تا زمانی که این بانگ الله اکبر هست،
تا زمانی که ظلمی هست،
تا زمانی که کفری هست،
این مبارزه هم هست!
شکلش فرق میکند
اما اصلش که فرقی نمیکند..؛
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
ای رفته و بر سینه ی ما داغ نهاده...! #سرداردلها
يا موتی الدموی!
عزيزی!
جميلتی!
أين أنت؟
إننی أتطلع لرؤيتك...
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
شهید نوید صفری خطاب به پدر :
(فقط خون گرم شهیده که این انقلاب رو به صاحب الزمان می رسونه بابا ، فقط خون شهید)
از کتاب شهید نوید.
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
کجایی حاجی؟(:
حال شهر گرفته است(:
#حاجی
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
این متن خیلی قشنگه یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم✨: مؤمن هرچی ایمانش بیشتر؛ غصه هاش بیشتر🙂! اگه زیاد غصه داری یعنی خدا زیاد دوست داره🧡🌪
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
دیـروزبچههـایتیـمملـیچشممـردمرو،روشـن
کـردن،خـداچشمـشونرو،روشـنکنه
+حـضرتآقـــا
<< #تا_پای_جان_برای_ایران >>
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
الـانوقتـشهبگـیم،حــاجیحـالِ یه ایـرانخـوبه:))
<< #تا_پای_جان_برای_ایران >>
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
+ولـیاینبردمُسَکِنـیشـدواسهایـندومـاهی
کهمـردمحالـشونخـوبنبـود...
<< #تا_پای_جان_برای_ایران >>
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻💚•🏃•
علمازدستعلمدارنیفتدهرگز✌️🏻🇮🇷
خداقوتبہتیمملے
#پیشنهاد_تماشا📥
<< #تا_پای_جان_برای_ایران >>
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
↻💚•🏃•
پیروزۍتیمملےروخدمتهمهۍ
ملتایران🇮🇷تبرڪعرضمیڪنیم
<< #تا_پای_جان_برای_ایران >>
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
#پروفایل
<< #تا_پای_جان_برای_ایران >>
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
🔻
💯 تا بسیج هست .....
<< #تا_پای_جان_برای_ایران >>
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
آقای پویانفر و آرتین عزیز
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
هروقتازدرسخوندنخستهشدی،بهاینفکرکن
کههمکلاسیِبراندازتچقدردارهدرسمیخونه...🚶🏿♂
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_پنجاه
. رو به مامانم کرد و گفت : خوشم باشه، تحویل بگیر خانم.
دختر بزرگ کردیم عین یه
دسته گل، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت نمی دونم چی یادشون
میدن که تو روی باباش
وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه! اونم جلوی یه پسر غریبه!
توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم…
مامانم گفت: حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی. ولی این بار دیگه قضیه رو
مثل آرش و سحر نکنیا.
پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که
کار به جاهای باریک داشت
کشیده میشد. ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و
چندساله من داره بازی میشه، آدم
صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه!
-نا شکری نکن آقا. حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که
بیان برای خواستگاری و این
آبرو ریزی تموم بشه. پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام.
کم اینجا آبرومون رفت، می
خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای
آخرین بار، اونجا شرط هامو
میگم.
از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، ولی خوب
همین که اجازه داد بیان
خواستگاری هم یه قدم مثبت بود… مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز
مایلن برای اخر هفته بیان
خواستگاری. توی هفته خیلی استرس داشتم، همش فکر میکردم که بابام چی
میخواد بگه. هرچی دعا و ذکر بلد
بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه… یاد حرف سید افتادم، گفته
بود هر وقت دلت گرفته قرآن
رو باز کن و با خدا حرف بزن، خدایا خودت میدونی حال دلم رو… خودت کمکم کن.
اگه نشه چی ؟! اگه بابام
این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن… یا فاطمه زهرا خودت
گفتی که آقا سید نوه ی
شماست، پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم… قرآن رو
برداشتم و آروم باز کردم، سوره نوراومد. شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به
آیه ۲۶ سوره، فکر کنم جواب من همین آیه بود.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_پنجاهویکم
“زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى
بدین صفتند و بالعکس زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو
لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان
گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.”
ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک… خودت که میدونی ته دلم چیزی
نیست، اگه قبلا کاری هم کردم
از روی ندونستن بوده.
…
آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. دفعه ی قبل دوست داشتم
زودتر شب بشه و آقا سید اینا
بیان، ولی الان واقعا می ترسیدم، بدنم داغ شده بود. خلاصه شب شد و زنگ خونه
صدا خورد.
-خدایا خود
ت کمکم کن
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون، .بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو
وپشت سرشون آقا سید و
زهرا. می دیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت، چند دقیقه ی اول به سکوت و
گذشت و هیشکی چیزی نمی
گفت… از استرس داشتم میمردم ! سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با
تسبیح عقیقش داشت ذکر می
گفت، شاید اونم استرس داشت. همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید
سکوت رو شکست:
-خب آقای تهرانی… امر کرده بودید خدمت برسیم، ما سرا پا گوشیم.
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم.
مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان، .بیا دخترم
پاهام سست شده بود انگار، چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه
سلام اروم یه گوشه ای
نشستم. مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین، .برای پذیرایی وقت
هست.
-خب، آقای علوی… من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت. من روز
اول که اومدید فکر می
کردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی
که آقا پسر شما زدن و
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_پنجاهودوم
حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست. می دونم این دوتا قبلا
حرفهاشونو باهم زدن، .اما
رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن، منم مشکلی ندارم. ولی بعد از
اینکه من حرف هامو زدم. من با
ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط، حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن، چون
دوست ندارم کسی داماد
تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت، دخترم قدمش روی چشم ما
و هروقت خواست می تونه
بیاد و مادر و پدرشو ببینه، ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم
خونشون نمیام، جایی هم حق نداره
خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو
اتاق صحبت کنین.
بغضم گرفته بود آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو
عروسیش باشن، اشکام کم کم
داشت جاری میشد… یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد.
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته
بود، در ظاهر تصمیم سختی بود… ولی من انتخابمو کردم.
«در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/ شرط اول، قدم آن است که مجنون
باشی… »
یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم، چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز
کردم که یعنی من راضیم.
لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد، فهمیدم اونم مشکلی نداره… همون دقیقه
سید روکرد به بابام و گفت
پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم… همه شوکه شدن…. این حرف
یعنی که آقا سید شرط ها رو
قبول کرده
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝