#پارت۳۶
#زهراےشهید🥀
حرفی نزدمو ساکت شدم ولی داشتم میپختم که دیگه رفتم کولر زدم
بعد از چند ساعت بابام امد بلند شدمو سلام کردم
جواب سلاممو دادو نشست
چون چایی پیشش بود نیاز نبود چایی ببرم
نشستم تا چند دقیقه بعدم رفتم پیش بابامو بهش گفتم مخ مامانو بزنه تا بزاره من برم خونه هستی
اونم گفت:مامانت به حرف من گوش نمیده
-بابا حالا تلاشتو بکن لطفا
بابا:باشه
مامانم امد نشست
دیگه نگم چقدر حرف زدیمو بحث کردیم تا رضایت داد من برم منم که دیگه دل تو دلم نبودو خیلی خوشحال بودم
بازم دلم برای هیئت تنگ شده بود
هعییی گوشی زنگ خوردو داداشم جواب داد
+بله؟.
...
+سلام
........
+بله یه لحظه
گوشیو اورد برای من تا بدم مامانم انگار با مامان کار داشتن
منم گوشیو گرفتم سمت مامان مامانمم با اشاره گفت کیه
منم اروم گفتم نمیدونم
بعد مامانم گوشیو گرفت
+سلام
..............
مانان:اها بله خوب هستید
..........–
مامان:ممنونم شکر خدا همه خوبن سلامت باشید
...................
مامان:خواهش میکنم بفرمایین
.......................................................................
مامان:واقعا؟
........................
مامان:اخه اون هنوز بچه اس اصلا....
.........................................
یه نگاه به من کرد و گفت:یه لحظه
بعدم مامانم پاشد رفت حیاط درم بست ـ
یعنی کی بود کی بچس وااای داشتم از فضولی میمردم
منتظر موندم مامان بیاد بعد از ده دقیقه مامان امد تو
+بیا بگیرش زهرا
رفتم گوشیو گرفتم و فورا پرسیدم
-کی بود مامان چی میگفت؟؟؟؟؟
+خانم صالحی بودهیچی احوال پرسی میکرد
-مامان بگو چی میگفت چرا رفتی حیاط
+حالا بزار بعدا میگم
-جیییغ مامانننن من تا بعدا از فوضولی میمیرم
+گفتم بعدا
وااای چرا نمیگفت
خانم صالحی با مامان چکار داشت اصلا
خیلی فکرم درگیر بود ولی سعی کردم بیخیال بشم ـرفتم سر کیفمو خودکارو دفترمو اوردم یکم خوش نویسی کنم البته فقط یکم
دفترو باز کردم خوووب حالا چی بنویسم
بعد از یکم فکر کردم یه شعر به ذهنم رسید شعر که چه عرض کنم مداحی
"چـادرےگشـٺن من قصـہ نابـی دارد
او قـسم داده مـرا حـافظ خونش باشــم"
بعدم یه امضا زدم زیرش و شروع کردم نوشتن چیزای دیگه....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطیمـا:
مامان زنگ زد به مادر زهرا و بالاخره خواستگاری کرد روی ابرا بودم تا مامان بیادو بگه چیا گفتن
مامانم بالاخره از اتاق امد بیرون
بلند شدمو دوییدم سمتش
-مامان چیشـد؟
مامان:اروم دختر ترسیدم
*ادامه دارد...
#پارت۳۷
#زهراےشهید🥀
-ببخشید ،میشه بگی مامان جان
—خواستگاری کردمو گفتم خیلی وقته زهرارو در نظر دارم واسه پسرم بعد از محمد رضا تعریف کردم اونم گفت هنوز زهرا بچه اس بعدش گفتم خانم حیدری میدونید که الان دخترای کم سن تر از زهرا ازدواج میکنند و حضرت زهرا هم موقع ازدواج نه سال سن داشتن شما اجازه بدین ما برای خواستگاری بیایم
بعدم کلی حرف زدم تا راضی شدو گفتم با پدر زهرا هم باید صحبت کنه بهمون خبر میدن
_وا مامان زهرا کجاش بچه اس
+خوب دخترم بعضی مادرا اینطوری فکر میکنند
–واای خداکنه نه نگن
+نمیگن فاطیما بعد از این همه مدت محمد از یه دختر خوشش امد مگه میزارم این دخترو از دست بده
خوشحال بودم که مامان انقدر در تلاشه
واقعا خسته بودمو خوابم میومد
رفتم تو اتاق تا یکم بخوابم
چشمامو که بستم فورا خوابم برد
وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ترسیدم نکنه اذان گفتن یهو یادم امد نمیتونم بخاطر عذر شرعی نماز بخونم اخیش ترسیدم
بلند شدمو خودمو مرتب کردمو از اتاق امدم بیرون
سلام محمد رضا از سر کار امده بود بابا هم امده بود
همه جواب سلاممو دادن
رفتم نشستم و مامان گفت :چایی میخوری
-نه مامان جان
+باشه
محمد رضا:خوب مادر الان چی میشه
+هیچی دیگه منتظر میمونیم تا جواب بدن
-کی مامان
+خانواده زهرا
-اهاااااا به محمد نگاه کردم
کلککککک من که میدونم چیا تو دلت میگذره
محمد رضا نگام کردو خندید
ولی حرفی نزد کلا ماها عاشق زهرا شده بودیم دیگه بعد از شام یکم با خانواده گپ زدیمو گرفتیم خوابیدیم تا ببینیم خدا چی میخواد
ـــــــــــــــــــــ
زهرا:
صبح شده بودو میخواستم برم خونه هستی
یه لباس پیدا کردمو پوشیدم باید ساق مینداختم ساق مشکیمو برداشتم انداختم
بعدم یه شلوار نسبتا گشاد مشکی با لباس ابی با گلای سفید
یه روسری نخی مشکی با طرح های زرد برداشتمو عربی بستم گفتم میرم پیش دوستم مشکی کامل نباشم حالا یه چهار تام طرح و رنگ داشته باشه
کلا مشکی و سفید با صورتی خیلی بهم میومد
چادر مشکیو برداشتمو از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم حیاط تا کفشامو بپوشم
بعدش راه افتادم
برای رفتن به اون ور خیابون باید از پل هوایی رد میشدم
خواستم از پله ها برم بالا که یادم امد چادرمو یکم جمع کنم ـاینکارو کردمو شروع کردم پله هارورفتن بالا باد با چادرم بازی میکردو من بزور نگه داشته بودمش باز نشه نمیدونم یه نفر داشت میومد پاین که پاش به چادرم گیر کرد
کم مونده بود از پشت بیوفتم که دستمو گرفتم به میله ها اون ادم هم داشت میوفتاد که خودشو نگه داشته بود
برگشتم تا عذر خواهی کنم
-وااایی ببخشید واقعا شرمنده
چند تا کتاب دست اون اقا بود که افتاده بود رو پله ها
اونارو برداشتو سرشو اورد
بالا
+خواهش می...
که حرفشو خورد
+خانم حیدری ؟
چقدر صداش اشنا بود ـیه لحظه نگاهش کردم بعدم فورا نگاهمو گرفتم واای باز این پسرهههههه
همون سعید بود
+شما اینجا چیکار میکنید ـ
-محل گذره منم داشتم میرفتم بالا کار داشتم
+اه بله ببخشید درست میگید خوبین
-بله ممنونم ـ
خواستم بحث ادامه پیدا نکنه
-ببخشید بازم شرمنده،یاعلی
خواستم برم که
*ادامه دارد...
#پارت۳۸
#زهراےشهید🥀
+وایسید
-بله؟
+میخوام باهاتون حرف بزنم
-در چه مورد؟
بعد از یکم سکوت گفت
+ازدواج
بدون زدن حرفی رامو گرفتمو رفتم بالا ولی دنبالم امد به صدا کردناش توجه نکردم که چادرمو کشید
از این حر کتش انقـدر عصبی شدم که وقتی برگشتم کشید عقب
-به چه حـــقی به چادر من دست میزنید
+خوب من صدا میکنم واینمیسید کارتون دارم خوب
-وقتی میرم یعنی نمیخوام بشنوم
+لطفا بزارید حرفمو بزنم
روی پل هوایی بودیم گفتم خب بزنه ببینیم چی میگه
-خب بفرمایین
+راستش میخوام به مادرم بگم برای خواستگاری بیایم منزلتون
-نه خیییر زحمت نکشید جوابم منفیه
+اما من...من.....دوستون دارم
-این دوست داشتن شما به درد من نمیخوره
+من ثروت دارم باور بفرمایید
-چی؟
این حرفش باعث شد ازش بدم بیاد
از کسی که فکر میکنه واسه دخترا فقط پول مهمه متنفر بودم
+مگه نمیگید به دردتون نمیخوره خب من بعلاوه دوست داشتن پول هم دارم تا هر چی بخواید براتون تهیه کنم
-ببینید اقای ظاهرا محترم بااار اخرتون باشه این حرفارو میزنیدو این پیشنهادو تکرار میکنید
دلیل جواب منفیم اینه که
از نظر من پسر خوب راه نمیوفته دنبال دختر مردم واسه خواستگاری به خانوادش میگه قدم بردارن،
از نظر من پسری که سنش به بیست سال نرسیده یه بچه محسوب میشه
از نظر من کسی که فکر میکنه من واسم پول مهمه بدرد زندگی با من نمیخوره
از نظر من کسی که حریم دیگرانو رد میکنه و به خودش اجازه میده چادر یه خانمو بکشه بدرد من نمیخوره
از نظر من پسری که نمیدونه روزی که همه مسلمین واسه سیدشهدا عذا دارن نباید کوچکترین حرفی از خواستگاری بزنه بدرد من نمیخوره
وســلام دیگه هم مزاحم نشید
بعد خیلی سریع رفتم پایین از پل هوایی خیلی عصبی بودم
قدم هام تند شده بود واسه رسیدن خسته بودم از این ادما
رسیدم در خونه دوستمو در زدم ـ
+کیه
-منم خاله زهرا
مادر هستی با روی باز به استقبالم امد خیلی خانم خوبی بود
-سلام خاله ببخشید مزاحم شدم هستی خونست؟
+سلام زهرا جان خوش امدی خواهش میکنم چه مزاحمی بیا تو اره هستی هست
رفتم تو و باز عذر خواهی کردم
هستی و تو خونه دیدمو رفتم سمتش و بلند شد همو بغل کردیم
+سلام اجی
واای دیونه دلم برات تنگ شده بود
-سلام عزیزم منممم
دلم میخواست تا ابد خواهرمو بغل کنم ولی دیگه بس بود از هم جدا شدیمو با لبخند به هم نگاه کردیم عاشق رفیقم بودمو خیلی دوسش داشتم
+بیا بشین اینجا واست چایی بیارم
-اووو برو بابا کی چایی میخوره
+بیخود باید بخوری من میگم
بازم بحث همیشگی جایی خوردنمون که خیلی دوسش داشتم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۳۹
#زهراےشهید🥀
-باشه بابا دیونه
+😁
چاایی رو که اورد
گفت+میگم زهرا مثل اون دفعه یه فیلم طنز درست کنیم
-اممم باشه ولی با مرسمات مذهبی نباشه
+باش
خوب پس چجوری
-میگم مثلا درمورد خونه داری ها؟
+اره بعد مثلا ما بلد نیستیم همش خراب کاری میکنیم 😂
-دقیقا بعد یجوری باشه بخندیم
+پس بدو چاییتو بخور که بریم
-باش
چایی رو که خوردیم بلند شد دوتا چادر اورد ببندیم به کمرمون
+بگیر ببند یجوری به خودت 😂
-بده ببندم
بستم دور کمرم بعدیه قسمتش رو سرم بود روسیمم یجور بامزه بستم
+ارایش زشت هم بکنیم بنظرت؟
-چجوری زشت حالا😂
+وایسا
-بیا این خط چشم بزن یه دراااز بکش
-خوب باش
ورداشتم یه خط چشم کجو و کوله و بلند کشیدم
حواسم به هستی نبود
منکه فقط همون خط چشمو کشیدم به هستی نگاه کردم وااایی خودشو عین دلقکا کرده بود🤣
-چیکا میکنییی😂 بدو
+بریم بریم
رفتیم یه فیلم خییلی طنز درست کردیمو خندیدیم کلی
بعدش فیلمو برام فرستاد
+خوب الان چه کنیم
-اسم و فامیل میای؟
+باشه بزار برم برگه بیارم
برگه و خودکار اوردو داد دستمون و نوشتیم
+خوب با چی شروع کنیم
-خودت بگو
+یه چیز سخت...ح حلزون
-هستیییی
+بنویس شروع میکنما
-وااای باشه اخه با ح خدااا
بعدم شروع کردم نوشتن اصلا چیز زیادی پیدا نکردم رسیدم به حیوان مگه با ح حیون داریم اخخخ خدا
+استب
-ایی بترکی
+خودت
بخون بدو
-حلما
+حانیه
-حمیدی
+حامدی
-ننوشتم
+منم
-ننوشتم
همینجور گفتیم تا به حیوان رسیدیم
+بگوـ
-ننوشتم بابا
+تو چی نوشتی پس،حلزون دارم میگما ح حلزون ـ
-جیییییییغ راست میگیااااا
+خوووب خودکشی نکن
-ببین سر همین امتیازم کم میشه همشم تقصیر توعه😞🤨
بعدش کلی بازی کردیمو تمومش کردم بعدم نشستم دو سه ساعتی حرف زدیمو درمورد همچی گفتیم
خواستگاری اون پسره رو هم براش تعریف کردم که کلی خندید
ساعت ۷بود که گوشی هستی زنگ خورد فکر کنم مامانم بود
-الو
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۰
#زهراےشهید🥀
+بیا بیرون بریم
-باشه امدم
از هستی خداحافظی کردمو راهی خونه شدم
وقتی برگشتیم خونه خیلی خسته شده بودم داشتم میمردم
عادتم بود واسه مامان تعریف کنم چیشده واسه همین همیشه واسش میگفتم امروزم مثل همیشه واسش تعریف کردم
دیگه از صبح هیچکاری نکرده بودم
گوشیو برداشتم فاطیما بهم پیام داده بود پیامو باز کردم
«سلام عزیزم خوبی خانواده چطورن
میخواستم بگم به مادرت بگو فردا منتظر جوابیما»
سلام عزیزم شکرالله خودت خوبی خانواده خوبن چه جوابی؟ جواب چی
پیامو فرستادم که مامانم گفت برم پیشش میخواد برام حرف بزنه گفتم لابد مثل همیشه میخواد نصیحت کنه چه اشکالی داره خیلیم خوب رفتم پیشش
-بلی مادر بفلمایین
+زهرا میخوام یچیزی بگم به بابا تو اشکانم گفتم
-بفرمایید فقط من یچیز بگم
فاطیما بهم پیام داد گفت بهتون بگم فردا منتظر جوابم چه جوابی میگن؟منظورشون چیه اخرش بهم نگفتی مامانش بهت چی گفتا
+خوب مهلت میدی مگه همینو میخواستن بگم دیگه
-بله
+ببین دیروز مامان فاطیما زنگ زد در مورد تو باهام حرف بزنه درواقع تورو خواستگاری کنه واسه ی پسرش محمد رضا منم که شنیدی اول چی گفتم ولی خوب خیلی اصرار کرد گفتم به بابات بگم بعد بهشون دوروز دیگه جواب بدیم
به بابات گفتم مخالفتی نکرد گفتش بیان ببینیم چی میشه حالا میخوان بدونم تو چی میگی
واااییی خدا اون احساسو چجوری وصف کنم نمیدونم یجوری خجالت کشیدم که اب لازم شدم یعی عرق کردم از خجالت وااای چی بگم هیچی نگفتم اصلا شوکه شدم 😓😓😓
دیگه عرفان و بابا هم بودن نمیدونستم چیکار کنم ای کاش زمین دهن وا میکردمنو میخورد پاشدم فرار کردم تو حیاط گفتم یکم نفسم تازه شه بتونم حرف بزنم از شیر حیاط یه اب به صورتم زدم بهتر شدم
گلوم خشک شده بود چرا اینجوری شدم کسی نیومد دنبالم فکر کنم فهمیدن خجالت کشیدم
حالا چیکار کنم چه جوابی بدم یعنی اون چیزایی که میخوامو داره غیرت،اخلاق،خوب عمل به واجباتش
مذهبی و چشم پاک
چشم پاکه بود غیرتشم دیده بودم
اما بقیش؟!
نمیدونم
من اـگر اونطوری باشه که میخوام مخالفتی ندارم ولی بهتر نیست اول بگیم نه لاقل یکم لفتش بدیم
اممم نمیدونم
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطیما:
پیامو که فرستادم یک ساعت بعد صدای گوشیم امد دستمو خشک کردمو رفتم سراغش زهرا بود
«سلام عزیزم شکرالله خودت خوبی خانواده خوبن چه جوابی؟ جواب چی؟»
یعنی خانوادش بهش نگفتن عجیبه
شکر خدا عزیزم همه خوبن سلام دارن
عزیزم مادرت اینا بهت چیزی نگفتن؟
اینو براش فرستادم
میدونی ولی حس میکردم جوابش مثبته
رفتم بالا پیش رضا یکم باهم حرف بزنیم
*ادامه دارد....
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۱
#زهراےشهید🥀
محمد رضا:
بدجوری تو فکر بودم یعنی حوابشون چیه چند روز دیگه قرار بود بریم کربلا شکر خدا
اصلا دست و دلم به کارو و این چیزا نمیرفت
دست خودم نبود انگار دیونه شدم
چیشد که انقدر یه دختر واسم مهم شد که با سعید اونطوری رفتار کنم
ازش عذرخواهی کردم ولی دست خودم نبود وقتی نزدیکش میشد انگار یه کاسه اب یخ ریخته باشن روم
دلم نمیخواست باهاش هم صحبت شم چون در ذهنم نمیگنجید بی دلیل با نامحرم خلوت کنم
صدای در اتاقم من از فکر کشید بیرون یه نگاه به کامپیوتر کردم ساعت ها رو یه عکس حرم خیره مونده بود مو فکر میکردم چشام درد گرفتم
-بفرمایید
+منم داداش با اجازههه
فاطیما امد تو
+سلام بر تو چیکار میکردی
چون اسمش به فاطمه نزدیک بود گاهی فاطمه صداش میکردم
-فکر خواهرم فـکر
+او که اینطور چہ فرکری؟
-دیگه بماند فاطمه خانم
+باشه نگواصلا:/
-خوب کاری داشتی
+داداش چه کاری میخوان باهم یکم حرف بزنیم خوب چخبرا
-سلامتی فاطمه جان حدود ۵روز دیگه اربعینه نمیدونم چه کار کنم دقیقا
-چه کار عزیز من مثل هر سال ساکو میبندیمو نصف راهو پیاده نصف راهم سواره میریم انشاءالله
-انشاءالله
از درسات چخبر دیگه حدود ده۲۰ روز دیگه مدرسه باز میشه
مامتو سفارش دادی
+نه داداش هنوز سفارش ندادم
-خوب فردا با مامان برید مزون بخر دیگه تا تموم نشده دختر
-الان دیگه تموم شده مانتو هاشون باید سفارش بدیم که انشاءالله تا مدرسه اماده بشه
+انشاءلله
یکم دیگه با فاطمه حرف زدیمو بعدم مامان صدامون کرد تا بریم واسه نماز
ـــــــــ،ـ،ـــــــــــ
زهرا:
دیگه رفتم داخل جوابم این بود که بیان اونم فقط به مامانم گفتم با کلی خجالت این همه
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۲
#زهراےشهید🥀
فکر کردم حالا اگه واقعا خوب باشه ...
هععی بیخیال برم یکم تو گوشی بچرخم
رفتم تو گوشی یکی از گروه ها
یه فیلم در مورد امام حسین بود نوحش کامل نبود فقط یه حسین رو کشیده میگفت با یه بیت شعر
"دلےگم کرده ام اینجا میجویم سراغش را"
خییلی قشنگ بود نوحه فقط من چجوری پیداش کنم نمیدونم بعد از اون یکم تو گوشی با هستی حرف زدم ولی اصلا حواسم نبود فاطیما پیام داده
از برنامه.....امدم بیرون
که بعدش پیام فاطیمارو دیدم حوصله نداشتم باهاش صحبت کنم
برای همین جواب ندادم دلم میخواست بخوابم ولی اذان نزدیک بود بیدار موندم تا اذان گفت نمازمو خوندم ولی بعدش خوابم پرید عجبا یبار نشد عین ادم باشم من.
دیگه مامان شامو اوردو نشستیم خوردیم الحمدالله امروزم گذشت .
یه متن دیده بودم،میگفت میگن ازدواج اسان اما الان دختر انقلابی بدون بودن مایکروفر و ماشین ظرفشویی نمیتونه زندگی کنہ
بعدم ادعا دارن فاطمی هستن
کجا حضرت زهرا اینچنین بود؟-
راست میگفت خداروشکر من اصلا واسم این جیزا مهم نبود تصمیم داشتم تو این مورد ازدواج دقیقا شبیه حضرت زهرا عمل کنم.
الان حتی حاضر بودم تو ظرف چوبی غذا بخورم ولی زندگیم بوی زندگی مولا علی و خانم زهرا رو بده .
خیلی وقت بوده از مادیات بریده بودم نه فقط مادیات از دنیا بریدم ولی شهید نشدم!چه بسا یه مشکلی باشه این وسط.
راستی چه زود بزرگ شدم انگار نه انگار دوسه سال پیش صدام مثل بچه های دوساله بود با مامان بابام
هععی چه زود میگذره و نمیفهمیم
ای کاش یادمون نره از فرش به ارش رسیدیمو همه رو مدیون خداییم
ما هر چه داریم ز اوست
ای خدا جان هیچوقت منو به حال خودم نزار ...
دیگه نمیدونم چیشد تو جام خوابم برد .
ـــــــــــــــــــــــــ
صبح که پاشدم واسه نماز خیلی خوابم میومد و بزور خوندم
بعدم جونم نگرفت دعای عهد بخونم خوابیدم ولی خیلی حیف شد کاش میخوندم
صبح ساعت ۱۰ پاشدم
وااای چقدر خوابیدم یه بسم الله گفتم و به امام زمان سلام کردم بعدم پاشدم رفتم موهامو شونه کردمو با کیلیپس بستم رو سرم
بعدم مسواکو کارای همیشه ولی دیر پاشده بودم اونم شکر به لطف جیغای ابجیم خدا این کوچولو رو واسمون نگه داره همه کوچولو هارو نگه داره
معمولا صبحونه خور نبودم واسه همین رفتم سر گوشی که حسابی به خدمتش برسم :)))
کار زیادی تو خونه نبو یه نیم ساعت دیگه قشنگ خواب از سرم بپره پامیشم کمک مامان
تا این گوشیو برداشتم زنگ خورد
این کی بود؟
یکم معتدل کردم چون شماره ناشناس جواب نمیدم ولی دیگه جواب دادم
-بله؟
+سلام زهرا جان خوبی عزیزم
-سلام ممنونم شما؟
+خانم صالحی هستم دخترم مادر محمد رضا
ووووووییی ای کاش جواب نمیدادم
-عه ببخشید خانم صالحی نشناختم
نمیشه بگه مادر فاطیما بخدا من اون بیشتر میشناسم این ماماناهم خوب بلدن یاداوری کننا
+دخترم فکرکنم از پیشنهاد ما خبر داری حالا میتونی گوشیو بدی مادرت یکم صحبت دارم
از یاداوری مجددش خجالت کشیدم
-بله حتما
پاشدم رفتم اشپز خونه
-مامان ماماااان خانم صالحی با شما کار دارن گوشیو دادم دست مامانمو عاطفه رو زدم بغلمو الفراااررر
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۳
#زهراےشهید🥀
نمیدونم،چیا گفتن ولی طول کشید
-عاطی بیااااا
+نمیآم
-یعنی چی بیا اینجا بینم
+نمام
مامان:زهرا بیآ
لرز به تنم افتاد یعنی چیشده
-بله
_واسه جمعه شب ساعت ۶قرار گذاشتم
ظاهرا دوروز بعدش راهی کربلا میشن
از حرف اولش خجالت کشیدم ولی از حرف دومش قند تو دلم اب شد خوش به سعادتشون
حرفی نزدم رفتم نشستم فقط نگران یچیزی بودم مهریه!
از مهریه سکه بدم میومد این چیزا ضامن خوشبختی من نمیشه حتی زن اگه از همسرش هم جدا شه این پولا فوقش دو سه ماه تامینش میکنه ضامن اول و اخرزندگی ما خداست.
برای همین دلم میخواست مهریم
۱۲۴هزار صلوات یه سبد گل محمدی با اب کربلا باشه.
قبلا در مورد ازدواج با مامان بحث میکردمو کلی مخندیدم چون وقتی میگفتم مهریه پول و سکه نمیخوام فحشم میدادو میگفت مگه از سر راه اوردمت یا موندی رو دستم
دیگه اینطوری فکر میکرد میدونم حداقل ۱۴تا سکه میگه ولی بابارو ول کنی بالای دوهزار سکه میگه مشکلی ندارم فوقش بعد از تفاهم بین منو اون فرد میرم مهریه سکه رو میبخشم
حالا دوسه شب دیگه میان وااای چی بپوشم حالا
دامن بپوشم یعنی
یا نه شلوار دامنی
روسری سر کنم یا شال مانتو یا پارچین
پوووووف چقدر انتخاب سخته واقعا
+زهراااا
-بله
+مگه با تو نیستم نمیشنوی
-حواسم نبود مامان
+بیا یکم کمک کن
واای بلند شدم واسه کمک
رفتم تو اشپزخونه مشغول شدم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد رضا:
یه احساسی داشتم خودمو درک نمیکردم سه روز دیگه باید میرفتیم خواستگاری
هنوز علی اصغر نمیدونست این قضیه رو علی داداش کوچیکم بود که فردا خدمتش تموم میشه و بر میگرده
وقتی دیپلم گرفت رفت سربازی تو ۱۸سالگی الان برگرده باید بره دانشگاه
نخبه ست و درسش خیلی خوبه همه کتاب های دوره دبیرستانشو حفظه الان برگرده خیلی راحت میتونه کنکور بده
دلم واسش خیلی تنگ شده از تخت بلند شدمو رفتم تو حال
-مادر؟
+اشپز خونم محمد جان
رفتم سمت اشپز خونه
-سلام مادر جان
+سلام پسرم
-چیکار میکنی مامان
+غذا میپزم رضا همون که فاطیما دوست داره
-قیمه؟
+بله
-بسلامتی ته تغاریه دیگه
+چقدر حسودی تو پسر
خنده ای کردمو رفتم سمت یخچال اب بخورم
+چی میپوشی
-جان؟
+برای خواستگاری لباس میخری؟
بعد چند ثانیه سکوت گفتم
-حالا مادر، هنوز اون روز نرسیده که 😅
+خب پسرباید یچیزی بپوشی بهت بیاد الان دنبال لباس باش میخوای اون کت مشکیتو بپوش که قبل ماه محرم خریدی ها تا حالا هم نپوشیدیش
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۴
#زهراےشهید🥀
-بله مادر همونو میپوشم
+خب خوبه
-مادر من یه سر برم بیرون
+برو مادر
رفتم بالا و لباس بیرون پوشیدم خواستم برم پایین صدای گریه مامان امد خیلی ترسیدم دوییدم پله هارو امدم پایین رفتم تو راه رو چیزی که دیدم باورم نمیشد اشک تو چشمام حلقه زد پسشون
زدم با صدای لرزون گفتم:
-داداش؟
رفتم سمتشو محکم بغلش کردم
علی:سلام داداش دلم برات تنگ شده بود
-سلام علی جانم خوش امدی به خونه داداش گلم
گریم گرفته بود خیلی دلتنگ علی اصغر بودم حالا که با این لباس خدمت امده بود دوسال ندیدمش
علی:مامان جان چرا گریه میکنی
_پسرم عزیزم من جونم به لبم رسید تا امدی😭
علی:قربونت برم مامان جان شرمنده ام به علی
-خدا نکنه دشمن علی شرمنده باشه خدایا شکرت
چیزی نگذشت که فاطیما برگشت .
فاطیما:سلااام به همگی
_سلام مامان جان
فاطیما هنوز نمیدونست علی امده
+خوبید چخبر اخخ مامان انقد خسته شدم
تو بسیج انقدر کار ریخته
-سلام فاطمه خوبی
+به سلام داداش رضا شکر خدا خودت خوبی
-الحمدالله
علی:سلام چطوری زلزله
این صدای اصغر بود که به فاطیما میگفت زلزله
فاطیما تا علیو دید جیغ کشید واای گوشاام
علی:—اخخخ گوشممممم
فاطیما:داداااااششییی
بعدم هرچی دستش بود انداخت زمینو پرید بغل علی اصغر
علی:جانم زلزله من
علی و فاطمه خیلی باهم جور بودن چون فاصله سنیشون زیاد نبود بهتر بودن باهم البته من از فاطیما بزرگتر بودم نسبت به علی واسه همین بیشتر از
اینکه باهام شوخی و دعوا های الکی بکنه با احترام رفتار میکنه
علی:دلم واست یزره شده بود
فاطیما صورتش از اشک خیس شده بود چرا این خانما هرچی بشه گریه میکنند عجیبه ها!
فاطیما:منممم کی امدی
از بغلش امد بیرونو نگاهش کرد
فاطیما:چققدرر زشتتت شدی اییی😂
علی:یه نیم ساعته
بابا سیندرلا نکوشیمون😐
-خوب حالانرسیده دعوا نکنید
فاطیما:نمیدونی چقدر دعوا با این حال میده که داداش
-عجببب
مامان با خنده گفت:خوبه دیگه بیاید ناهار الان حاضر میشه
*ادامه دارد...
#پارت۴۵
#زهراےشهید🥀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زهرا:
دیگه بعد از شام گرفتم خوابیدم وااای فردا نه پس فردا میومدن ولی من هنوز نمیدونستم چی باید بپوشم تو جام بودمو فکر میکردم چه لباسی بپوشم که خوابم برد
در عالم رویا و خواب:
چه جای قشنگی
یه جای خیلی خوشگل بودم انگار اسمون بود
—زهرا
یه صدایی میومد
صدای یه خانم چقدر صداش قشنگ بود
-بله کی اینجاست
یه خانم با چادر سفید و پوشیه جلوم پیدا شد
یکم ترسیدم ولی چقدر اشنا بود
این ،این همون خانمی بود که تو شب شام غریبان دیدم اره خودش بود
از ترس جیغ کشیدمو گفتم:
-ســـبحان اللہ
شماا،کی....هستید
—من زهرام
فاطمة زهرا دختر رسول اللہ
چی میدیدم چی میشنیدم مگه میشه من کجا و دیدن روی دختر نبی اللہ
باورم نمیشد
-حرفی باتو دارم
مات و مبهوت نگاهشون میکردم ولی یهو سرم افتاد پایید
یه صدایی شنیدم صدایی خانم نبود ولی عحیب ترسیده بودم
صدا:چشم ها فرو افتند که طاقت دیدن فاطمه را ندارند
دیگه داشتم،گریه میکردم من کجا بودم
—اروم باش یادته اون شب چی گفتم؟
با صدای لرزان ناشی از ترسم لب زدم
-...بـ....له
از ترس به من من افتاده بودم واای خدا چرا میترسیدم اخه
—دخترم چشم انتظار توعه
-م..ن چکار کنم با....نو جان
—به دیدنش برو
زینبم،منتظر دیدن توست...
یهو چشمامو باز کردم
رو مبل خوابم برده بود نزدیک اذان بود.
من هنوز تنم لرز میکرد و ترس داشتم
حضرت زینب منتظر منه؟خدا جان این خوابا چه معنی میده
داشتم از خوشی اینکه حضرت زهرا رو دیدم و صداشونو شنیدم پرواز میکردم
منتظر بودم صبح شه به مامانم بگم
وایسا چشمای من چرا طاقت دیدن بانو رو نداره
ولی اون صدا انصافا راست میگفت من داشتم از هیجان نابود میشدم خانم واقعا نورانی بودن
اگه سرم نمی افتاد شاید چشام از نورشون کور میشد چون همش نور بیشتر میشد.
واای چه صداشون قشنگ بود خدایا شکرا
بعد از دعای عهد خوابیدم
صبح ساعت نه پاشدم
کارای همیشگیو انجام دادم امروز میخواستم برم مسجد واسه اولین بار
خیلی خوشحال بودم از این بابت
خوابو که واسه مامان گفتم تو فکر رفت
تو دلم گفتم نکنه قراره شهید شم اخ جـون
مامان قیافش یجوری شد انگار ناراحت بود
-مامان چیشده
+ها هیچی
-مامان بگو اذیت نکن
+من خواب حضرت زینبو دیدم
وااای دلم میخواست از خکشحالی جیغ
بکشم
-جدییی چی گفتن
چیزی نگفتن
فقط روی یه تیکه سنگ،بزرگ سفید بزرگ،نشستن بودن کنار حرم امام حسین و منتظر بود تو بیای
-مـــن؟
+اره تو با یه چادر مشکی از دور میومدی توی خیابونی که خاکی بود رسیدی به حضرت بعد ایشون بغلت کردن و گفتن خوش امدی تو باهاشون رفتی حرم دیدم اونجا حضرت زهرا امدو بهت گفت ممنونم که امدی منتظرت بودیم
بعدم،از خواب پریدم
با خواب ت خیلی شبیه!یعنی چی قراره بشه
-جیییییییییییییغ ماماااااان هوراااا من میرم کربلاااااا جییییغ
از خوشحالی جیغ جیغ راه انداخته بودمو طفلی ابجیم ترسید
و دویید بغل مامانم
+😤چته اروم دیونه شدی
-وااای مامانی جوون نمیدونی الان روابرااام😍😭
*ادامه دارد...
#پارت۴۶
#زهراےشهید
دیگه از خوشحالی داشتم سکته میکردم رفتم اب خوردم بعد امدم کلی با مامان در این مورد حرف زدم دیگه وقتش بودم برم مسجد.
قرار بود جز سیو حفظ کنم البته خودم با خودم قرار گذاشته بودم گفتم تو این دوماه حفظ نکردم لاقل میرم مسجد هر روز حفظ میکنم حتما!
وقتی وارد مسجد شدم کسیو نمیشناختم
هیچکسو!
یه اقا اونجا بود رفتم جلو.
-سلام ببخشید مسجد بخش خواهران داره
اقا:علیکم سلام بله داره اون سمته خواهرم
-ممنونم
رفتم طرفی که گفت یه در بود بازش کردم فقط چند تا خانم اونجا بودن که متوجه حضورم نشدن یکم دورو برمو نگاه کردم یه قفسه کتاب بود اول اروم سلام کردم میدونم هیچکس نشنید!
رفتم سمت اون قفسه دنبال قران کریم گشتم که تو اون قفسه کتاب خدا راحت معلوم بود،یکیو برداشتمو یه گوشه نشستم.
بسم الله الرحمن الرحیم✨
اروم قرانو باز کردم،رفتم جز سی اولین سوره سوره ی نبأ بود، شروع کردم ایه هارو میخوندم. هر ایه ای که حفظ شدم رفتم سراغ بعدی عادت کرده بودم با صوت بخونم واسه همین خیلی دوست داشتم بلند بخونم ولی بین اون خانما ممکن نبود.
یک ساعت گذشت و اون سوره رو حفظ شدم خداروشـــکر!"
وقتی اطرافمو دیدم چند نفر بیشتر امده بودن یه خانم میان سال امد سمتم
خانم:سلام دخترم
-علیکم سلام
به عنوان احترام بلند شدم
خانم:عه چرا پاشدی بشین دخترم مزاحمت نمیشم
-مزاحم چیه شما مراحمید بله حاج خانم امری دارید با بنده؟!
خانم:نه دخترکم چه امری اگرم حرفی هست عرضه حواستم سوال کنم تازه امدی اینجا؟چون تا حالا اینجا ندیدمت دخترم
لبخند گرمی زدم و گفتم:
-بله با اجازه
خانم:خوش امدی صفا اوردی عزیزمانشاءالله هر روز بیایی و ماهم شمارو ببینیم دخترکم
چقدر قشنگ حرف میزدو چقدر قشنگ دخترم میگفت
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۷
#زهراےشهید🥀
-ممنونم حاج خانم
خانم:سلامت باشی دخترم با اجازه
-اجازه ماهم دست شماست خدا نگهدارتون
چه خانم خوبی بود.
خواستم یه نگاهی به مسجد بندازم کفشامو پوشیدمو امدم بیرون چقدر گرم بود
یه ابخوری اون گوشه بود رفتم سمتش یکم اب ریختمو خوردم! واای خیلی تشنم بود.خداروشکر باز خوبه اب اینجا هستا!
یه در سبز دیدم که باز بود دقیقا رو به روم
یعنی چی بود؟!
نگاه سر درش کردم واای باورم نمیشد.
پایگاه بسیج مالڪ اشټر....
بسیج بود اخ جون یعنی بانوان داشت؟!
نمیدونم تصمیم گرفتم برمو ببینم داره یا نه؟
ــــــــ،ـــــــــــــــــــــ✨🌷
رضا صالحی:
قرار شده بود امروز با علی بریم بسیج یکم به کارا برسیم.
راه افتادیم سمت مسجد!
+داداش اینجا یکم عوض شده نه
-اره یکم به اینجا رسیدگی کردن ظاهرش خوب شده الان
مامان بهم گفته بود تو بسیج قضیه خواستگاریو بگم براش! همه چیزو.
پیاده شدمو رفتم داخل بخش خواهران و برادران دقیقا کنار هم بود منکه امدم تو یه خانم از در خواهران وارد شدو درو بست.
استغفراللہ ربی و اتوب و الیه
-علی بسیجو که بلدی
+اره داداش
-برو اونجا الان منم میام
+چشم نوکرتم هستم!
گفتم برم با حاج اقا سلام احوال پرسی کنم اقاجون حاج اقای این مسجد بودنو به خوبی اینجارو اداره میکردن گفتم برم یه سلامی کنم البته اگه حاجی بیرون نرفته باشه
در و آروم باز کردم و رفتم داخل!
-یااللہ
اقایون منو میشماختنو برای احترام بلند میشدن ازاین حرکت خوشم نمیومد!
-خواهش میکنم اینکارارو نکنید من خیلی ناراحت میشم همه جای پدر و برادرم هستین
حاج اقا قریشی :سلام علیکم و رحمت الله پسر جان دلمون برات تنگ شده بود توقع داریم میشستیمو احترام نمیزاشتیم؟!
-حاج اقا شما به من لطف دارید خدا هم میدونه من لایق نیستم.
یه پنج دقیقه نشستمو پاشدم رفتم پیش علی!
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•