eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری🌹✨ _ دوست دارم…. و بازهم مکث…اینبار متفاوت … بازوهایت رادورم محکم تنگ میکنی… صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد…کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت…کاش میشد! سرم رامیبوسی و مراازخودت جدا میکنی _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم… نمیدانم…کسی ازوجودم جواب میدهد _ برو!….خدابه همرات….. توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،دررا باز میکنی،برای باراخر نگاهم میکنی و میروی… مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟…خدایا مرد من داره باگریه میره… حرفم رامیخورم و فقط میگویم _ منتظرم…. سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت من است بلند میگویی _ منتظر یه خبر خوب باش…یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد…. خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! خبر…فقط میتواند خبرِ… میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.به خانه میدوم بدون انکه درراببندم .میخواهم به پشت بام بروم تا تورا ببینم…هرلحظه که دور میشوی…نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. بادمی وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه…” اون هنوز فکر میکنه جلوی درم….” وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند…کاش این بالا نمی آمدم…یک دفعه یک چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم… ” نکنه اتفاقی برات بیفته…” من ” پشت سرت اب نریختم!!
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ منم‌چادرموروی‌سرم‌مرتب‌کردم رفتم‌سمت‌درورودی،دروبازکردم-سلام‌ خیلی‌خوش‌اومدین عزیزجون:سلام‌دخترم نرگس:عروس‌خانم‌خیلی‌هول‌بودیااکه‌ اومدی‌خودت‌دروبازکردی _عع‌نرگس آقارضا:سلام -سلام (آقارضا،یه‌دسته‌گل‌قشنگ‌باگلای‌رنگارنگ‌ سمتم‌گرفت) _خیلی‌ممنونم همین‌لحظه‌مامانوباباهم‌اومدن وباهم‌احوال‌پرسی‌کردن رفتیم‌نشستیم همه‌چیزتوسکوت‌بود نرگس:عروس‌خانم‌نمیخوای‌چایی‌بیاری _جان!الان‌میگم‌معصومه‌خانم‌ نرگس:عع،معصومه‌خانوم‌وچیکارداریم، مگه‌عروس‌ایشونن _پس‌چی؟ نرگس:پاشوخودت‌زحمتشوبکش _باشه.چشم رفتم‌سمت‌آشپزخونه _معصومه‌خانم‌میشه‌چایی‌بریزین‌ببرم معصومه‌خانم:چشم‌عزیزم اولین‌بارم‌بودداشتم‌چایی‌میبردم‌واسه‌ کسی،استرس‌شدیدی‌داشتم