رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتشانزدهم
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم؛
یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه..
همون ورودی دانشگاه فاطمه و نارنج پریدن بغلم و کلی گریه کردن
خب ما سه تا واقعا بهم وابسته بودیم..
_ای خدااا
_بچهها سفر لُسآنجِلِس که نمیرم لعنتیا،
یه هفته میرم استانبول میام دیگه..
فاطمه:
-میشه نری؟!
_نه آجی،
فردین میگه حتما باید باهام بیای..
نارنج با صدایی کمی آروم گفت:
-آجی!باهاش میسازی؟!
_نه آجی
_شما که غریبه نیستید ولی اصلا دوسش ندارم
_خدا کنه مِهرِش به دلم بیفته؛
وگرنه اصلا نمیتونم باهاش سر کنم،دعا کنید برام
_خب حالا این حرفها رو بیخیال بشیم،
بریم دفتر دانشجویی تا مرخصی بگیرم..
وارد دفتر که شدم چشمم افتاد به مهدیار..
یه لحظه قلبم شروع کرد به تندتندزدن
آنقدر تند که احساس کردم همه دارن میشنون..
"واای من چم شده؟!!
خدایا خودت رحم کن"
چشم ازش گرفتم
صدای آقایعلوی،ریئس دانشگاه اومد:
-بهبه،تبریک میگم خانم کیامرزی..
آقای قربانی:
-مگه چیشده؟!
_مگه خبر ندارید..!
_خانم کیامرزی نامزد کردن..
مهدیار که پشتش به من بود
و داشت پرونده مرتب میکرد یهو برگشت سمتم..
برای اولین بار چشم تو چشم شدم باهاش
ولی یک ثانیه نشد که چشم ازم گرفت و دوباره مشغول شد..
_ممنون..
_راستش اومدم بگم،
اگه میشه تا چهارشنبه هفته دیگه من نیام دانشگاه..
-برای چی؟!
_قراره یه سفر برم..
-چون تعداد غیبتهاتون کم هست،
باشه مشکلی نداره..
یه تشکر کردم و اومدم بیرون با بچهها..
داشتیم صحبت میکردیم که فردین پیام داد؛
"دم در دانشگاه منتظرم...💕"
از بچهها صمیمی خداحافظی کردم،
رفتم سمت دَربِ دانشگاه
از زبان مهدیار:
آقای قربانی:
-مهدیار!!
-مهدیار داری اشتباه میکنی،
این پرونده که جاش اینجا نیست..
_ای وای ببخشید..
-حواست کجاست پسر..؟!
"واقعا حواسم کجا بود؟!
وای چه مرگم شده؟!"
قربانی:
-مهدیار!!
-بدو،بدو این فِلَش رو بده خانم کیامرزی تا نرفته
-ازش قرض گرفتم باید بهش بدم..
یه ذوقی کردم و فِلَش رو گرفتم
و از اتاق اومدم بیرون..
"چرا ذوق کردم؟!
برای اینکه دوباره میبینمش؟!
استغفرالله،اون دیگه شوهر داره مهدیار..
اصلا گیرم شوهر نداشت یعنی چی؟!
وااای دیونه شدم"
داره سوار ماشین میشه،
_خانم کیامرزی!!
برگشت سمتم،
-بله!چیزی شده؟!
اومدم جواب بدم که یه پسری گفت؛:
--این پسره پاستوریزه کیه دیگه هدیهجان..؟!
-عه فردین..!
-زشته،هم دانشگاهیم هستن "آقایمهدیارفرخی"
--قیافش روووو میباره که از این جوجه آخوندهاست..
بیتوجه به حرفاش گفتم؛
_خانم کیامرزی معرفی نمیکنید؟!
با شرمندگی که تو صداش بود گفت:
-نامزدم هستن..
نمیدونم چرا احساس کردم هوا خفه است!
یه نگاه به فردین کردم..
"نـــــــــــامزد یه همچین دختری باید یه پسری مثل این باشه..؟!"
فِلَش رو دادم و بدون هیچ حرفی راه افتادم،
چند بار صدام کرد ولی چرا جواب ندادم!
"من چِم شده،چرا اینجوریم؟!"
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهفدهم
از زبان مهدیار:
رفتم خونه،
_مــــامــــان..!!
از آشپزخونه بیرون اومد،سلام کردم
-مهدیار مامان چرا گرفتهای؟!
"مامانه دیگه،
میفهمه بچهاَش یه چیزیش هست"
_هیچی مامانجان..
-عه مادر!
تو همیشه شاد و شنگول بودی،مطمئنم الان یه چیزیت هست..
-به من بگو مامانجان..
صدای خندهی مهدیه اومد:
--لابد عــــاشق شده داداشِمون
_علیک سلام
--سلام،مگه دروغ میگم..؟!
نه،بچهها نمیتونن دوروغ بگن..
مهدیه:
--مــــــــامـــــــــــان..!!
--این دوباره به من گفت بچه!!
-واای توروخدا شروع نکنید..
"یه بوس رو پیشونی مامانم،
و یه بوس رو لپ مهدیه زدم و رفتم تو اتاق"
"مهدیه خواهر کوچیکمه،۱۸سالشه"
"اصلا یادم رفت معرفی کنم؛
مهدیار فرخی هستم؛
دانشجو پرستاری ولی تو یه شرکت هم کار میکنم،۲۵سالمه و تکپسر خانواده"
"هدیه هم تک فرزنده..!!
دوباره یادش افتادم.."
"چرا آنقدر من به این دختر فکر میکنم؟!"
"چقدر سوتی کنارم داد بدبخت،
ولی خب شاید چون چیزی تو دلش نبود آنقدر بهش علاقهمند شدم.."
"چـــــــــــــــی؟!علاقه مند شدم..؟!"
"یا امام رضا"
"نامزد داره،اصلا درست نیست بهش فکر کنی.."
"ولی چه نامزدی!!چقدر هم مسخرم کرد؟!"
"کلا ما پسر مذهبیها عادت کردیم"
"تو روزای سخت گلوله میخوریم
تو روزای عادی فُحش.."
"خیلی سخته تو این دورزمونه مذهبی بمونیــ"
یه جملهی معروفیه که میگه:
"ای مهدییاور!
باد با شمعهای خاموش کاری ندارد..!
اگر به تو سخت میگذرد،بدان روشنی..!"
"پس اگه بسیجی هستی و ولایتی!
ولی این روزها سخت بهت نمیگذره!
به راهت شک کن.."
"چرا هدیه..!!
یه دختر با اون همه اعتقادات قوی باید با یه پسر با اون همه اعتقادات شُل ازدواج کنه؟!
اون دختر لیاقتش خیلی بالاتر از این حرفاست..!"
با همین افکار،چشمهام بسته شد..
از زبان هدیه:
با آلارام گوشیم بیدار شدم،ساعت ۹ پرواز داشتیم
یه دوش گرفتم و یه صبحونه مَشتی زدم..
مانتو و کیف طوسی با شلوار و روسری و ساق مشکی، جلو آینه به خودم نگاه کردم..
"آیندهاَت داره به کجا میره هدیه؟!"
تو واقعا داری زن فردین میشی..؟!"
چشمهام پر از اشک شد که،
گوشیم تکزنگ خورد"فردین بود"
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
‹ 📸 ›
تورابهحضرتزهرا،بیازغیبتکبری
دگربساستجدایی،خداکندکهبیایی:)
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^!
‹ ↵ #سلامباباجان🌤 ›
•
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارونه بارونه بارونه
امشب خوشیمون فراوونه
جشنِ امیرِ همه دلها
موسی بن جعفر آقامونه
#میلادبابالحوائجمبارک💕
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزممارابازآمدعالمآرایىدگر
کزقدومشبزمماگردیدهسینایىدگر
قرنهابگذشتهازموسىوشرحرودنیل
آمدهاینکبهفتحنیلموسایىدگر..
#میلاد_امام_کاظم (علیهالسلام)مبارک...🎊
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✨ بـزرگۍمۍگفـت:
تڪیہڪنبہشھـدا؛
شھـداتڪیہشـونخـداسـت.
اصـلاڪنارگلبنشـینۍبـوۍگـلمۍگیـرۍ؛
پسگلسـتـانڪنڪلزندگیـترو
بـٰایـٰادشھـدا...!'
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
درزندگیبهدُنبالکسانیحرکتکنید
کههرچهبهجنبههای
خصوصیترزندگیشان
نزدیکترمیشوید،
تَجلیایمانرابیشترمیبینید'!🖐🏼🌿
استادشھیدسیدمحمّدحسینبھشتی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
واینرسمفریبکاراناست:
ناممحمّدرابرماذنههامیبرند
اماجاناوراکهعلیاست
دشناممیدهند....!
شھیدسیّدمرتضیآوینی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
شاید نمازهای قضات رو شروع کنی به خوندن
خدا یه اتفاق خوبُ بزاره تو برنامه نزدیک زندگیت
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#بدونتعارف . .
مولا علی فرمودن!
بزرگ ترین بلا
از دست دادنِ امید است...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
امروز یکی نوشته بود:
امام کاظم میدونست ما ایرانیها چقدر دل نازکیم،
قشنگترین داراییش رو به ما بخشید💛🌙
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهجدهم
فردین:
-ســـلام بر همسر آینده..
_سلام،خوبی؟!
-قربان شما،
-شما خوبی خانوم؟!
_ممنون،
_میگم فردین،من زبانترکی بلد نیستمااا..
-میدونم،
ولی فکر کنم زبان انگلیسیت خوبه..
_آره،خداروشکر فول هستم..
-دمت گرم..
بینِ راه هیچ حرفی بینِمون رد و بدل نشد
تا اینکه رسیدیم و پیاده شدیم..
_پس ماشینت چی؟!
-بچهها برمیدارن؛
-تو انگار نمیدونی شوهرت چقدر پولداره؟!
_برام مهم نیست..
-چرت نگو..!!
-مگه میشه مهم نباشه..؟!
_آره،
_ولی نه اینکه اصلا مهم نباشه،زیادش مهم نیست برام
_تو زندگی در حد متوسط باید پول داشت؛
بقیهاَش ایمان و اخلاق،تفاهم و عشق هست که باعث پایداری میشه،مخصوصا وجودِ خدا در زندگی...
یه لحظه وایساد،
برگشت سمتم،یه قدم بهم نزدیک شد..
"واای این چرا اینجوری میکنه؟!
-تو چی؟!
_من چی؟!
_یه ذره برو عقب،زشته ملت نگاه میکنن
-حرف مردم مهم نیست؛
میگم تو چقدر بهم عشق داری؟!
"یا خـــــــــــــدا"
_الان جا میمونیم از پرواز بدو بریم..
یه قدم به سمت جلو برداشتم،
-مگه نگفتی مهمه؟!
-خب بگو دیگه..
سعی کردم همون هدیهی قبل بشم..
_بزار روراست باهات حرف بزنم؛من به تو هیچ عشقی ندارم
_توقع نداشته باش هنوز نیومده شیرین و لیلیت بشم؛پس زوده برا این حرفا..
قدم برداشتم به سمت جلو..
-ولی من...!
_وای فردین..!
_الان جا میمونیم از پرواز..!
_ولی تو چی؟!
-هیچی..!
-راست میگی،بریم..
"دروغ چرا!
ولی اولین بار بود اومده بودم فرودگاه
خــیـــلی با کلاس بود؛مثل تو این فیلمها"
-اگه نظارتت تموم شد بریم سوار بشیم؟!
"ایواای فکر کنم خیلی ضایع نگاه میکردم"
بدون هیچ حرفی رفتیم سوار شدیم...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتبیستم
یه دختر اومد سمتمون،
"واای خدا انقدر آرایش کرده بود که
میترسیدم صورتش بیفته"
--ببخشید چیزی میل ندارید..؟!
_نه ممنون..
"یعنی واقعاا اینا مهموندار هواپیما اسلامی بودن؟!"
"خدایا توبه"
"دلم برا خودم سوخت،
هیچ آرایشی جز کرم مرطوبکننده نداشتم"
وقتی هواپیما حرکت کرد؛
تمام خانومها روسریشون رو درآوردن،
بعد هم یه کلمه "آخیش" هم میگفتن..
"واقعا متاسفم..
اگر میدونستن چقدر حجاب براشون خوبه هیچ وقت...."
تو افکاراتم بودم که صدای زنی اومد:
--عزیزم..!!
--پرواز کردیم میتونی حجابِت رو برداری
"زنی میانسال با کلی آرایش"
_نه ممنون،
من برای خودم ارزش قائلم و برای کشورم حجاب نکردم بلکه برای اعتقاداتم حجاب کردم..
بدون اینکه منتظر جواب بشم سرم رو برگردوندم
هدفن فردین رو گرفتم و به گوشی خودم وصل کردم و گذاشتم رو گوشم و چشمهام رو بستم
و با جون و دل گوش دادم...
سخنرانی استاد یکتا؛
(برای آقاامامزمان(عج) لوتیواری زندگی کنید
لوتیواری زندگی کن،بگو آقا ما دوست داریم،
تو هم ما رو دوست داری دیگه..؟!)
#خیلیروایتگریقشنگیه
#پیشنهادمیکنمگوشبدیدبهش
رفتم تو فکر!
"واقعا چرا برای آقاامامزمان(عج )
لوتیواری زندگی نکنیم؟!"
"چرا وقتی اونا عاشق ما هستن،
ما میآییم عاشق چیزای پوچ میشیم؟!"
"چرا نمیخواهیم عشق دو طرفه بشه؟!"
"اگه عشق بین ما و آقاامامزمان(عج)
دو طرفه بشه چی میشه..!!"
فردین:
-هدیهجان خوابی؟!
چشمهام رو باز کردم،
خیلی وقت بود خواب بودم
_ممنون،بیدار شدم..
پاشدیم و رفتیم پشت دستگاهی وایسادیم
تا ساکهامون از بازرسی بیاد...
-میگما!!
-حضرتزهرای شما برای دفاع از شوهرش پشت دَر زخمی شد بعد شهیده!
-چرا آنقدر دوستِش دارید؟!
-اصلا شهیده حساب نمیشه چون برا شوهرش بوده..
_نه کی گفته حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)
برای شوهرش دفاع کرد؟!
_حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) برای ولایتش دفاع کرد..
_امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام) فقط شوهر حضرت زهرا نبود!
_بلکه امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام)
مولای شیعهها بود و حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) از مولایش دفاع کرد..
ساکها اومد،برداشتیمش..
-خوشم میاد همیشه یه جوابی داری که بگی
"خندیدم"
-تو فقط بخند..
"خجالت کشیدم،
این چرا اینجوری میکرد؟!"
"پسرهی.... لاالهالاالله"
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱