رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_پنجاه
. رو به مامانم کرد و گفت : خوشم باشه، تحویل بگیر خانم.
دختر بزرگ کردیم عین یه
دسته گل، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت نمی دونم چی یادشون
میدن که تو روی باباش
وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه! اونم جلوی یه پسر غریبه!
توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم…
مامانم گفت: حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی. ولی این بار دیگه قضیه رو
مثل آرش و سحر نکنیا.
پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که
کار به جاهای باریک داشت
کشیده میشد. ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و
چندساله من داره بازی میشه، آدم
صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه!
-نا شکری نکن آقا. حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که
بیان برای خواستگاری و این
آبرو ریزی تموم بشه. پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام.
کم اینجا آبرومون رفت، می
خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای
آخرین بار، اونجا شرط هامو
میگم.
از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، ولی خوب
همین که اجازه داد بیان
خواستگاری هم یه قدم مثبت بود… مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز
مایلن برای اخر هفته بیان
خواستگاری. توی هفته خیلی استرس داشتم، همش فکر میکردم که بابام چی
میخواد بگه. هرچی دعا و ذکر بلد
بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه… یاد حرف سید افتادم، گفته
بود هر وقت دلت گرفته قرآن
رو باز کن و با خدا حرف بزن، خدایا خودت میدونی حال دلم رو… خودت کمکم کن.
اگه نشه چی ؟! اگه بابام
این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن… یا فاطمه زهرا خودت
گفتی که آقا سید نوه ی
شماست، پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم… قرآن رو
برداشتم و آروم باز کردم، سوره نوراومد. شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به
آیه ۲۶ سوره، فکر کنم جواب من همین آیه بود.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨
#پارت_پنجاه
نایحرفزدننداشتم
شمارهخونهنویدایناروبهپرستارا دادموبههمراهنرگسوآقارضارفتیمسمت
خونه
جونهپیادهشدنونداشتم،پاهامسست شدهبود
باکمکنرگسازماشینپیادهشدم
نرگسزنگدروزد
دربازشد
مامانوبابااومدنبیرون
بادیدنمماماندویدسمتم
رفتمتوبغلشوگریهمیکردم،
اینقدرحالمبدبودازنرگسوآقارضااصل
اتشکروخداحافظینکردم
آقارضاونرگسهمهمهماجراروواسهباباو
مامانتعریفکردن
رفتمتویاتاقمومامانیهمسکنخوابآور
دادوخوابیدم
چشماموبهزوربازکردم
نگاهیبهساعترویمیزمکردم
نزدیکایظهربود
صدایدراتاقاومد
دربازشد،نرگسبود
نرگس:سلاااامبرخانمتنبل
_سلام
نرگس:همینالانبگمبهت،منکارمندیه
خطدرمیوننمیخوامااا
رهاجاناومدمامروزبهتبگم،بچههادلشون
براتخیلیتنگشده،میگنکیمیریبراشونپیانوبزنی
(اشکازچشمامجاریشد)
نرگس:قربوناونچشمایعسلیخوشگلت
برم،خداروشکرکن
واینقدرغصهنخور
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱