eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری🌹✨ کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم… نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!… فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم. یکدفعه مقابل چشمانم میخندی… تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..وبعد گلویم! فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم… دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام…ازتو…از لحن ارام صدایت…از شیرینی نگاهت… زیر لب زمزمه میکنم ” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم… هق هق میزنم… ” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ” به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم… نمیدانم چقدر… اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم… حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم. غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم… غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده… _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی.. باچشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بلاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان… دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره…هرچی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد… دخترش بیچاره میشود. از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید _ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!…راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی… دردلم میگویم ” خب بیشتربخاطر اون بود”
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ دستام‌میلرزید سینیودستم‌گرفتم‌ورفتم‌سمت‌سالن‌ پذیرایی فک‌کنم‌نصف‌چایی‌ریخته‌شدداخل‌سینی نرگس‌فقط‌میخندید،یعنی‌میخواستم‌خفشکنم‌بااین‌پیشنهادش چایی‌رودورزدم‌رسیدم‌به‌آقارضا بیچاره‌تارسیدم‌بهش‌چایی‌نصفه‌شده‌بود ازخجالت‌آب‌شده‌بودم آقارضاهم‌خندش‌گرفت‌تشکرکردوچایی‌ روبرداشت دوباره‌سکوت‌شد عزیزجون:ببخشیداگه‌اجازه‌میدین این‌دوتاجوون‌برن‌صحبتاشونوبکنن باباازاول‌مجلس‌اصلاحرفی‌نزد مامان:بله‌حتما،رهاجان‌آقاروراهنمایی‌کن‌ به‌اتاقت _چشم بلندشدموحرکت‌کردم،ازپله‌هابالارفتیم دراتاقموبازکردم‌وروی‌تختم‌نشستم آقارضاهم‌روی‌صندلی‌کنارمیزم‌نشست چنددقیقه‌ای‌سکوت‌بینمون‌حاکم‌بود _نمیخواین‌حرفی‌بزنین؟ آقارضا:چرا،اول‌ازهمه‌میخواستم‌بگم، گذشته‌اتون‌برام‌هیچ‌اهمیتی‌نداره،مهم‌الانهشماست‌که‌منوبه‌اینجاکشوند من‌توسپاه‌کارمیکنم،درآمدآنچنانی‌ندارم، ولی‌شکرراضی‌ام حالامن‌درخدمتم،هرچی‌خواستین‌‌ بپرسین! (من‌آرزوی‌داشتن‌توروداشتم،چه‌سوالی میتونم‌بپرسم‌بهترازاینکه‌مال‌من‌میشی؟) آقارضا:رهاخانم،رهاخانم _بله آقارضا:من‌منتظرحرفاتون‌هستم