رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهوششم
- یعنی ممکنه؟!
- باید ممکن بشه!
سکوت کردم و توی دلم آیة الکرسی خوندم و دعا کردم راهی باشه تا از این مخمصه نجات پیدا کنیم.
توی اون اوضاع و احوال نزدیکی حیدر بهم برام خوشایند بود و صدای نفسهای طولانیش بهم دلگرمی می داد که کنارمه و مراقبه تا اتفاقی نیفته.
مدت طولانی رو بلا تکلیف نشسته بودیم تا اینکه حیدر نفسش رو طولانی بیرون داد و گفت: دیگه وقتشه!
با تعجب نگاش کردم و گفتم: وقت چی؟!
- اینکه از اینجا بریم!
به قدری با خونسردی گفته بود که باورم شد الان در رو باز می کنه و می گه بریم خونه!
با کنجکاوی نگاهش می کردم که ادامه داد: کاری که می خوایم بکنیم خیلی خطرناکه، ولی باید بشه... اونا برای آزاد شدن فردی که دست ما گرفتار شده هر کاری می کنن، حتی آزار و اذیت تو... می دونم که تا حالا بچه ها سرشون رو با همون عکس که ازمون گرفتن و وعده های الکی گرم کردن تا ما راه نجاتی پیدا کنیم، ولی ممکن نیست افراد ما اون فرد رو بهشون تحویل بدن.
با کنجکاوی پرسیدم: چ... چرا؟
- چون اطلاعات زیادی داره که می ترسن لب تر کنه و دودمان همشون رو حتی خیلیا که در راس دولت نشستن رو به باد بده!
- مگه شغل شما چیه که همچین شخصی رو گرفتین؟!
انگار انتظار این سوال رو نداشت که با چشمای درشت نگاهم و کرد و به جای جواب دادن گفت: الان وقت این حرفا نیست، پشتت رو به من کن!
با گیجی گفتم: چرا؟!
- برای اینکه دستات رو باز کنم.
اهانی گفتم و پشت بهش نشستم و اون هم پشتش رو بهم کرد و لحظه ای بعد گرمی دستاش رو روی مچ دستم که سعی داشت طناب رو باز کنه احساس کردم و قلقلکم اومد.
دستای سردم از برخورد دستاش به یکباره گر گرفتن، ولی این حس خیلی زودگذر بود چرا که حیدر با مهارت تمام خیلی سریع دستام رو باز کرد و گفت: اگه من با کسی درگیر شدم و تفنگش رو زمین انداختم خیلی زود بردارش و تهدیدش کن...باشه؟!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باشه!
- خوبه! حالا دستای من رو باز کن.
با عجله مشغول باز کردن طناب کنفی دور دستاش شدم و به سختی تونستم طناب پر گره رو باز کنم.
وقتی طناب رو کامل باز کردم، حیدر دستاش رو از حصار طناب آزاد کرد و خیلی سریع طناب دور پاش رو هم باز کرد و رو بهم گفت: نگرانی من اینه که بخوان از تو برای پیش برد کارشون استفاده کنن !
با گیجی وسط حرفش گفتم: یعنی چیکار کنن؟!
- همون کاری که اون مرده دیشب بین درختا می خواست بکنه!
ته دلم خالی شد و با خجالت سرم رو پایین انداختم که حیدر ادامه داد: تمام تلاشم رو می کنم که قبل اینکار از اینجا بریم، ولی محض احتیاط این رو بگیر.... اگه این اتفاق افتاد قورتش بده.
به دستش که مقابلم نگه داشته شده بود نگاه کردم و نگاهم روی کپسول کوچیک سفید رنگ ثابت موند.
آب دهنم رو قورت دادم و نگاه پریشان و ترسیده ام رو به تیله های مشکی نگرانش دوختم که پلک روی هم گذاشت و گفت: نگران نباش، این فقط بی هوشت می کنه.
با تعلل کپسول رو از کف دستش برداشتم و با لحن توام با خجالت گفتم: خب منتظر می مونن تا به هوش بیام، یا از وقتی بی هوشم...
روم نشد ادامه بدم و حیدر که منظورم رو فهمیده بود گفت: اونا می دونن هر کی این رو بخوره می میره!
با چشمای گشاد نگاهش کردم و گفتم: یعنی باید بمیرم؟! گفتی فقط بی هوش می شم که...
- اصلا شاید لازم نشه استفاده کنی! بعدشم گفتم این تو رو نمی کشه!
- اگه مردم چی؟!
با حرصی که توی صداش بود جواب داد: به نظرت بهتر از این نیست که ....
جمله اش رو رها کرد و همراه با بستن چشماش نفسش رو عصبی بیرون داد!
حتی تصور حرفی که زده بود هم رعشه به تنم انداخت!
حرفش درد داشت! غم داشت که بغض کردم و با خودم گفتم: مرگ صد برابر بهتر از اینه....
شاید اشکم به خاطر این بود که حیدر راحت از مردنم حرف می زد!
حیدر از جاش بلند شد و به سمت بسته بندی های علوفه که ارتفاعشون تا سقف رسیده بود رفت و گفت: نگران نباش! نمی زارم کار به اونجا برسه! فعلا باید تا دیر نشده مخفیگاه بسازیم... گوش بده ببین اگه کسی اومد بهم بگو
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهوهفتم
استرس زیاد باعث لرزش دستام شده بود، ولی خودم رو نباختم و برای اینکه زودتر از این مخمصه نجات پیدا کنیم و حرف حیدر عملی نشه بدون چون چرا کنار در گوش وایستادم و حیدر رو بدون اینکه بدونم چیکار می کنه زیر نظر گرفتم.
حیدر با عجله بسته بندی های علوفه رو جا به جا می کرد و قلب من از ترس اینکه نکنه کسی بیاد، مثل طبل می کوبید و اجازه نمی داد به خوبی گوش بدم و مراقب باشم.
نفسم رو همراه با آب دهنم قورت دادم و گوشم رو به در چسبوندم و توی دلم شروع به فرستادن صلوات کردم.
شاید دهمین صلوات رو داشتم می فرستادم که حیدر به سمتم اومد و گفت: تموم شد.
به سمتش چرخیدم و همینطور که حیدر لباسش رو می تکوند یه نگاه به سمت علوفه ها انداختم و با تعجب گفتم: اینا که تغییری نکردن!
- خب نباید تغییر کنن دیگه! وگرنه همه چی لو می ره.
نمی فهمیدم می خواد چیکار کنه، ولی برای اینکه بهش ثابت نکنم چقدر گیج تشریف دارم بحث رو عوض کردم و گفتم: خب! حالا باید چیکار کنیم؟!
- باید منتظر باشیم ببینیم چی می شه! دیگه چیزی به شب نمونده.
پر استرس یه گوشه نشستم و به انتظار رسیدن شب، زانوهام رو بغل کردم، ولی حیدر نقشه ی بهتری برای گذروندن این اوضاع داشت.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و بهش نگاه کردم که روی زمین نشست و تیمم کرد و در حالی که نیم رخش به من بود به نماز ایستاد.
برام جالب بود که قبله رو از کجا می دونه، ولی وقتی به چهار طرف نماز خوند فهمیدم اون هم مثل من نمی دونه کجای این دنیا ایستاده و به کدوم سمت باید نماز بخونه.
تُن صدای مردونه اش موقع زمزمه کردن حمد و توحید آرامش خاصی رو به قلبم تزریق می کرد و این خونسردیش که وسط این همه اضطراب و دلهره به دور از هیاهوی اطرافش و با آرامش عجیبی به نماز ایستاده بود برام شیرین و لذت بخش بود.
شاید من اشتباه حدس می زدم! ولی این فکر به ذهنم اومد که نماز خوندن با تن و بدن خونی و توی این اوضاع شاید راهیه برای غلبه بر نفسش و تنها نموندن با شیطان و دختری که به مانتوی قرمز توی تنش لباس نمی شد گفت!
نمازش که تموم شد به سمت من اومد و خواست چیزی بگه که ناگهان صدای پا و به دنبالش صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد و دوتایی به سمت در نگاه کردیم.
نگاه من پر از ترس بود و توی جام میخکوب شده بودم، ولی حیدرخونسرد بود و گفت: یه نفره! زود باش دستات رو مثل حالتی که بسته بودن بگیر پشتت.
سریع دستام رو پشتم قایم کردم و حیدر هم با یه قدم خوش رو پشت در رسوند و در همین لحظه در آهنی زوار در رفته باز شد و مرد گنده و بد هیبتی توی چارچوبش قرار گرفت و وارد اتاق شد.
نگاه ترسیده ام بهش بود که تا جای خالی حیدر رو دید حلقه ی چشماش گشاد شد و خواست از اتاق خارج بشه، ولی حیدرکه پشتش ایستاده بود آنچنان ضربه ای به پشت گردنش زد که تفنگ از دست مرده افتاد و خودش هم در جا پخش زمین شد.
حیدر که کار مرده رو ساخته بود، تفنگ کلاش روی زمین رو برداشت و با عجله به بیرون سرک کشید و گفت: حالا وقتشه! عجله کن..
سریع روی پام ایستادم و خواستم به سمتش برم، ولی اون به سمت علوفه ها قدم های بلند برداشت و گفت: بیا اینجا!
شتابان به سمتش رفتم که دوتا بسته بندی از علوفه ها رو برداشت و من تونستم جای خالی که توی دل علوفه ها درست شده بود رو ببینم.
بهم نگاه کرد و گفت: چرا معطلی؟! برو تو...
ارتفاع مخفی گاه کمی بلند بود که پام رو روی بسته بندی که روی زمین افتاده بود گذاشتم و وارد جای خالی شدم و حیدر هم بدون معطلی وارد مخفیگاه شد و دری که وارد شده بودیم رو با دوتا بسته علوفه پوشوند.
ناگهان داخل اتاقک علوفه ای که اندازه اش به دو متر هم نمی رسید تاریک شد و احساس خفگی بهم دست داد.
برای اینکه دوتامون جا بشیم توی خودم مچاله شده بودم و نفسهای حیدر که نمی تونستم ببینمش به صورتم می خورد و وجودش رو نوید می داد.
حیدر که فاصله ی چندان زیادی باهام نداشت با آروم ترین لحن ممکن گفت: طاقت بیار... زیاد طول نمی کشه و از اینجا می ریم بیرون.
با اینکه من رو نمی دید، ولی سر تکون دادم و دستم رو روی قفسه ی سینه ام گذاشتم تا بتونم راحت تر نفس بکشم.
چیزی طول نکشید که صدای کسی بلند شد که فریاد زد: فرار کردن.... زود باشین بیاین... فرار کردن.....
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_پنجاهوهشتم
قلبم از دهنم داشت بیرون می زد و برات اینکه صدام در نیاد ناخودآگاه به لباس حیدرچنگ زدم و با تمام توانم فشارش دادم.
صدای شخص دیگه ای اومد که گفت: این یابو کِی اومده بهشون سر بزنه؟!
منظورش مرد گنده ای بود که حیدر بی هوشش مرده بود!
کسی جوابش رو داد: نیم الی چهل و پنج دقیقه پیش!
شخص ناشناس دوباره گفت: در رفتن... حتما تا حالا از اینجا دور شدن... منوچ بچه ها رو بفرست دنبالشون....
خودش هم داد زد: یالا گم شین دنبالشون بگردین... بدون سرگره و دختره بر نگردین اینجا... گم شین هنوز که بهمن بر نگشته پیداشون کنین....
حالا متوجه ی نقشه ی حیدر می شدم!
اون می خواست اونا رو گمراه کنه تا فکر کنن ما فرار کردیم و وقتی همه برای پیدا کردنمون رفتن، اونوقت فرار کنیم.
با این حرف مرده نفس آسوده ای کشیدم که به یکباره گرد علوفه به ریه ام رفت و بزرگترین عطسه ی عمرم توی سینه ام جمع شد.
خودم رو برای یه عطسه ی جانانه آماده کردم، ولی تا اومدم با تمام قوا بیرونش بدم، دست حیدر روی دهنم نشست و به کلی جلوی نفس کشیدنم رو گرفت.
برای ذره ای اکسیژن داشتم جون می دادم، ولی حیدر دستش رو بر نمی داشت و این باعث شد دو دستی به دستش چنگ بزنم و سعی کنم پایین بکشمش، اما زور دستای من کجا و زور دست حیدر کجا!
دیگه چیزی به خفه شدنم نمونده بود که دستش رو از روی دهنم برداشت و من که تشنه ی اکسیژن بودم با یه دم عمیق هوا رو به ریه ام کشیدم و این باعث شد به سرفه بیفتم.
حیدر با لحن مهربونی توأم با تأسف گفت: ببخش! مجبور شدم... اگه لو می رفتیم دیگه محال بود بتونیم فرار کنیم.
همون جور که سرفه می کردم بریده بریده گفتم: دیر تر برداشته بودی به جای خودم جنازه ام رو فراری داده بودی!
چیزی نگفت و چون توی تاریکی نمی دیدمش حدس زدم که لگدی به بسته بندی علوفه زد و اون رو پایین انداخت.
از قسمت باز شده پایین پرید و رو بهم گفت: عجله کن... تا بر نگشتن باید از اینجا دور بشیم.
شتابان پایین پریدم و مثل جوجه ای که به دنبال مامانشه به دنبال حیدر راه افتادم و بعد اینکه حیدر از لای در سرک کشید و اوضاع رو بررسی کرد، از اتاق خارج شدیم.
همه جا تاریک بود و این فرصت خوبی بود برای ما که بتونیم پاورچین پاورچین از کنار خونه ها عبور کنیم و اگه کسی هم مونده بود ما رو نبینه.
کلک حیدرگرفته بود و همه رو فرستاده بود دنبال نخود سیاه و حالا با خیال راحت داشت فرار میکرد.
به پشت خونه که رسیدیم حیدر وایستاد و رو به من که پشت سرش قرار گرفته بودم گفت: با اشاره ی به من باید بدویی و خودت رو به اون دیوار برسونی، بعدش هم از روش بپری اونور.
به دیوار کوتاهی که فاصله ی چندانی باهامون نداشت نگاه کردم و به منظور تایید حرفش سرم رو تکون دادم.
حیدر با سرک کشیدن اطراف رو از نظر گذروند و ناگهان گفت: بدو....
با آخرین سرعتی که از خودم سراغ داشتم به سمت دیوار خراب دویدم و با یک حرکت روی دیوار پریدم، ولی در همین لحظه صدای تیر بلند شد و به ثانیه نکشید که سوزش شدیدی توی پام احساس کردم و حس کردم کسی پام رو محکم به عقب کشید که به پایین دیوار پرت شدم و چون اونطرف دیوار زمین شیبدار بود، کله معلق زدم و شیب رو پایین اومدم و در همین لحظه که من با قل خودم پایین می رفتم صدای تیر دوم هم بلند شد.
شانس آوردم که شیب زمین تند نبود که آسیب جدی ببینم و در آخر هم از ارتفاع کوچیکی سقوط کردم و پخش زمین شدم.
دهنم پر خاک شده بود و چون بیشتر روی کتفم فرود می اومدم، کتفم درد می کرد، ولی بدتر از همه سوزش طاقت فرسایی بود که توی پام احساس می کردم.
سعی کردم قبل اینکه کسی متوجهم بشه، خودم رو جمع و جور کنم، ولی تا به خودم تکون دادم درد شدیدی توی پام پیچید و آخ بلندی از نهانم برخاست.
فهمیدم تیر خوردم و به سختی خودم رو روی زمین کشیدم و تونستم بشینم و ببینم که پاچه ی شلوارم از خون خیس شده.
نظراتتون رو راجب رمان بهمون میگید
حرف دارم امشب باهاتون
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371