eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.4هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: . -دخترا یه دیقه بیاین . -بله زهرا جان؟!😯 . و باسمانه رفتیم به سمتشون . -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕 (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) . که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: . راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین . یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم . وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. . اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋ . دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 . روزانه‌یک پارت،ساعت ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ ❥•♡ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق 🌹✨ نگاهش رو به این معنا که پس مال کیه ریز بین کرد و منتظر جوابم موند. اگه کس دیگه ای جای فاطمه بود اصلا برام مهم نبود و جواب نمی دادم، ولی فاطمه برام با همه فرق داشت. کلافه جواب دادم: کاسه ی آش از دستم افتاد و ریخت روی چادر دختر همسایه، بهش تعارف کردم بده براش بشورم که اون هم از خدا خواست. حلقه ی چشمای فاطمه گشاد شد و گفت: واقعا؟! کدوم دختر رو می گی؟! - فاطمه زهرا ! خواهر حسین! خندید و گفت: وای باورم نمی شه! ولی خوب کرده حقت بوده... حالا چرا پنهون کاری می کنی؟! - نمی خوام کسی بفهمه! لطفاً تو هم به کسی نگو. نوع نگاهش عوض شد و گفت: فاطمه زهرا دختر خوبیه، ولی می دونی که مامان با خاله در مورد مرضیه حرف زده! - یادم نمیاد گفته باشم بهش علاقه دارم! - به مرضیه؟! - به فاطمه‌زهرا! آهانی گفت که ادامه دادم: در مورد مرضیه هم مامان داره عجله می کنه! بهش گفته بودم بهم زمان بده. - فکر نمی کنی مدت زیادیه که می شناسیش؟! - هیچ وقت به عنوان شریک زندگی بهش نگاه نکرده بودم. - با مامان حرف می زنم، ولی می دونی که بازم کار خودش رو می کنه. نفسم رو با صدا بیرون دادم که فاطمه رو بهم چشمک دلگرم کننده ای زد و در اتاق رو بست. حضور فاطمه و حرف زدن باهاش همیشه بهم آرامش می داد، حتی وقتی نوجوونی با صدای بم بودم و اون شده بود مشاور زندگیم. به چادر فاطمه‌زهرا روی بند که باد از پنجره ی باز اون رو به بازی گرفته بود نگاه کردم و بی اراده لمسس کردم. حسابی سر در گم بودم و دیدن چادر و یادآوری فاطمه‌زهرا بیشتر کلافه و سر درگمم می کرد. فاطمه‌زهرا‌ فردای اون روز زودتر از هر روز بیدار شدم، چون می ترسیدم که حیدر چادرم رو برام بیاره و اون رو به مامان یا حیدر(داداشم) بده. اگه اینجوری می شد، مامان بابتش ازم توضیح می خواست و اگه حقیقت رو می فهمید دیگه خونم حلال بود و اگه به داداشم هم می داد که دیگه بدتر و یه دعوای اساسی راه می افتاد!
تو از تبار مادری پشتش رو میکنه تا بره که بازوهاش رومیگیرم… یکلحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشه تمام نگاه هاسمت ما میچرخه وبهت زده برمیگرده ونگاهم میکنه نگاهش سراسر سواله که _ چرااینکاروکردی!؟ابروم رفت! دوستانش نزدیک میان وکم کم پچ پچ بین طلاب راه میافته. هنوز بازوهاش رو محکم گرفته ام. نگاهش میلرزه…ازاشک؟نمیدونم فقط یکلحظه سرش روپایین میندازه دیگرکارازکارگذشته.چیزی رو دیده اند که نباید! لبهاش و پشت بندش صداش میلرزه _ چیزی نیست!…خانوممه. لبخند پیروزی روی لبهام میشینه.موفق شدم! همان پسر که گمان میکنم اسمش رضا جلو میپره: _ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟ کلافه سعی میکنه عادی بنظربیا: _ بعدن شیرینیشو میدم… یکی میپرونه: _ اگه زنته چرا درمیری؟ عصبی دنبال صدامیگرده وجواب میده: _ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم! این رومیگه،مچ دستم رو محکم دردست میگیره و بدنبال خودش میکشه. جمع راشکاف میده وتقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشه ومن هم بدنبالش… نگاه های سنگین رو خیره به حالمان احساس میکنم… به یک کوچه میرسیم،می ایسته ومن رو داخل اون هل میده و سمتم میاد. خشم ازنگاهش میباره.میترسم وچندقدم به عقب برمیدارم. _ خوب شد!…راحت شدی؟…ممنون ازدسته گلت…البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم ک اب دادی _ مگه چیکارکردم؟. _ هیچی!…دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه! به تمسخرمیخندم! _ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟ جا میخوری…توقع این جواب رانداشتی _ نه مهم نیست…هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت! وبسرعت میدوه وازکوچه خارج میشه… دوستت دارم وتمام غرورم رو خرج این رابطه میکنم چون این احساس فرق داره.. بندی است که هرچه دراون بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشم فقط نگرانم نکنه دیر بشه..هشتادوپنج روز مانده.. موهام رو میبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم. زهراخانوم صدام میکنه: _ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور. تو ایینه برای بار اخر بخودم نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهام برق میزنه و لبخند موزیانه ای روی لبهام نقش میبنده. به اشپزخانه میدوم سینےغذارو برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میرم.دوهفته از عقدمون میگذره. کیفم رو بالای پله ها گذاشته بودم خم میشم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون میارم و میذارم داخل سینی. آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقش.چندتقه به درمیزنم.صداش می اید! _ بفرمایید! دررو باز میکنم. و بالبخند وارد میشم. بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپره و سریع روش را برمیگردونه سمت کتابخانه اش. _ بفرمایید غذا اوردم! _ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده! _ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم. دستش رو روی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشه و سکوت میکنه. سمت تختش میرم و سینی رو روی زمین میذارم .خودم هم تکیه میدم به تخت ودامنم رودورم پهن میکنم. هنوزنگاهش به قفسه هاست. _ نمیخوری؟ _ این چه لباسیه پوشیدی!؟ _ چی پوشیدم مگه! بازهم سکوت میکنه.سربه زیر سمتم میاد و مقابلم میشینه