رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_چهلوهشتم
-سلام علیکم
-سلام…بازم شما؟!
-اومدم که جواب قطعیمو بگیرم و برم
-من که بهتون جواب دادم. گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید
-شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم، چون تو این زمینه نظر
هیچ کسی به جز ایشون
برای من مهم نیست
-ببین آقا پسر، اون دفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین، ولی این
دفعه اگه مزاحم بشین دیگه
احترامی نیست و پلیس خبر میکنم.
-لا اله الا الله… فک نکنم خواستگاری جرم باشه، البته شاید توی محله شما جانبازی
جرم باشه. نمیدونم… ولی
آقای محترم، شما حرفاتونو زدین، منم میخوام حرفامو بزنم
-گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم
-اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تأمین زندگیم و این چیزها حرف بزنم،
صحبت درباره این چیزها جاش
توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف
بزنم، آقای تهرانی من حق
میدم شما نگران اینده دخترتون باشید ولی… آقای تهرانی من همه جا گفتم که
عشق اول من جهاد و شهادته و
همونجور هم که می بینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم. قطعا همسر آیندم
هم که عشق زندگیم حساب
میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای
قسمت سی و سوم
پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای
خوشبختیش از دست بدم و
چیزی کم نزارم.
وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه،
استرس عجیبی داشتم. پاهام
سست شده بود… ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار…!
مگه این همه دعا نخوندی که
سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده، چرا این دست
و اون دست میکنی. اگه
دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم…
آقا سید وسط حرفاش بود، یهو بابام گفت:
-تو چرا اومدی دختر
-بابا منم یه حرف هایی دارم
-برو توی خونه شب میام حرف میزنیم
-نه…میخوام ایشونم بشنون
-گفتم برو توی خونه
که اقا
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝