eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری🌹✨ فاطمه بااسترس به شانه ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی معطلی گوشی را برمیدارم _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط… یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو…بله بفرمایید… و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده.. _ الو!..ریحا…خودتی!!.. اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند _ کیه؟… سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟….خوبی؟؟؟…. اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی… صدا قطع میشود _ علی!!!؟…الو… و دوباره… _ نمیتونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان میدهم… _ ریحانه…ریحانه؟… بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم _ جان ریحانه…؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی… بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست…میخواستم بگم… دوست دارم!… دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال! دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود… برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت! حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده…اینکه دیگر طاقت ندارم… اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود…اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
رمان آنلاین سرزمین عشق ✨🌹 _خیلی‌ممنونم هانا:خواهرجون‌میزاری‌ببینم‌لباستو _اره،بریم‌بالابهت‌نشون‌بدم باباروبه‌روی.تلوزیون‌نشسته‌بود،حتی نگاهمم.نکرد رفتم‌تواتاقم‌لباسام‌وعوض‌کردم هانااومدتواتاق هانا:ببینم‌لباس‌عقدتو لباسودرآوردم‌بهش‌نشون‌دادم یه‌پیراهن‌کرم‌رنگ‌بلندکه‌به‌خواسته‌آقارضاساده‌وباحجاب‌گرفته‌بودم هانا:ساده‌است‌ولی‌خیلی‌شیکه،مطمئنم خیلی‌بهت‌میاد،مبارکت‌باشه _قربونت‌برم،مرسی قرارشدعقدتوی‌محضربگیریم صبح‌آقارضابانرگس‌اومدن‌دنبالم‌باهم‌رفتیمآرایشگاه نزدیکای‌غروب‌بودکه‌آقارضااومددنبالم‌ آرایشگاه،چون‌چادرسرم‌بود،نتونستم‌ببینم باکت‌وشلوارچه‌شکلی‌میشه البته‌لباسامونوست‌هم‌رنگ‌برداشتیم‌به‌ پیشنهادمن،مدلش‌باآقارضابود،انتخاب‌ رنگش‌بامن فقط‌صداشومیشنیدم‌وقدمای‌جلوی‌پاهامومیدیدم درجلوروبرام‌بازکردسوارشدیم حرکت‌کردیم توی‌راه‌هیچ‌حرفی‌‌نزدیم رسیدیم‌به‌محضرآقارضادروبرام‌بازکرد منم‌مثل‌بچه‌کوچیکایواش‌یواش‌راه‌ میرفتم نرگس‌به‌دادم‌رسیدواومدبازموگرفت‌وبا هم‌ازپله‌های‌محضربالارفتیم مهمونای‌زیادی‌نیومده‌بودن،چون‌قراربود شام‌همه‌برن‌خونه‌عزیزجون نشستم‌کنارسفره‌عقد