تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_چهلوهشتم
صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم
مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش…
مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی
_ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن…
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم….
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟…
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که…
بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت…
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو…حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من…
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه…
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هروقت برگشتم اینکارو میکنیم…
پدرم جوابش را میدهد
_ خب اگر طول کشید…دخترمن باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید
_ سلام علیکم!”این را خطاب به
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱