هرچقدرسادهزندگــیکنید،
بیشترمی توانیدمبارزهکنید،
آنهایـیکهنتوانستندسادهزندگیکنند،
نتوانستندمــبارزهکنند🙂🖐🏻!
#شهیدبهشتی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
والله نشاط زندگی عشق علیست
میزان قبول بندگی عشق علیست
قرآن و پیامبر و خدا میگویند:
معیار حلال زادگی عشق علیست . . ♥️🌿
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
والله نشاط زندگی عشق علیست میزان قبول بندگی عشق علیست قرآن و پیامبر و خدا میگویند: معیار حلال زاد
اینروزها،ایندعاروزیادبخونید..
اَللّٰهُمَّزِدفیقُلوبِنا
مَحَبَّةَأَمیرِالْمؤمِنینعَلَيهِالسَّلام
وَاَولادِهِالْمَعصومینعَلَیهِمُالسَّلام..
خدایامحبتحضرتعلیعلیهالسلام
واولادمعصوماورادرقلبهایمازیادکن..🌱
#شهیدانہ
یکعمرهرچیگفتم؛بهمنخندیدند!
یکعمرهرچهمیخواستمبهمردممحبتکنم،
فکرکردندمنآدمنیستمومسخرهامکردند!
یکعمرکسیرانداشتمبااوحرفبزنم،
خیلیتنھابودم.
امامردم!
مارفتیم؛
بدانیدهرروزباآقایمامامزمان(عج)حرفمیزدم.
آقاخودشگفت:توشھیدمیشوی...!
#شھیدعبدالمطلباکبری
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
-میگفت..
خیلینگومنگناهکارم؛
اینروادامهندهتابهیقینبرسه..
رویِصفاتوکارهایخوبتکارکنتابهیقین
برسه؛معصیترابهیقیننرسان؛
ایمانرابهشکتبدیلنکن..✨!
[میرزااسماعیلدولابی🎙]
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
اینجملہروخیلےشنیدیم
کہمیگن...
شانسآوردم...
نہجانم!شانسنیاوردی
خـ ُـداخواستبرات،اگرشد...🖇!
خداخواستبرات،اگرنشد...
حیفہ بےانصافیہ!
کاریروکہخُـدا انجامداده
ب چیز دیگه نسبت بدیم!"
#شایدتلنگر
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
امروز هم ولادته آقا جانمان امام هادی هستش
هم تولد داداشمون آرمان🙂
امسال تولدشم خاص بود حتی:)!
'چه با عظمت است "ذیالحجه":
موسی به طور میرود ،
فاطمه به خانه علی ،
ابراهیم با اسماعیل به قُربانگاه ،
محمد با علی به غدیر ،
و حُسین با همهی هستیاش به کربلا .. !'
[ لا تُحَدِّثِ النّاسَ بِكُلِّ ما
سَمِعْتَ بِهِ، فَكَفى بِذلِكَ كَذِبا ]
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
[ لا تُحَدِّثِ النّاسَ بِكُلِّ ما سَمِعْتَ بِهِ، فَكَفى بِذلِكَ كَذِبا ]
هر چه را شنيدى براى مردم
بازگو مكن، كه همين براى
دروغگويى تو كافى است🌱
#نهجالبلاغه | #نامه۶۹
کسی که مستِ علی گشت این چنین برود
کشان کشان به بهشت و به اختیار به نجف :))
#غدیری_ام
نازم به دهانم که به شادی و به غصه
یك عمر علی گفت و مرا مست نگه داشت ؛
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتدهم
از زبان هدیه:
خلاصه به هر دَری هم بود مهدیار قضیه رو جمع کرد؛ولی کم هم تیکه ننداخت..
_من همش باید جلو این ضایع بشم آخه،
حالا خداروشکر خوبه بقیه نفهمیدن..
فاطمه:
-آنقدر حرص نخور،
پاشو بریم نماز که نماز اول وقتش خوبه..
پوتین نظامی هام رو پوشیدم
و رفتم سمت یکی از کلاسها که نمازخونه بود..
دوتا کلاس بود؛
یکیش مال خواهران و اون یکی برادران..
پوتین هام رو درآوردم و گذاشتم تو جاکفشی،
جاکفشی خواهران و برادران یکی بود..
موقع نماز هِی به گوشیم پیام میومد..
بعد از نماز و تسبیحاتحضرتفاطمهزهرا(سلاماللهعلیها)
که هر دلی رو آروم میکرد..
گوشیم رو باز کردم..
از طرف؛
بابا:
"گوشیت در دسترس نیست!
جواب بده کار مهمی دارم.."
مامان:
"سریع زنگ بزن!
کار واجب.."
"یاخـــــــدا یعنی چه خبره؟!"
از نمازخونه اومدم بیرون...
پوتینهام رو پوشیدم ولی سرم تو گوشی بود..
چقدر پوتینهام گشاد شدن،
لابد اینجوری حس میکنم...
رفتم سمت حیاط تا یه جایی پیدا کنم آنتن باشه
تا بتونم زنگ بزنم،ان شالله که خیره..
از زبان مهدیار:
"از نمازخونه اومدم بیرون..
عه!چرا جا پوتینهام عوض شده؟!
لابد بچهها مرتب کردن..
پوتینها رو برداشتم تا بپوشم
"ولی چرا نمیره تو پام؟!
چرا انقدر تنگ و کوچیکه!!!!
یاخــــدا..جن داره اینجا؟!
ولی فکر نکنم؛لابد بچهها اشتباه پوشیدن.."
پوتینها رو گرفتم دستم با پای پَتی رفتم سمت حیاط،پای هیچکی پوتین نیست اِلّا..
وای خانم کیامرزی..!!
گوشیِ تو دستش رو گرفته هوا و حیاط رو دور میزنه،فکر کنم دنبال آنتنه..
پوتین هاش هم از اینجا داد میزنه گشاده؛
تازه گِلی بودنش ثابت میکنه مال منه..
این دختر حواسش کجاست آخه؟!
رفتم سمتش...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
❁🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتدوازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای،از بس سوتی دادم جلوش واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
❁🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتیازدهم
از زبان هدیه:
"ای خـــــــــدا..
آنتن از کجا پیدا کنم حالا!!"
-ببخشید خانم کیامرزی!
سرم رو برگردوندم،
"ای خدا،دوباره این پسره.."
_بله چیزی شده؟!
-بله،فکر کنم پوتین من رو اشتباهی پوشیدین..
"یا امـــــام هــــشتم
خدایا،تو خیلی دلت میخواد من جلو این پسره
ضایع بشم نه..؟!"
"نگاهی به پوتینهای گشادم کردم،
نگاهیَم به پوتینهایی کردم که دست اون بود،
تمیز بودنش داد میزد مال منه.."
هــــــــــــوووووفـــــــــــ
نشستم رو نیمکت و پوتینها رو درآوردم
و دادم بهش و پوتینهام رو از دستش گرفتم.."
_شرمنده بخدا
_عادت کردیم،مهم نیست..
خداحافظ.
"وااای، واقعا دیگه نمیتونم جوابش بدم.."
"همش این پسرهـ..
چپ میرم،راست میرم آقای مهدیارفرخی..
ایــــــــش"
بالاخره آنتن پیدا کردم،زنگ زدم مامانم
_اَلو سلام مامان،چیزی شده؟!
-سلام،
-نه مامان فقط خودت رو برسون شهر
_چرا مامان؟!
_دارم میترسم بگو دیگه..!!
یهو بابام گوشی رو برداشت
-تا شب اینجایی..
_آخه بگید چیشده..؟!
-داییاکبر اینا دارن برا امرِ خیر میان؛
تا شب اومدی که اومدی،
-نیومدی دیگه هیچ وقت نیا..
صدای بوق قطعشدن گوشی اومد،
اشک تو چشمام جمع شد...
"واااااای،آخر میدونستم این اتفاق میفته..
باید میرفتم،چون بابام تا حالا اونقدر جدی نبود"
رفتم سمت آقای قربانی؛
_آقای قربانی!
_من باید حتما برگردم،بخدا شرمندم
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه،الان به بچهها میسپارم برگردونَنِتون..
-فقط آماده بشید..
"نمیدونستم چی تو چشمام دید که قبول کرد،
شاید حال خراب.."
سوار ماشین شدم،راننده هم سوار شد..
"وای خدا،
حتما باید با این پسره مهدیار برگردم.."
"با فاطمه حرف زدم،
به خاطر درک بالاش هیچی نگفت.."
بدون هیچ حرفی ماشین رو به حرکت درآورد،
دلم نمیومد از اینجا دل بکنم،
واقعا دوست ندارم برگردم،
ولی کار خیری که خانوادت راضی نباشن نمیشه
خدا هم راضی نیست..
"رضایت والدین شرطه"
"هعی خدا"
#قسمتدوازدهم