eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
ما گُم شدگانيم كه اندر خَم دنيـا تنها هنر ماست كه مجنونِ حُسينيم ❤️‍🩹 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
آقـٰا؎ابـٰاعبدالله؛ قَسم‌بہ‌آن‌شبےڪه‌دَرحَرمت‌مھمـٰان‌ بۅدم‌ۅشُدم‌نمڪ‌گیرشمـٰا... ڪار؎ڪن‌یہ‌بـٰاردیگہ‌ببینَم‌ضریح‌ شیش‌گۅشہ‌شمـٰا...💔'! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت٧۶ تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن _سلام. بابا:علیک سلام مامان: سلام دخترگلم نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام مامان: چیشده فائزه؟ حرف بزن دختر بابا: مامانت راس میگه چیشده؟ چرا اینجوری نیکنی؟ _خسته شدم بخدا.. مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشدی؟ _این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟ (مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود) مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره... بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟ با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اسلا من محرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم؟ چه توقعی از من داره؟ روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش میکشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه... بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره... _بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه احتمالا؟ اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟؟؟ بابا: تا آخرش که خیلی مونده باباجان ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت اینجا چه خبره یکی الان باید به من توضیح بده این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه _باباااااااااا بابا: بله چرا جیغ میزنی؟ _منظورت از این حرفا چی بود؟ الکی گفتی دیگه مگه نه؟ بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت٧٧ چند روزیه مهدی رفته نیشابور و من آرامش گرفتم. اصلا وقتی اون نیست من حس خوبی دارم. چقدر همه چیزش برام برعکس محمده... راستی گفتم محمد... هی... یعنی الان کجاست...؟ داره چیکار میکنه...؟ یعنی الان با فاطمه نامزد کردن...؟ با فکر کردن به اینکه محمده من بشه مال یه دختر دیگه دیوونه میشدم کاشکی حداقل یه خبری چیزی دورا دور ازش داشتم.. توی افکار خودم بودم که گوشی خونه زنگ خورد _الو بفرمایید. علی: علیک سلام تپلی خودم _سلام داداشی باهوش و سیاست دان و سیاست مدار خودم خسته نباشی علی: وقتی آبجی کوچیکه اینجوری برام نمک میریزه توقع داری خسته باشم؟ _عزیزمی داداشی علی: فائزه میدونی زنگ زدم چی بهت بگم؟ _چی؟؟؟ علی: یه خبری که اگه بشنوی تا لوزالمعدت آتیش میگیره از حسادت _چیشده؟؟؟؟؟ چه خبری؟؟؟؟ علی: دلتتتتت بسوزهههه _اه بگو دیگه علی: خیله خب بابا میگم حامد جونت هفته دیگه دانشگاه ما اجرا داره _چییییی؟؟؟؟؟ بگو بخداااا علی: بخدا _وای الهی بمیری کوفتت بشه علی: اوه تازه قراره جوادم بیاد دانشگاهمون باهم بریم اجراش توی سالن خدای من محمد... علی اسم محمدمو برد... ولی من و محمد که.... صدای الو گفتن علی مانع از ادامه فکرم شد _خوش بگذره... منم یاد کنی حتما... علی: برات عکس میفرستم حسود خانوم _ممنون... کاری باری؟ علی: نه فدات. سلام برسون. یاحق _یاعلی تلفن رو گذاشتم سرجاش و برگشتم توی اتاقم. اول با سیستم آهنگ رسم همسفری حامد رو پلی کردم و بعد از پشت پنجره اتاقم به بیرون خیره شدم... آهنگ که شروع به خوندن کردن بغضم ترکید و صدای هق هق گریم سر به آسمون کشید... محمده نامرد... مگه قول نداده بودی بی معرفت... مگه نگفتی برای اولین بار با من میری اجرای حامد... مگه قرار نبود برا اولین بار باهم ببینیمش... بی معرفت اصلا من مردم...من نیستم... تو حداقل سر قولت بمون... صدای حامد باعث میشد هر لحظه شدت گریه ام بیشتر شه... یه نگاهتو نمیدم به عالمی خودت میدونی همه حس و حالمی اینه خواهشم ای همه قرار من اینکه خواهشم تو بمون کنار من اینه رسم همسفری بری منو همرات نبری قسمتمه در به دری آره میدونم... خیلی سخته اولین عشق زندگیت بزنه زیر اولین قرار عاشقانه ای باهم گذاشتین... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٧٨ امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت... فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن... توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون... نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... نه حرف میزدم... کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام... در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد. داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم. _فاطمه... فاطی: جانم آبجی؟ _فردا میره اجرای حامد... فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش... قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه... اون روز تو پارک گفت... قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد... ولی داره تنها میره... فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی...؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی... چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟ راس میگه چرا من فقط... ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد. فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش...؟ قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی...؟ قبول داری اشتباه کردی...؟ قبول داری حداقل باید به محمدجواد دلیل رفتنتو میگفتی...؟ قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی...؟ از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم... اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد... _چیکار کنم...؟ دیگه هیچ راهی ندارم... دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده... فاطی: السادات... _جانم فاطی: زنگ بزن محمدجواد... _چیکار کنم...؟ فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن... زنگ بزن و باهاش صحبت کن... همه دلایل رفتنتو بگو... حرفای دختر خالشو بگو... خواهش میکنم بگو... با ترس گفتم: وای نه من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم... فاطی: هنوز دیر نشد فائزه... چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقدکنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تورو خدا... _ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی... من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم... فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم... اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم... قول شرف میدم... زنگ بزن.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٧٩ فاطمه من و قانع کرده که با محمد تماس بگیرم... بهش قول دادم زنگ بزنم. از اولم باید به محمد همه چیزو میگفتم... تا همینجاهم کلی اشتباه کرده بودم... ولی دیگه نمیخوام اشتباه کنم... گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم. هنوز بوق نخورده بود که سریع قطع کردموای خدا من نمیتونم باهاش صحبت کنم سه بار زنگ زدم و قطع کردم... نه این بار دیگه میگیرم من میتونم شماره رو دوباره گرفتم و خواستم دکمه اتصال رو لمس کنم که تلفن خونه زنگ خورد سریع دوییدم و گوشی رو برداشتم. _الو.بفرمایید. ناشناس: سلام بر عشقم _ببخشید شما؟؟؟ ناشناس: عشق شما _عوضی اینو گفتم و خواستم تلفن رو قطع کنم که گفت: بابا مهدیم دیگه... اه این زامبی رو کجای دلم بزارم... _خب هرکی میخوای باش. حالا من چیکارت کنم؟ مهدی: خب معلومه دیگه دوسم داشته باش تصمیم گرفتم حالشو اساسی بگیرم _ببین آقامهدی من خودم یکی دیگه رو دوس دارم الانم میخواستم بهش زنگ بزنم که تویه مزاحم پیدات شد مهدی با تردید گفت: جواد؟ _آقامحمدجواد مهدی بعد یکم سکوت گفت: ببین تو نامزد منی الان غلط اضافیم میکنی به اون جوجه طلبه زنگ بزنی. فهمیدی؟ _د مشکل همینجاست که من تورو حتی آدمم حساب نمیکنم چه برسه نامزد خودم. هه مهدی: فکر کردی با منم میتونی مثل اون پسره بدبخت رفتار کنی؟ نامزدی بهم بزنی؟ توی خواب ببینی _فعلا که تو داری تو بیداری میبینی مهدی بدون اینکه جواب بده تلفن رو قطع کرد. گوشی رو محکم روی میز پرت کردم و با عصبانیت رفتم توی دستشویی و به سر و صورتم آب زدم. این پسره عوضی همیشه اعصابمو بهم میریزه گوشی رو برداشتم تا با محمد تماس بگیرم یهو نگاهم به ساعت گوشی افتاد وای خاک تو سر من نیم ساعت بیشتر تا غروب نمونده بعد نماز زنگ میزنم محمد سریع دوییدم تا وضو بگیرم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٨٠ نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خوندم توی نماز از خدا خواستم که کمکم کنه تا هر اتفاقی که به صلاح من و محده پیش بیاد بعد نمازم یه سجده طولانی رفتم و دوباره دعاهامو تکرار کردم تسبیح محمدم مثل همیشه توی دستم بود و باهاش ذکر گفتم جانماز و چادر نمازمو جمع کردم و گذاشتم سرجاش و بعدم زیر غذای مامان رو خاموش کردم. نزدیک اذان مغرب بود... قم هنوز نیم ساعت بعد ما اذان میگن پس تا وقت هست بهتره به محمدجواد زنگ بزنم یه یاعلی گفتم و شمارشو گرفتم و گذاشتم گوشی رو در گوشم. آهنگ پیشوازش پخش شد آهنگ امام رضا حامد بود... وای از همون روز اول اینو باهم گذاشتیم پیشواز و قرار شد همیشه باهم پیشوازامونو عوض کنیم یه بار... دوبار... سه بار... گوشی رو جواب نداد هی... حالا شاید الان کارداره... یه نیم ساعت دیگه دوباره بهش میزنگم. گوشی رو انداختم رو مبل و بلند شدم. یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد با فکر اینکه محمد پریدم روی گوشی 0915 اینکه شماره محمد نیست...پیش شماره مشهده که...ایش احتمالا مهدی خره اس گوشی رو جواب دادم: الو بفرمایید صدای نازک یه زن پیچید: سلام عزیزم چقدر صداش آشنا بود برام _سلام. ببخشید شما؟ زن: فاطمه ام عزیزدلم. نامزد محمدجواد وای خدای من آره صدای خودشه... نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم ریخت.... با صدایی که میلرزید گفتم: سلام فاطمه خانوم. با من کاری داشتید؟ فاطمه: اره عزیزم. جواد خواست خودش زنگ بزنه ولی گفت شاید اینجوری قبول نکنی برای همینم گفت من دعوتت کنم عزیزم. _دعوتم کنید؟ کجا؟ فاطمه: آحر اسفند یه روز بعد اتمام فاطمیه عقدکنون من و جواده واقعا خوشحال میشم بیای عزیزم دیگه نمیشنیدم داره چی میگه... دستم شال شد گوشی از دستم افتاد...دنیا روی سرم آوار شد... زمین و زمان دور سرم میگشت... پیش چشمام سیاهی رفت.... دور سرمو با دست گرفتم و نشستم رو زمین... همه امیدم پرپر شد... خدایاا... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✋💖 ❤ 👌توصیف قشنگی‌ست دراین عالم هستی 🌹 تـو عـرش بَـرینی و من از فـرش زمینم 💐 آواره نه! در حسرت دیـدار تـو بی‌شک 💞 ویـرانه‌ی ویـرانه‌ی ویـرانه تریـنم اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 🌸 🌼🍃 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
⭕️معجزات سر مقدس امام، از کوفه تا شام ♦️ابن زیاد در روز 15(یا 19) محرم سر مقدس امام حسین(علیه السلام)و دیگر شهدا را به همراه کودکان و زنان،با شمربن ذی الجوشن به شام فرستاد و به دست و پا و گردن مبارک امام سجاد(علیه السلام)زنجیر انداخت و اسراءرا سوار بر شتر بی‌ جهاز نمود. آن شقى، اهل بیت عصمت و طهارت را مانند اسیران کفار، شهر به شهر با ذلت راهی شام کرد به گونه ای که مردم به تماشاى آنها مى‌آمدند. 🔹یکی از حوادث خارق‌العاده‌ای که گزارش آن در بسیاری از منابع هست، دست یا قلمی آهنین است که در برابر مامورانی که در حال عیش و نوش در اولین شب بعد از حرکت داشتند بود که از دیوار برآمد وشعرزیر را در نکوهش قاتلان امام حسین(علیه‌السّلام)،با خون بر روی دیوار نوشت: 🔻«اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنًا ••• شَفَاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسَابِ»«آیا امتی که حسین را به قتل رساند، به شفاعت جدش در روز حساب امیدوار است؟»..چون ماموران ابن زیاد چنین معجزه‌ای رااز سر امام (ع) دیدند، سر را رها کرده، پا به فرار گذاشتند،ولی دوباره برگشتند. 🔹همچنین حارث بن وُکَیدَه میگوید:من از حاملان سر حسین(علیه السلام)بودم که شنیدم سر بر روی نیزه،سوره کهف را می‌خواند.در خود شک کردم که من صدای ابی عبدالله را می‌شنوم. دوباره شنیدم: ‌ای پسر وکیده آیا دانستی که همه ماائمه زنده‌ایم و نزدپروردگارمان روزی می‌خوریم؟باخود‌ اندیشیدم که سرراسرقت کنم. فرمود:ای پسر وکیده، این کار برای توممکن نیست.این گروه رارهایشان کن. ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزاربیام‌بشینم‌توی‌بین‌الحرمین‌زیر‌لب‌بخونم : اومداعتراف‌کنم‌باتودلم‌روصاف‌کنم من‌کم‌اوردم‌به‌ابالفضل💔:) ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
هنگام صحبت با نامحرم، سرش را پایین می انداخت، حجب و حیا در چهره اش موج می زد. وقتی برای کمک به مغازه ی پدرش می رفت، اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست می گرفت و سرش را بالا نمی آورد. می گفت: پدر جان لطفا شما جواب دهید! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
میدانم میشود با تو، راه صد ساله را در یک شب رفت❤️‍🩹:) آقای عراق؛ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
می‌رسدآن‌روزی‌که‌تمام‌خستگیم‌بادیدنِ‌بین‌الحرمینت‌ازبین‌برود🙂❤️‍🩹 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فقیرم،کربلایِ‌این‌گدارالنگ‌نگذاری ؛ بساط‌رفتنم‌رایک‌شب‌فراهم‌کن❤️‍🩹!'
هدایت شده از عشق مذهبی
تعریف من از عشق همان بود که گفتم در بند کسی باش که در بند حسین است💛🌿