eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری🌹✨ مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز… چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _ فاطمههههه….فاطمههه… صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم.. محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم.. چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!! نگاهم میکند _ چقد بی…..و لب میزند ” شعوری” میخندم _ ممنون ممنون لطف داری. بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی… دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ ببخشید!… لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید _ وایسید این شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود _ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. دراتاقت بسته است!… دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!…سجاد کجاست؟ _ داداش!؟…واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!… خنده ام میگیرد
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ لباسموپوشیدم،چادرموسرم‌کردم‌رفتم‌ پایین مامان‌توآشپزخونه‌بود _سلام مامان:سلام،صبح‌بخیر _مامان‌جان،نرگس‌جون‌وآقارضادارن‌ میان‌دنبالم‌بریم‌واسه‌آزمایش مامان:باشه‌گلم،فقط‌رهاجان،روی‌میزیه‌ کارته‌بابات‌گذاشته‌گفت‌شایدبه‌پول‌نیاز داشته‌باشی _الهی‌قربون‌جفتتون‌بشم،دستش‌دردنکنه،فعلاخدانگهدار مامان:به‌سلامت ازخونه‌بیرون‌رفتم،ماشین‌اقارضادم‌در خونه‌بود،نرگس‌هم‌جلونشسته‌بودسوار ماشین‌شدم _سلام آقارضا:سلام نرگس:سلام‌عروس‌خانم،(برگشت‌به‌سمتم)ببخش‌رهاجون،طبق‌ دستورآقاداداش،تامحرم‌نشدین‌جلونیای خندم‌گرفت آقارضا:عع‌نرگس‌جان نرگس:جان‌دلم،ببخش‌داداشی‌ازهمین‌اولینروزبین‌خواهرشوهروزنداداش‌تفرقه‌ننداز همه‌خندیدیم‌وحرکت‌کردیم‌سمت‌ آزمایشگاه بعدازآزمایش‌دادن،یه‌کم‌رفتیم‌دورزدیم‌ تاجواب‌آماده‌بشه دلشوره‌داشتم،میترسیدم‌جواب‌مثبت‌ نباشه،۱۰۰۰تاصلوات‌نذرکردم،خودم‌ازاینکارم‌خندمگرفته‌بود ولی‌دلم‌نمیخواست‌آقارضاروازدست‌بدم بعدازدوساعت‌برگشتیم‌آزمایشگاه،منو نرگس‌داخل‌ماشین‌منتظرشدیم‌تاآقارضا بره‌جوابوبگیره‌بیاد نرگس:ازقیافه‌ات‌مشخصه‌که‌میترسی‌ بری‌داخل‌جاترشی _دیونه نرگس:ولایه‌لحظه‌توآینه‌خودتونگاه‌کن، چته‌تو!نترس‌بابا،این‌داداشمون‌کمپلت‌مال‌خودته -زشته‌نرگسی ،کی‌میشه‌منم‌بیام‌یه‌روز این‌حالتوببینم