eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدیث مهدوی🍃 🍃 امام صادق علیه ‏السلام فرمودند: ▫️ المُنتَظِرُ لِلثّانی عَشَرَ کَالشّاهِرِ سَیفَهُ بَینَ یَدَی رَسولِ اللّه‏ِ یَذُبُّ عَنهُ ▫️منتظر ظهور امام دوازدهم مانند کسی است که در رکاب پیامبر خدا شمشیر کشیده است و از ایشان دفاع می‏ کند. 📚 کمال الدین شیخ صدوق ص ۶۴۷ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الـسلامُ‌عـلَیـــڪ‌یاابٰـاصٰالِـحَ‌الــمَھـــــدے: •°🌱 -عمری‌غبار‌حضرت‌معصومہ‌ایم‌ما -درسایہ‌سار‌حضرت‌معصومہ‌ایم‌ما.. ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 طبق روایات محلی است که قبل از ظهور عج با ۳۱۳یار خود ملاقات میکند این مکان در مکه به خرابه ای تبدیل شده است! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 فقط کافیه راست بگی‼️ 🌺 بقیه‌اش رو امام زمان عجل الله درست میکنن ... استاد‌❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❇️ کرامتی از حضرت معصومه علیها السّلام‌ 🔘 صاحب (کتاب) انوار المشعشعین در کتابش به عنوان یک امر متواتر درج نموده: ▫️ یکی از خدّام آستانه مقدّسه حضرت معصومه به نام میرزا اسد اللّه، از ناحیه پا گرفتار بیماری شقاقلوس (بی‌حسّی و فاسد شدن عضوی از اندام) گشته، جراحان بالاتفاق نظر به قطع پای ایشان دادند، تا بیماری به دیگر اعضا سرایت نکند. ایشان می‌گوید: 🔹 حال که بناست فردا پایم را قطع کنند، امشب مرا به حرم مطهر حضرت معصومه ببرید. ▫️ او را به دوش می‌کشند و به حرم می‌آورند. خدّام در رابسته و او را به حال خود وامی‌گذارند، وی از فشار درد تا صبح صادق فریاد می‌زند. هنگام صبح خوابش می‌برد و در عالم خواب خانم مجلّله‌ای را مشاهده می‌کند که به او می‌گوید: 🔸 ترا چه می‌شود؟ ▫️ جواب می‌دهد: 🔹 پایم فاسد شده و از خدا می‌خواهم که یا مرا مرگ دهد و یا شفا بخشد. ▫️ آن خانم گوشه مقنعه خود را چندین دفعه به پای او مالیده می‌فرماید: 🔸 تو را شفا دادیم. ▫️ عرض می‌کند: 🔹 شما کی باشید؟ ▫️ می‌فرماید: 🔸 فاطمه دختر موسی بن جعفر. ✨ او از خواب بیدار می‌شود و خود را سالم می‌یابد. فریادش بلند می‌شود که در را باز کنید، شفا گرفتم. خدّام در را باز کرده، وی را خندان و سالم می‌بینند. 🌟 شگفت اینکه مقداری پنبه نزد او یافت می‌شود که هر مریضی آن را به موضع درد خود می‌مالید شفا می‌یافت، ولی در خرابی سیل قم آن پنبه مفقود گردید.(۱) ⬅️ آیینه اسرار، صفحه ی ۵۹ (در اینجا چکیده متن اصلی ذکر شده) (۱). انوار المشعشعین صفحه ی ۲۱۷. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❇️ امام جواد علیه السلام: 📜 مَن زارَ قَبرَ عَمَّتی بِقُمَّ، فَلَهُ الجَنَّهُ؛ (۱) 📃 هر کس قبر عمّه ام (حضرت معصومه علیهاالسلام) را در قم زیارت کند، بهشت پاداش او است. ⬅️ (۱). کامل الزیارات، ص ۵۳۶. 🌱 یا رب چه قشنگ است و چه زیبا حرم قم 🌱 چون جنّت اعلا، حرم محترم قم‌ 🌱 بانوی جنان، اخت رضا، دختر موسی 🌱 دردانه زهرا و ملائک، خدم قم‌ 🌱 این مژده بس او را که بهشت است جزایش 🌱 هرکس که زیارت کندش در حرم قم‌ 🎊 سالروز ولادت حضرت فاطمه معصومه (س) را به محضر حضرت ولی عصر (عج) و تمامی شیعیان تبریک عرض می‌کنیم. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
روز اونایی که" هیچ وقت هیچی و پیدا نمیکنن ولی مادرشون تو یه چشم به هم زدن پیدا میکنه" مبارک 😂🤍
روز من لباس ندارم چی بپوشم مبارک .😄
روز کسانی که میگن "خوبم" ولی بدونید اون موقع اصلا خوب نیستند مبارک✨🙄
روز کسایی که «باشه» گفتنشون هزار تا معنی داره مبارک🌚💛.
روز اونایی که «مهم نیست» شون خیلیم مهمه مبارک❤️🚶‍♀
' یا فاطمه اشفعی لنا فی‌الجنة ' ای بانوی قم بهشتِ ما دستِ شماست🌿
روز‌حالاچی‌بپوشم .✨🥲 روزچه‌رنگی‌ست‌کنم . روزنه‌خوبم(ولی‌خوب‌نیستم) .🙂 روز‌گل‌گلیا . روزعشاق‌آقا((: روزچادریا . خلاصه‌که‌روزتون‌مبارك‌دخترای‌گل‌گلی‌ڪاناللل✨💜 امیدوارم‌به‌تک‌تک‌آرزوهاتون‌برسیدوآرزوهاتون‌ خاطره‌بشن^^ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
Taheri-Masoomeh-02.mp3
2.29M
ایرونی‌هاخبرخبرملیکه‌قم‌ اومده...!😍💖 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞|نماهنگ|همخوانی استدیویی 🤲دعای سلامتی حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف (دعای فرج) ⭕️جدید ترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/DFxyH ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر به تمامی ادمین هاو دنبال کننده های کانالمون ؛ تبریک‌ میگم💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت هشتاد و هفتم🌸 در نبود علی استاد دیگه ای جایگزین علی شده بود بدون علی اصلا درسها رو متوجه نمیشدم اصلا دلم نمیخواست استادی جز علی تدریس کنه سر کلاس یا خواب بودم یا درحال نقاشی کردن دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم علی هفته ای سه بار تماس میگرفت بیشتر وقتها آخر شب زنگ میزد و با هم صحبت میکردیم منم هر چند وقت یکبار به خونه علی اینا میرفتم وبه پدر و مادرش سر میزدم وقتی وارد اتاق علی میشدم حس میکردم علی اینجاست و از بودنش نفس تازه میکردم حتی چند تا از لباس هاشو از داخل کمد بر داشتم و داخل کیفم گذاشتم که هر موقع دل تنگش میشدم لباساشو بغل میکردمو بو میکشیدم تا آروم بگیرم هر روز برایم چند ماه میگذشت۱۵ روز از رفتن علی میگذشت و من احساس میکردم چند ماه گذشته بود سارا و امیر سعی میکردن با رفتارشون با بیرون بردن من حال و هوامو عوض کنه ولی حال و هوای من درمانش دست کس دیگه ای بود ۵ روزی بود که از علی بیخبر بودم دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود با مادر و خواهر علی تماس گرفتم و حال علی رو پرسیدم ،ولی اونها هم گفتم یه هفته اس از علی بیخبرن مثل دیوانه ها شده بودم تحمل شنیدن حرف هیچ کسی رو نداشتم صبح جمعه از خونه بیرون زدمو یه دربست گرفتم و به سمت تپه نور الشهدا رفتم میخواستم شهدا واسطه بشن و علی من برگرده.... تپه نور الشهدا بدون علی برام فقط دلتنگی داشت به سمت مزار شهدا رفتم بعد از خوندن زیارت عاشورا شروع کردم به درد و دل کردن درد و دلام تبدیل شد به گریه و حق حق چادرمو روی صورتم گذاشتم و گریه میکردم نذر کردم اگه علی برگرده هر هفته شیر برنج درست کنم و بیارم اینجا واسه زائرا تا ظهر کنار شهدا بودمو دعا خوندم و بعد حرکت کردم سمت خونه بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در از داخل کیفم دسته کلیدمو برداشتمو درو باز کردم وارد حیاط شدم و به سمت تخت نزدیک حوض رفتم و روی تخت نشستم دستمو روی صورتم گذاشتم و آه میکشیدم بعد از مدتی یکی کنارم نشست و دستشو روی شانه هام گذاشت نگاه کردم دیدم مامانه با دیدن مامان اشکم جاری شد مامان بغلم کرد _مامان الان یه هفته اس از علی خبری نیست ،نه با من تماس گرفته ،نه با پدر و مادرش، مامان نکنه یه اتفاقی افتاده؟ مامان: الهی قربونت برم ،حتما خط ها شلوغه ،یا سرش شلوغه وقت نمیکنه ،به دلت بد راه نده ، توکلت به خدا باشه _مامان من بدون علی چیکار کنم؟ چقدر سخته ،انتظار کشیدن ؟ چقدر سخته ندونی عزیز ترین کس زندگیت الان کجاست ؟ روزها در حال سپری شدن بودند و من خبری از علی نداشتم مثل دیوانه ها دور حیاط میچرخیدمو و به گوشیم نگاه میکردم حال و روزم طوری شده بود که تحمل حرف هیچ کس و نداشتم از هر کسی که میشناختم سراغ علی رو گرفتم ولی باز هم کسی جوابی برای سوالم نداشت...
🌸رمان آنلاین همه زندگی من🌸 🌸پارت هشتاد و هشتم🌸 بیخبری از علی به ۱۰ روز رسید امیر هر کاری میکرد تا کمی آروم بگیره این دل آشوبم ولی از دست هیچ کس کاری ساخته نبود علاجش فقط دست علی بود حوصله رفتن به جایی رو نداشتم حتی امیر چند باری از من خواست تا به گلزار بریم ولی رفتن هر جایی بدون علی برام سخت بود توی حیاط راه میرفتم و ذکر میگفتم صدای زنگ گوشیم و شنیدم نگاه کردم فاطمه خواهر علی بود _سلام فاطمه جان خوبی؟ فاطمه: سلام عزیزم ،شکر تو خوبی؟ خانواده خوبن؟ _ من که خوب نیستم ،یعنی اصلا نمیدونم حال خوب دیگه چیه فاطمه: آیه جان ،یه چیزی میخواستم بهت بگم ،قول میدی تا ازت نخواستم کاری نکنی؟ _چی شده؟ از علی خبری شده؟ فاطمه: اره باشنیدن این حرف تمام تنم بی حس شد و روی زمین افتادم فاطمه: آیه علی برگشته ،فقط تا یه مدت نیا به دیدنش ؟ اینقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم منظور فاطمه چی بود تماس قطع کردمو بلند شدم دویدم سمت خونه از پله ها بالا رفتم وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم مامان در حال قرآن خوندن بود با دیدنم بلند شد و پشت سرم وارد اتاقم شد مامان: چی شده آیه ؟ همانطور که داشتم لباسمو میپوشیدم گفتم: مامان علی برگشته مامان : خدا رو هزار مرتبه شکر ،کی خبر داده _فاطمه گوشیم دوباره زنگ خورد دوباره فاطمه بود اینقدر خوشحال بودم که وقت جواب دادن به تلفن هم نداشتم فقط دلم میخواست سریع آماده بشم و برم پیش علی.... مامان: صبر کن ،زنگ بزنم امیر بیاد دنبالت با هم برین _ نه مامان ،امیر تا برسه من نصف عمر میشم ،خودم سرکوچه یه دربست میگیرم میرم چادرمو سرم کردم ،صورت مامان و بوسیدمو کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون سرکوچه یه دربست گرفتم و حرکت کردم دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره فاطمه بود _ جانم فاطمه فاطمه: چرا جواب نمیدی دختر ،جون به لب شدم _ فاطمه جان من تو راهم دارم میام فاطمه: آیه گفتم نیا یه مدت ... _چرا نیام، تو میدونی چی به سرم اومده این مدت ؟ تو از حالم باخبری؟ فاطمه: آیه علی حالش زیاد خوب نیست نیای بهتره (اشکام سرازیر شد ،یعنی چی علی حالش خوب نیست؟ تماس قطع کردمو گوشیمو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم ) بعد از رسیدن به خونه پدر علی کرایه رو حساب کردمو واز ماشین پیاده شدم زنگ در خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد زنگ خونه برادر علی رو زدم بازم کسی جواب نداد بعد از مدتی فاطمه در خونه رو باز کرد چشماش قرمز بود ،انگار ساعت ها گریه کرده بود _سلام فاطمه: آیه جان مگه نگفتم نیا ...‌‌چرا اومدی؟ _بعدا صحبت میکنیم ،بزار اول علی رو ببینم! خواستم داخل بشم که فاطمه مانع شد لبخندی زدم: اذیت نکن فاطمه جون ،اگه میخوای تنبیه کنی بزار برای بعد ،بزار بیام علی رو ببینم ! فاطمه نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن فاطمه: علی حالش خوب نیست ،الان نمیخواد ببینه تو رو ...برو آیه
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸 🌸پارت هشتاد و نهم🌸 با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت فاطمه رو کنار زدمو تند تند از پله ها بالا رفتم فاطمه هم صدا میکرد و میگفت نرو آیه .. گوشهام قابل شنیدن هیچ حرفی نبود باید میدیدم آن کسی را که جانم برایش رفته بود وارد خونه شدم بدون هیچ حرفی با مادر علی به سمت اتاق علی رفتم درو باز کردم با دیدن علی اینقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چه بلایی به سرش آمده بود اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن _علی... جوابم را نداد پشت به من کنار پنجره اتاقش روی صندلی چرخ دار نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد گفتم حتما صدامو نشنید دوباره صداش کردم باز هم پاسخ نداد... نزدیکش شدم، روبه رویش نشستم چقدر شکسته شده بود توی این مدت ،مدتی که به ماه هم نرسیده بود چشم دوخته بودیم به هم چشمهایمان زودتر از زبانمان شروع به درد و دل کردن کرده بود درد و دلهایی که همش بوی دلتنگی میداد ... _چقدر لاغر شدی... مگه نگفتی که غذا میخورم ...مگه نگفتی که فقط روحیه میدم به افراد ...مگه نگفتی که خواب کافی دارم ...پس این چهره پر از درد چی داره برای گفتن علی... فاطمه وارد اتاق شد علی با اخم به فاطمه نگاه کرد .. فاطمه: داداش به خدا فقط میخواستم از چشم انتظاری در بیاد ،،گفتم بهش نیاد ولی گوش نکرد.. _ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟ میدونی این مدت بیخبری از تو چه بلایی سرم آورد ؟ علی دستش رو روی چرخ گذاشت و از من فاصله گرفت بلند شدم و ایستادم بلند فریاد زدم _ چرا جوابمو نمیدی چه اتفاقی افتاده ؟ فاطمه: آیه جان بیا بریم بیرون برات توضیح میدم _ من جز علی از هیچ کس توضیحی نمیخوام علی رفت سمت میز کارش یه وسلیه ای رو برداشت و گذاشت زیر گلوش شروع کرد به حرف زدن علی: چیو میخوای بدونی ؟ اینکه الان دیگه نمیتونم بدون این دستگاه حرفی بزنم ،اینکه دیگه نمیتونم حتی یه قدم راه برم ، چیو میخوای بدونی آیه ، برو از اینجا ،برو آیه دنیا روی سرم آوار شده بود ... مات و مبهوت به علی نگاه میکردم چه بلای سر صدای عشقم اومده بود ... فاطمه زیر بغلمو گرفت و از اتاق خارج شدیم به سمت پذیرایی رفتیم و یه گوشه روی زمین نشستم مادر علی نزدیکم شد و بغلم کرد صدای گریه هاش آتیشم زد مادر جون: دیدی آیه ؟ دیدی چه بر سر عشقت اومد ؟ علی یه هفته اس که برگشته دکترا گفتن به خاطر ترکشی که خورده هم به نخاع آسیب زده هم به تارهای صوتیش آیه بچه ام نمیتونه دیگه راه بره .... آیه بچه ام دیگه نمیتونه بدون دستگاه حرف بزنه.... فاطمه نزدیک شدو مادر و دلداری میداد _مادر جون خدا رو شکر که سالمه و برگشته ،قسمتش همین بوده ،دلش میخواست شهید بشه ،ولی بی بی نخواست .‌... فاطمه: آیه تو الان مشکلی نداری با وضعیت علی؟ _چرا باید مشکلی داشته باشم؟ ،قرارمون این بود که با هم همراه باشیم ،قرار نبود رفیق نیمه راه باشیم .... فاطمه: ولی علی ،علی سابق نیست! از کوچکترین چیزی عصبانی میشه ؟ اصلا حالش خوب نیست _درست میشه ،باید بهش زمان داد ،تا خودشو باور کنه فاطمه: آیه جان ،تو رو خدا دیگه نیا اینجا ،یعنی تا زمانی که حال علی خوب نشده ... _ علی الان به من احتیاج داره ،الان نباشم پس کی باشم ...من بدون علی میمیرم بلند شدمو چادرمو روی سرم مرتب کردم _با اجازه تون من میرم ،فردا میام مادر جون: باشه مادر ،مواظب خودت باش آیه : خدا بخیر کنه فردا رو ... لبخندی زدمو چیزی نگفتم..