تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_چهلویکم
پدرت به مادرت گفت و تاچندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت.
قرارگذاشتیم به خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتادو پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم دراین بود که یکوقت با اشک خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،دراتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و ازروی میز سربندت را برداشتم
_ رزمنده اینوجا گذاشتی
برگشتی و به دستم نگاه کردی.سمت
ت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم رابستم…
اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی کتفت گذاشتم و بغضم رارها کردم…
برمیگردی و نگاهم میکنی.باپشت دست صورتم رالمس میکنی
_ قراربود اینجوری کنی؟..
لبهایم راروی هم فشار میدهم
_ مراقب خودت باش…
دستهایم را میگیری
_ خدامراقبه!…
خم میشوی و ساکت را برمیداری
_ روسریت و چادرت روسرکن
متعجب نگاهت میکنم
_ چرا؟…مگه نامحرم هست؟
_ شما سرکن صحبت نباشه…
شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی
_ نه نه…اون مدلی ببند…
نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی
_ همونیکه گرد میشه…لبنانی!
میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم.
سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی
_ روبگیر…بخاطرمن!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.درحالیکه دراتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رومیگیرم و میپرسم
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عروس خانوم…
ذوق میکنم
_ عروس؟….هنوز
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سرزمین 🌹✨
#پارت_چهلویکم
نرگس:سلامبچهها،واسهرهاجونشعری
کهیادگرفتینومیخونین؟
بچهها:بهههههله
شروعکردنبهخوندن،صدایدلنشینی
داشتن،ولییهچیزشکمبود،یهچیزیکه
بهبچههابیشترانرژیبدهواسه
خوندن
بعدازتمامشدن.شعر،شروعکردمبهدست
زدن،اینقدرخوشحالبودمکهنمیدونستم.
خوشحالیموچهجوریابرازکنم
نرگس:خوبازدستزدنتپیداستکه
خیلی.خوشتاومدنه؟
_دقیقأ،عالیبود،دستهمهتوندردنکنه
کهبهاینبچههاکمکمیکنین
نرگس،خوببریمدفتربشینیمصحبتکنیم
_باشه
وارددفترکانونشدیم
_نرگستواینجاچهسمتیداری؟
نرگس:عرضمبهحضورتون،اینجانبرییس
اینکانونهستم
_جدی؟
نرگس:نهموشکی
_دیونه،پسچرازودترنگفتی،؟
نرگس:خوباینقدرازغصههاتگفتیکه
پاکمغزمهنگکردهبودیهمدت
_پساونچندروزیکهخونتونبودم،
نیومدیکانون!
نرگس:بهخاطرتومرخصیگرفتم،بعدش
همکهرفتیمشلمچه
صدایدراتاقاومد
نرگس:بفرمایید
دربازشدوآقارضاواردشد
ازجامبلندشدم
_سلام
آقارضا:علیکسلام،ببخشیدبعدامزاحم
میشم
نرگس:نهداداشبیاداخل،چیزیشده
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱