رمان آنلاین عشق بی انتها❤️
#پارت_چهلوپنجم
و از محوطه بیرون اومدم، چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم.روزها
برام تکراری و بیخود
میگذشت، فکر به اینکه آینده و سرنوشتم
چجوریه دیوونم میکرد. دلم می خواست
یه کاری کنم ولی کاری از
دستم بر نمیومد، هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد. تا
اینکه یه شب، نزدیک صبح دیدم
صدای جیغ زدن های مامانم میاد. سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت
نشسته داره گریه میکنه
-چی شده مامان؟!
-ریحانه…ریحانه… این پسره اسمش چیه؟؟
-کدوم پسره؟! چی میگید؟!
-عههه… همین که اومده بود خواستگاریت
– آها… اسمشون سید محمد مهدی هست
-با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد…
بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه
-حالا چی شده مامان؟!
-خواب خانم جون رو دیدم (مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد
داده بود). با همون چادری که
همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم، دیدم در باز شد اومد تو ولی به من
هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت
بود. گفتم مامان چی شده؟! گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا بردی… گفتم
چرا؟! گفت خانم میگه برای
خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین… گفت به دخترت بگو تو
که می ترسی محمد مهدی
نتونه از دخترت مراقب کنه، این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده، چطور از
مراقبت دختر تو برنمیاد… خانم
جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت.
که بابام گفت: این حرفها چیه زن… حتما غذای سنگین خورده بودی
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝