eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ «فاطمه زهرا » بغصم نه از دردی که می کشیدم! بلکه از این بود که خط زد روی تمام امیدم و بهم گفت برام جای داداش حسینه! گفت فکر کنم داداش حیدره! من نمی خواستم جای اونا باشه! می خواستم برام همون حیدری باشه که قلبم رو بهش باخته بودم! می خواستم حداقل توی این دو روز طعم داشتنش رو حس کنم! چه خوش خیال بودم که فکر می کردم یه شبه همه چی رو تغییر می دم! خدا می دونه که جون‌ کندم تا بهش گفتم داداش! من این داداش بودن اجباری رو نمی خواستم. اشکم پایین چکید و حیدر یه گوله ی کوچیک از مواد رو مقابلم گرفت و گفت: مقدارش رو کمتر کردم که باز حالت رو بد نکنه! با دست لرزونم گلوله ی کوچیک تریاک رو از دستش برداشتم و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و اجازه دادم هق بزنم. حیدر کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت: زود دردت رو ساکت می کنه! کاش می دونست گریه ی من بیشتر به خاطر حرف اونه نه درد ناشی از گلوله! بغضم رو با یه قلپ گنده ی آب قورت دادم و امیدوار شدم به اینکه این مواد زود اثر کنه و کمکم کنه کمی بخوابم. حیدر هم ساکت بود و من فکر کردم شاید فهمیده توی دلم چه خبره و خواسته با این حرف بهم بگه بیخود خیال خام نکنم و موفق هم شده بود. نمی دونم چند ساعت گذشته بود، ولی من دیگه گیج شده بودم و در حالی که درد پا و احساس دسشویی نمی ذاشت بخوابم، چرت می زدم که حیدر به حرف اومد و گفت: اینجا دیگه امن نیست، باید بریم داخل روستا. با گیجی و خواب‌آلود نگاهش کردم که روی پاش ایستاد و تفنگ رو روی دوشس انداخت و گفت: می تونی بلند شی؟! برای اینکه زودتر از این همه دلدرد راحت بشم، دست به کار شدم و به آرومی روی پای سالمم وایستادم و به خاطر درد، لبم رو به دندون گرفتم. هوا خیلی تاریک تر از قبل شده بود و حتی حیدر رو هم توی تاریکی به سختی می دیدم. ترس از تاریکی بهم غلبه کرده بود که لب زدم: چقدر همه جا وحشتناکه! می تونیم بریم؟! من از تاریکی می ترسم. هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که گفت: چیزی برای ترسیدن نیست، اینجا همون جاییه که امروز تنها توش بودی، فقط تاریک شده! همین. - دست خودم نیست! توی تاریکی احساس خفگی می کنم. پتو و بطری آب که چیزی ازش نمونده بود رو با پاش به یه گوشه هول داد و گفت: می تونی راه بری؟ کوتاه جواب دادم می تونم، ولی وقتی پام رو روی زمین گذاشتم آه از نهادم بلند شد که آخ بلندی گفتم و دو دستی به بازوی حیدر چنگ زدم. حیدرکه هول شده بود سریع کمرم رو گرفت و کمکم کرد سر پا بمونم و رو بهم گفت: پات رو روی زمین نزار!
روزهای ابدی ؟؟ تا حالا ندیدمش
بله تموم میشه زود منم امتحانای اصلیم شنبه شروع میشه 😢😢 ان شاءالله که با معدل بالا همه قبول بشیم خواهش میکنم ❤️
سلام چشم تا آخر این هفته تموم میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
﷽🕊💐 💐🕊﷽ 🌼 هرچه‌می‌خواهی ‌بکش اما‌نکش‌دامن‌زمن 🌺 ای‌حبیب ای ‌آشنا ای‌حضرت یابن‌الحسن 🌼 هرچه می‌گویی بگو اما نگو دیگر نیـا 🌺 منتقـم تعجیل کن با ذکـر یا زهـرا بیـا 🤲🌹🍃 🌼🍃 ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌
به این جهانِ مه آلودِ غم گرفته بیا تو نیستی وجهان را ستم گرفته بیا چه روزگارِ غریبی، چه عقده‌ی تلخی‌ عزیزِ فاطمه ،مهدی دلم گرفته بیا ❤️ ╔═~^-^~🥀═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🥀═~^-^~═╝ ‌