eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
خودمانیم، کسی جز تـو نفهمید مرا 💛:) 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چـٰاره‌ِ‌ڪسۍکھ‌دلَـش‌تنـگ‌ِ‌حـرَم‌اسـت‌ چیسـت . .💔!؟(: ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
میگفت! عَظِمَت‌ِنوڪرۍ‌،دَرخونه ی امـٰام‌حٌسِـین‌رو،زمانے‌میفَہمی کہ‌شَبِ‌اَوَّل‌ِقبـر وقٺۍزَبـونِت‌بَنداومَـد یہ‌وَقت‌میبینۍ‌یہ‌صِدایۍمیاد میگہ‌نترس‌،مَـن‌هَستَم🤍 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
هاآرتص اسرائیل: لحظه ای که تصویر سید حسن نصرالله را روی صفحه تلویزیون مشاهده کنیم آغاز روز قیامت است. مثل چی از سید می‌ترسن:) 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چقد این روزا جات خالیه حاجی ... نیستی ببینی غزه چه خبره !!! سکوت ها و طعنه ها و نیش و کنایه ها را ! بیا و با همون ابهت بگو که کمتر از ۳ ماه دیگر اسرائیل از صفحه روزگار محو خواهد شد ... جات خالیه حاج قاسم ... کاش بودی💔 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بترسیم از روزی که مثل کسانی زندگی کنیم که ازشون متنفر بودیم!! نشیم یه مشت مذهبی نما که دارن گله میکنن از مذهبی نماها... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یکی از مشکلاتی که وجود داره اینه :↯ ما امر به معروف نمیکنیم جون میترسیم آرامشمون بهم بخوره ... یا بهمون توهین بشه ... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
خط‌مقدم‌امروزه علم‌است! دانش‌است! چه‌بسا‌زمینه‌ی‌ظهور‌ با‌کسب‌علم‌و‌دانش‌فراهم‌شود! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
همیشه‌موقع‌درس‌خوندن به‌خودتون‌بگید‌درس‌می‌خونم‌به عشق‌امام‌زمانم به‌عشق‌کشورم به‌عشق‌ملتم به‌عشق‌اینکه‌یه‌روز‌اسمم تو‌لیست‌‌ترور‌مستکبرین‌قرار‌بگیره!:) ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
آخه اون بچه‌ها گناه دارن.. شما دستای کوچولوشون رو دیدید؟ میدونید آدم بیشتر از چی میسوزه؟ اینکه هیچ کاری نمیتونه بکنه نمیتونه تو حذف این حرومیا از صفحه روزگار نقشی داشته باشه که وجدانش آروم بگیره. ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
این روزا پسر بچه های فلسطینی یک شبه مرد میشن یک شبه پیر میشن... یه صلوات جهت آرامش دلشون؟ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست سامرا، ‎غزة، حلب، تهران، چه فرقی می‌کند. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
"فیدل کاسترو": مذاکره فلسطین و اسرائیل برایم بی معناست، من اگر بودم با اسرائیلی‌ها بر سر این مذاکره می‌کردم که چگونه می‌خواهید گورتان را گم کنید؟ زمینی، دریایی یا هوایی؟ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
نحن نقف مع فلسطين .. امتحان لضمير العالم! ما کنارِ فلسطین ایستاده‌ایم زیرا مانندِ آزمونی برای «وجدانِ جهان» است. - ابراهیم نصرالله - 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
به قول حاج همت: آسان ترین جنگ در دنیا جنگ با اسرائیلی هاست...! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بچه ها یادتون نره،اقا گفتن : فلسطین کلید رمز آلود فرج است !
این عالی بود😂 .
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
نام کتاب : رفیق مثل رسول📚 نویسنده : خانم شهلا پناهی✍ انتشارات : شهید کاظمی تعداد صفحات : 192🗒 خلاصه ای از کتاب : کتاب رفیق مثل رسول زندگینامه شهید مدافع حرم رسول خلیلی از نگاه خانواده ، دوستان و همرزمان شهید می باشد . این کتاب شامل خاطرات شهید رسول خلیلی به همراه دست نوشته ها و خاطرات خودنوشته وی است که به چاپ رسیده است . محمدحسن (رسول) خلیلی در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۶۵ در تهران متولد شد . او که دانشجوی رشته‌ی مدیریت در دانشگاه اما حسن (ع) بود بر حسب وظیفه به سوریه اعزام شد و آنجا به شهادت رسید . مزار او در گلزار شهدای بهشت زهرا است .
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان.. مو و لباسشان مرتب بود. گفتم: _"کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد. محمد حسین_ نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. ناهار هم استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد: _"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی. سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز می رسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد. _"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند. اوایل که بیمارستان ها پر از بود و نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند. تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد. آقاجون دنبالش، می کرد و بر می گرداند توی ماشین ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال ، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را کند. تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از هم آن را تهیه می کرد. بیست سال از عمر مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود. به مامان برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند، تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ایوب به همه می کرد. ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به می کند، با فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی می رفت. هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود: _من یک بچه دارم و دو تا پسر. هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ایوب دست هایش را از هم باز کرد: _"سلام بانمکم، بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا _"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" _نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد. هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب _"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم." موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: _"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه گفت: _معلمش از ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿» ⁦