eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری 🌹🌹 سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم…. _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!…بفرمایید خشڪ میشوم …سلام نڪرده بودم! … دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم… یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود… چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری… _ آخ آخ… روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی… _ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!…الان خوبید؟… ببینم پاتونو!…. بازهم به پیشانـےمیڪوبم! باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!… لب میگزم وبرمیگردم سمتت… لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب… _ اینو جاگذاشتید… نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم… ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت… چقدر آرام است….…. نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود… چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از… گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے… و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ….آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم… اما… _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی…انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و… ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند!!… پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم… _ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!… یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم… میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے… تمام لباست خاڪـےاست… وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای… فڪرخنده داری میڪنم!! اما…تو… حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست…علت دارد…علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم… سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی… قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..… تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم… _ اقای هاشمی….اقا … یکلحظه نرید… تروخدا… باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره…. دستتون طوریش شد؟؟… اقای هاشمی باشمام… اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر من راحت شوی… محڪم به پیشانـےمیڪوبم… ؟؟؟ انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی… … یانه… .. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که… دراصل چقدر من ….