ی حیدر رو روی گوشیم ذخیره کرد.
درسته تصمیم نداشتم بهش زنگ بزنم، ولی حتی کوچکترین چیزی که متعلق به حیدر بود رو هم دوست داشتم و من رو به وجد می آورد!
فرداش توی هال نشسته بودم و فیلم می دیدم که مامان به سراغم اومد و گفت: فاطمهزهرا! به داداش حیدر زنگ بزن و بگو سر راهش که داره میاد برای افطار هم خرما و بامیه بگیره.
اصلا یادم نبود سعیده دیروز شماره ای با اسم حیدر برام ذخیره کرده و با گفتن چشم، گوشیم رو به دست گرفتم و به شماره ی داداش حیدر رو گرفتم.
چندتا بوق خورد، ولی داداش حیدر تماس رو قطع کرد که با حرص دوباره شماره اش رو گرفتم و طول کشید تا اینکه جوابم رو داد و گفت: الو....