#پارت۴۸
#زهراےشهید🥀
-علی جان؟چه میکنی؟
+به امدی هیچی داداش یه کم اینجارو چک کردم ببینم وسایلا کجان
-باشه داداش
خوشحالم که امسال هستی و باهم میریم کربلا
+اخ گفتی خیلی دلم تنگ شده
-انشاءالله چند روز دیگه میریم
+انشاءالله
یکم سکوت کردم تا حرفامو تو ذهنم مرتب کنم
-علی جان من باید یه موضوعی رو بهت بگم.
خودکارشو رو میز گزاشتو دستاشو تو هم گره زد و گفت:
+بفرما
شروع کردم از اولین روزی که با خانم حیدری حرف زده بودم تا وقتی که خواستگاری کردیم گفتم واسش.
حدود ۴۰دقیقه طول کشید چون همش سوال میکرد
بعد از اتمام حرفام با یه لحن تعجبی و هیجانی گفت:
+باورم نمیشه
مگهههه میشههه محمد رضاصالحی و این حرفا؟
بعد چپ چپ نگاهم کردو بلند زد زیر خنده.
-ااااای اروم بابا ابرومونو بردی الان مادری میشنوه
(مادری مادر بزرگم بود مادر مادرم که واقعا خادم مسجد بودو هر کاری کوچیکو بزرگ برای مسجد انجام میده ما بهش میگفتیم مادری و فاطیما مادر جون)
خودشو یکم جمع کرد و با صدایی که تهش خنده است گفت:
+اخ اصلا حواسم نبود چقدرم دلم براش تنگ شده یادم باشه برم ببینمش
-باشه
چند ثانیه سکوت کردیم پرسید:
+داداش جدی گفتی اینار
-پسر خوب تو تاحالا شنیدی من حتی به شوخی دوروغ بگم؟
یه دستشو آورد بالا
+نه به علی (ع)
-نمیخواد حالا قسم بخوری ـ
+ببخشیدداداشه عاشقم😂
میدونی محمد باورم نمیشه!
-خودمم باورم نمیشه حالا یه چند دقیقه میرم تو دفتر بر میگردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨🌷
زهرا:
صدای خنده میومد
قدم برداشتم به سمت بسیج کنار دیوار وایسادمو در زدم
صدا:بفرمایید
اروم امدم اینورو رفتم داخل
-سلام علیکم
آقا:علیکم سلام خواهر بفرمایید امری دارید
-ببخشید برای ثبت نام امدم اگه ثبت نام میکنید!
+بله، حتما فقط الان مسئول بسیج خواهران نیست که!ایرادی نداره بنده ثبت نامتون میکنم.
مدارکتونو اوردید؟
-ممنونم
چه مدارکی نیاز دارید؟
همینطور که نگاهش رو برگه بود گفت:کپی کارت ملی
دو قطعه عکس.
کپی از صفحه اولو دوم شناسنامه
این مدارک همیشه تو کیفم بود.
برگشتم سمت دیوارو یه نگاه انداختم دوربین نباشه که نبود
چادرمو باز کردمو کیف رو هم باز کردمو اون مدارک در اوردم بعد در کیفو بستم چادرمو گرفتم
و برگشتم.
-بفرمایید فقط بنده کارت ملی ندارم
اقا;ایراد نداره خواهرم
مدارکو نگاه کردو بهم یه برگه داد
آقا:لطفا بشینید این فرمو پر کنید
فرمو گرفتمو نشستم رو صندلی
دستمو از زیر چادر بیرون اوردم و فرمو گذاشتم رو پام
بسم الله
شروع کردم پر کردن فرم
وقتی تموم شد بلند شدمو فرمو تحویل دادم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۹
#زهراےشهید🥀
+چند دقیقه منتظر باشید تا ثبتتون کنم
-بله
نشستم و منتظر شدم
+خانم حیدری؟
-بله
+برای کارت عضویت بسیج باید متظر باشید اگر هم نمیتونید وایسید فردا بیاید کارتتون اماده بشه
-نه ممنونم من میرم انشاءالله بر میگردم
+چشم
-ممنونم
+خواهش میکنم
خواستم برم که یکی گفت علی جان نگاه نکردم ولی نمیدونستم برم یا وایسم
_علی جان
+بله داداش
_چیزی شده ـ
+نه حاجی چیزی نشده این خواهرمون امدن ثبت نام کنند منم ثبت نامشون کردم با اجازه
صدای اون اقا خیلی نزدیک بود
_عه که اینطور
خواهرم خیلی خوش امدید به بسیج ما
کارتشون حاضره
+یه دو ساعت دیگه اماده میکنم
-ممنونم تشکر
_ مشخصاتشونو بدید برم کارتو اماده کنم
+خانم...زهرا حیدری اینم مابقی مدارکشون بفرمایید داداش
_چی ....خانم حیدری واقعا
+بله!
چرا تعجب کرد
چرا دیگه چیزی نگفتن
-ببخشید بنده میرم بر میگردم کاری با بنده ندارید
اون اقا:خانم حیدری چقدر خوشحال شدم بازم دیدمتون
این اقا که ثبت نامم کرد:میشناسیدیشون؟
اون اقا :ایشون همون خانمی هستن که چند دقیقه پیش دربارش باهات صحبت کردم خانم حیدری اون خانمن
خیلی کنجکاو شدم یعنی کیه یعنی چیشده
اون اقا:من محمد رضا صالحی هستم خانم حیدری
وااای وااای مگه میشه غیر ممنکنههه
سرمو به شدت بلند کردم تا این دو نفرو دیدم رنگ از رخم پرید واای کجا امدم من
ای خدا کاش زمین منو میبلعید
سرمو انداختم پایین
-ببخشید من..من باید برم یاعلی
پا به فرار گذاشتم البته نمیدوییدم فقط سریع راه میرفتم
+خانم حیدری وایسید خانم حیدری
سر جام وایسادم
امد رو به روم
+ببخشید شما صبر کنید من الان کارتتونو حاضر میکنم ـ
-من الان باید برم هر وقت حاضر شد میام میبرم شماره ام را نوشتم
ببخشید یاعلی مدد پا تند کردمو از مسجد امدم بیرون انگار به اقایون الرژی دارم چرا انقدر حول میشم و خجالت میکشم
باورم نمیشد اون اونجا، چه کار میکرد
اوووف
خسته شدم تا رسیدم به خونه خودمو پرت کردم رو مبل
-وااای ماماننننن گرمههه
ببخشید سلاااام
+سلام مامان جون اره دیگه گرمه
-واای مامانی رفتم بسیج ثبت نام کردم یه بسیج تو مسجد بود هوراااا
+بسلامتی مامان دیگه چخبر
-بعد مامان قراره دو ساعت دیگه برم مسجد دوباره بعد از نماز بیام میزاری مامان
بعد باید کارت بسیجو هم بگیرم
+بعد از نماز که شب میشه
-مامانی زود زود میام نترس
+باشه
-قربونت برم من
+خدا نکنه وت هم تا کارت لنگ نشه قربون صدقه من نمیری
با خنده گفتم
-وااا مامان
+الان بیا این عاطفه رو بگیر باهاش بازی بکن
با اینکه خسته بودم اما نباید نه میگفتم
با خنده و شوخی صدامو کلفت کردمو گفتم
-نوکرتم هستم ننه 😁
+نگو ننه مگه من پیرم
-معلومه که نه
بعدش عاطفه رو گرفتمو بردمش رو مبل نشستیم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۵۰
#زهراےشهید🥀
یکم باهاش بازی کردم و به مامان کمک کردم بعد حاضر شدم رفتم مسجد
وارد حیاط شدم نزدیک اذان زود جمعیت زیاد بود
از دور آقای صالحی رو دیدم گفتم حالا بعد از نماز میرم کارتمو میگیرم
رفتم سمت در ورودی خواهران
_خانم حیدری
صدای آقای صالحی بود برگشتم
آمد نزدیک و گفت
_سلام خوبید
-علیکم السلام تشکر کاری داشتید
نمیتونستم به خودم اجازه بدم حال یه نامحرم و بپرسم
_بله کاراتون حاضره
-بعد از نماز انشاءالله میام میگیرم
_بله حتما منتظرتون هستم
-یاعلی
دیگه اجازه ندادم جواب بده و فورا خودمو رسوندم جلو در خواهران و کفشام گذاشتم قفسه جا کفشی رفتم داخل
یکم که نشستیم اذان گفتن همه واسه نماز حاضر بودن پاشدیمو نماز رو باهم خوندیم بعد از نماز یکم نشستم قرآن خوندم دیگه باید میرفتم
پاشدم رفتم کفشامو بر داشتم
و پام کردم
حالا برم کارتمم بگیرم
رفتم سمت بسیج
در زدم کسی جواب نداد رفتم تو کسی نبود حتما همین دورو بران
دورو برم و نگاه کردم
_خانم حیدری
تند برگشتم خیلی ترسیدم و یه صدایی در آوردم که دست خودم نبود یچیزی شبیه
-ههه
_ببخشید ترسیدین
همون آقایی بود که ثبت نامم کرد
-ایراد نداره بفرمایید
_بفرمایید داخل بشینید الان داداش میاد کارت دست ایشون
دست اون چه میکنه ای بابا
-ممنون همینجا وایمیسم
_هر طور راحت هستید خانم. حیدری چیزی خواستید بفرمایید
-تشکر
یکم وایسادم تا آقا خودش آمد ای بگم چی نشی بابا بدو مگه لاک پشتی باید برممم
_سلام خانم
-سلام ببخشید میشه کارتو بدید باید برم دیر شده
_بله بله حتما
یه دو سه ثانیه بعد یه کارت جلوم بود
-خیلی ممنونم تشکر
_خواهش میکنم خانم
-ببخشید با اجازه من برم
_خدا نگهدارتون باشه در پناه حق
-همچنین یاعلی
بعدشم پا تند کردم سمت خونه
ادامه دارد...
#پارت۵۱
#زهراےشهید🥀
دیروزوقتی رسیدم خونه شام خوردمو بعد از خوندن قران خوابیدم
حالا
امروز روز خواستگاری بودو داشتم از استرس میمردم تصمیم دارم ده روز دیگه بهشون جواب بدم
به مامان گفتمو یکم مخالفت کرد ولی بعد قبول کردن
چون به هر حال الکی نمیشه گفت بله که
حساب کتاب داره باید اصلا همه چیزو بسنجم
باید تحقیق کنند
بعدشم من اونقدری واسه خودم ارزش قائل هستم که فورا بله نگم
دیگه داشتم حسابی خونه رو میشستم همیشه کارم همینه یعنی خونمونم تمیزه ولی من حس میکنم کثیفه و این حس وقتی مهمون میخواد بیاد بیدار میشه
تصمیم داشتم یه روسری تکرنگ صورتی سرم کنم با یه لباس بلند سفیدو ساق سفیدمم میندازم بعدد شلوار دامنی قهوه ای با دامن مشکیم با طرح گلای قرمز که خیلیم بلند بود
قرار بود ساعت شیش بیان تا هشت
الان ساعت پنج بووود واای خدا نکنه خراب کنم اخه من واسه خالمم عین ادم چایی نمیبرم
بعدش خودم به خودم گفتم
خیلیم خوب میبرم انقدر مامان اینا میگن منم اینطوری شدم عجبا خیلیم کت بانو ام من ،دلشونم بخواد نمیخوادم به سلامت
به تفکرات خودم خنده ای کردمو گفتم دیونه شدم رفت...
دیگه یکم نشستم گوشیو برداشتم یه زنگ به هستی زدم
-سلام هستی جان
+سلام زهرا جان خوبی خب چیشد امدن
-شکرالله ولی استرس داره خفم میکنه
نه هنوز نیومدن
+دیونه استرس چیه ببین به حرفم گوش کن امدن پسره اگه نگات کردا وردار سینو بریز رو پاش خب
با اینکه استرس داشتم خندمو نتونستم جمع کنم
-هستیی چه دیونه ای تو چجوری چایی بریزم رو مردم خدا نکشدت
+بخدا راست میگم اینارو باید چشاشونو در بیاری 😂
+بابا بنده خدا اصلا به کسی نگاه نمیکنه
+خب حالا نریز اصلا به نصیحت خواهرت گوش نمیدی کی
-خدا تورو ازم نگیره حالمو خوب کردی
+قربونت برم خواهش میکنم ما اینیم دیگه😎
-خب حالا الان میان باید برم حاضر شم
+زهراااا تورو خدا گوشیو یجورببر صداتونو بفرست برام
-اشکانو چیکار کنم
+ببین اون موقع کی کیو میبینه گوشیو بقاپ ببر صداتونو بگیر
-امم بزار ببینم چیکار میکنم خدا کنه بشه
+باش حالا برو وقتتو گرفتم
-قربونت برم گلم یاعلی مدد
+یاعلی عزیزم
گوشیو قطع کردم خوب شد بهش زنگ زدم استرسم رفت رفتم لباسایی که حاضر کردمو پوشیدمو ۱۰دقیقه به شیش بود
مامان اینا حاضر بودن همه که صدایی در امد وای رنگ از رخم پرید دوییدم تو اشپز خونه همیشه یکی در میزد سکته میکردم نمیدونم چرا حول میشدم
مامان:کجاا زهرا چرا اینجوری میکنی واای
-مامان باید چایی بیارم دیگه
مامان:نریزی رو خودت زهرا
-مامااان
دیگه حرف نزدیم وااای خدا خودشون بودن
*ادامه دارد...
#پارت۵۲
#زهراےشهید🥀
مامان رفت جلوی در به استقبالشون
اشپز خونه رو به روی پذیرایی بود
ولی پرده داشت معلوم نبودم
صداشون از جلو در اتاق میومد احوال پرسی میکردنو مامان اینا خوش امد میگفتن
از گوشه پرده خییییلی کوچولو زدم کنار دیدمشون حاج خانمو حاج اقا امدن داخل بعدش فاطیماو مامان و بابا بعدم برادرای فاطیما و داداشم که تا دستشونو دیدم پرده رو انداختم چادرمو درست کردم
رو فرش اشپز خونه نشستمو به حرفاشون گوش کردم که بعد از ده دقیقه مامان گفت :زهرا چایی بیار
منم حول شدمو فورا وایسادم
-چ..چشم
چایی رو ریختم تو لیوانو چادرمو تنظیم کردمو با بسم الله وارد حال شدم
سرم پایین بودو فقط پاشونو میدم
-سلام
مادر فاطیما:سلام دختر گل
حاج صالح:سلام دخترم
فاطیما برادراش هم سلام کردن
چون با مامان بابا هماهنگ کرده بودم قرار بود اول چایی رو به خانواده فاطیما بدم رفتم سمت حاج اقا و خم شدم
-بفرمایید حاجی
+دخترم به پدر مادرت تعارف کن اول
مامان:حاج اقا ما خودمون گفتیم اول به شما چایی بده لطفا بفرمایید
+بله بله حتما
یه چایی برداشتو تشکر کرد
بعد گرفتم سمت حاج خانم
-بفرمایید حاج خانم
+دستت درد نکنه دختر گل
بعد با لبخند گرفتم سمت فاطیما
-بفرمایید خانم☺
+ممنون عزیزم
لبخندمو جمع کردمو به پسرای حاجی چایی دادم بعدم به مامانو بابامو اشکان
عاطفه هم که موروجک بغل مامان بود سینو گذاشتم اشپز خونه و چادرمو درست کردم بعد رفتم تو حالو کنار مامان نشستم
از زیر چادر تسبیح فیروزه ایمو از دستم باز کردمو
شروع کردم صلوات فرستادن
حاج اقا:خب همینطور که میدونید ما برای خواستگاری امدیم منزل شماو مزاحمتون شدیم زهرا خانم رو هم برای پسر بزرگمون محمد رضا میخوایم
محمد جان ۲۳سالشه وکار و خانه هم داره الحمدالله
طلبه و بسیجی هستو خادم اقا امام حسین
و همه جوره تضمیم میشه هم دینی و هم مادی
حالا شما اگر حرفی امری دارید بفرمایید
بابا:شما خیلی خوش امدید حاج اقا
خدا براتون نگه داره حقیقتش منو خانم مخالفتی نداریم پسرم هم تحقیق کرده هیچکس چیز بدی نگفته
فقط مونده نظر خوده زهرا
که به ما گفته ده روز دیگه جواب میدم
دیگه هر طور خودتون صلاح میدونید
حاج اقا:یعنی ۲۸شهوریور درسته زهرا خانم ؟وقتی ما هنوز تو کربلاییم؟
واااییی از من سوال کرد
-بل..هانشاءالله...
همه صورتم خیس بود و شرمم میشد اونجا باشم ولی باید میومندم
حاج اقا :باشه دخترم ما سخنی نداریم چشم فقط اگر علی اقا اجازه میدند
زهرا خانمو محمد رضا برند و چند دقیقه باهم صحبت کنند شاید حرفی داشته باشند نههههه من نمیخوام حرف بزنم تو رو خداا
به بابا نگاه کردم
بابا:خواهش میکنم بفرمایید زهرا پاشو اقارو راهنمایی کن
حتی رفتارش جلوی مهمون هم با من مثل کنیزا بود حتی یه جان بغل اسمم اضافه نکرد
بلند شدمو اون اقای صالحی هم امد کنارم
-بفرمایید بعدش خودم جلو رفتم سمت اتاقم درو باز کردمو وایسادم
-بفرمایید
+شما بفرمایید
حوصله تعارف نداشتم
ولی موفق شده بودم گوشیو بقاپم
قبل اینکه بیاد تو یه لحظه گوشیو برداشتم رو ویس نگه داشتم صفحه گوشیو بر عکس گذاشتم زمین کنار خودم
انقدر سریع کردم اینکارو که اصلا نفهمید
*ادامه دارد...
#پارت۵۳
#زهراےشهید🥀
امد داخل درو بست
-بفرمایید
نشست اون گوشه با فاصله یکی دو متر ازش نشستم،
اعوذ و بالله من شیطان رجیم
+خانم حیدری میشه چند تا سوال بپرسم
-بفرمایید
+معیار هاتون چیه
-حجاب،غیرتـ،چشم پاک ،زبان پاک،راستی و درستی،عشق به خدا و معصومین و شهادت،مهربانی و خوش اخلاقی
یکم سکوت کردمو ادامه دادم
به حجاب و تحصیلم گیر ندید
انجام به تمام تکالیف دینی
همین
+خانه؟ماشین؟اینا چی
-مهم نیست
+نیست
-بله نیست در زندگی حضرت علی و حضرت زهرا همین چیزا بود که خوشبخت بودند غیر از اینه
+نه خیلی هم عالی
و اینکه نظرتون درباره مهریه چیه؟
-مهریه بنظرم نباید سکه باشه ولی با شناختی که ازپدر و مادرم دارم حداقل ۱۴تا سکه مهرمن میکنند
ولی خب من مهریم باید یک سبد گل محمدی، اب کربلای مقدس و ۱۲۴هزار صلواته
+جدی میگید
-بله
+باور نمیکنم
خیلی با غرور دخترانه ای گفتم:
-باور کنید
از حرفامدخندم میومد اما خودمو نگه داشته بودم.
-خب حالا شما پاسخ سوالای خودتونو بدید.
تک سرفه ای کرد و سخن آݝاز شد.
+خوب من معیارم اخلاق و حجاب و ایمان طرف مقابله که شما دارید
و اینکه در مورد مهریه هرچی شما بخواید
-الحمدالله
بنده تا ده روز دیگه انشاءالله جوابتونو میدم
حرفی دارید بفرمایید
+نه خانم حرفی ندارم بریم
-شما بفرمایید منم الان میام
+چشم با اجازه
بلند شدو رفت بیرون سریع گوشیو روشن کردمو ویس و بستم و فرستادم واسه هستی
بعد برنامه رو بستم و بلند شدم
چادرمو صاف کردمو با یه بسم الله از در رفتم بیرون
مجدد سلام کردم
*ادامه دارد...
#پارت۵۴
#زهراےشهید🥀
پاسخ سلامو دادن
رفتم کنار مامان نشستم
یک ساعت در موردچیزای مختلف حرف زدن دیکه میخواستن برن
حاج آقا:
اقای حیدری ما دو روز دیگہ انشاءالله عازم ـکربلاییم
به رسم همیشه ده روز دیگه اگه خدا بخواد
بر میگردیم میخوام دعوتتون کنم منزلمون که هم جواب مارو بدید هم بیشتر اشنا بشیم
بابا:بسلامتی حاج اقا نه مزاحمتون نمیشیم حاجی
حاجی:این چه حرفیه شما مراحمید حتما ترشیف بیارید این ادرس منزل
شما لطف بفرمایید یکه مهر ترشیف بیارید منزل ما ساعت ۶
بابا یکم سکوت کردو بعدش قبول کرد با حاجی و پسراش روبوسی کرد مامان هم باحاج خانم و فاطیما روبوسی منم همینطور خدا حافظی کردنو رفتن
رقتم لباسامو در اوردمو لباس راحت پوشیدم
خیلی خسته بودم منتظر شدم اذان بگن
تا بعدش بخوابمـ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍁
فاطیما :از خونه زهرا که برگشتیم داشتم میمردم خیلی خونشون گرم بود البته شایدم من گرمم بود
-مامان؟
+جانمـ
-یعنی جواب زهرا چیه
+بنظرم مثبت
-منم همین فکرو میکنم
+حالا دخترم هرچی خدا بخواد
باور نمیشد دوروز دیگه میرم پیش اربابـ اخ که چقدر دلم براشـ تنگ شده بود خدا کی میرسم به شش گوشه حسینـ💔
صبح از خواب پاشدم نماز خوندمو دیگه نخوابیدم
فردا چهلم امام حسیـن بود
دلم برای حرمش خیلی تنگ شده
‹💛🔗›
💠ٺامسـیرمبہدرِخـاݩہاٺافـټادحـسیݩ♥
💠خانہآبادشـدمخـانہاٺآبادحـسیݩ♥
•
*ادامـہدارد...
#پارت۵۵
#زهراےشهید🥀
زهــرا:
صبح بعد از نماز یکم بیدار موندمو خوابیدم
الان ساعت هفته صبحـ
همه خوابنـ
روی مبل نشستمو گوشیو برداشتم
یه نوحه گذاشـتم
بعد هنزفری و گذاشتم تو گوشم:
آقا بخدادخواب شب هامه کربلا
هرجا ڪه برم پیش چشمامه کربلا
رویامه رویامه رویامه کربلا
💔😭امسال هم من جا موندم
همه رفتند و منهِ بی سرو پا جاماندم...😭
اروم اروم اشکمومیومد و سعی داشتم صدای گریمو تو گلوم خفه کنم
فردا چهلمه یه اقایی بود
دیگه تا ساله دیگه ...اقا امسالم منو نطلبیدی💔
من زیادی بودم؟این همه زائر اقا !
💔💔💔💔نوحه بعدی امد:
به سمت گودال از خیمه دوییدم من
شمر جلو تر بود دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود اخ ناله کشیدم
ز گوشه ی گودال مادر و دیدم من که رفته بود از حال
دیر رسیدم من
صدا زدی من رو
خودم شنیدم مــن
صدای رگ هات بود
خودم شنیدم من
💔💔💔💔💔
اشکامو پاک کردم
الاناست که مامان پاشه
سرم درد گرفته بود
رفتم صورتمو شستم
مامان از اتاق امد بیرون
-سلام
+سلام صبحت بخیر
-صبح شمام بخیر
بازم دلم خیلی گرفته بود
دلم میخواست یجا باشه جیغ بکشم
وای من از عاشورا💔
رفتم کارت بسیجو از کیفم در اوردم اصلا نگاهش نکرده بودم
فکر گردم کارت فعاله
ولی نبود فقط یه کارت بود که نشون میداد من بسیجیم
چرا کارت فعال ندادن پس
رفتتم به فاطیما پیام دادم
گفت باید ۵ماه فعالیت بکنی تا کارت و فعال رو بدن
"پنـــج ماااه"پوووف چقدر زیاد
مانتوی فرم مدرسمو
اوایل ماه محرم گرفته بودم
۱۱روز دیگه مدرسه باز میشد
و من باید خودمو برای یک دوره جدید از زندگیم اماده میکردم ـکلاس هشتم
چقدر دلم واسه مدرسه تنگ شده
واسه سر و کله زدن با دخترا واسه وراجیامون
واسه جیغ جیغ کردنامون
بگو و بخندامون
واسه استراس هایی که قبل از امتحان داشتیم
حتی خاطرات بدمونم خیلی قشنگ بود
با یاداوری خاطراتمون لبخندی زدم
فقط چند روز دیگه رفیقمو میدیدم
هستی دلم براش تنگ شده
*ادامـہدارد...
#پارت۵۶
#زهراےشهید🥀
چند ماهه رو سنگ فرش مدرسه قدم نزده بودم
دلم واسه همه چیز تنگ شده بود
بلند شدم به اجیم سر زدم
کوچولوی دوست داشتنیه من هنوزخواب بود
با اون صورت معصومو بچه گونش دل ادم اب میوفتاد
فسقلی پاشو دیگه اجی
یکم دیگه نگاهش کردمو رفتم تو حال دوباره مامان داشت چایی میخورد اینا چایی از کجا میارن خدایی
اونم تو این گرما
البته هوا دیگه پاییزی بود و چند بار بارون زده بود
الانم اخبار گفته فردا هوا بارونیه
واای خدا فکرشو بکن
زیر بارون تو کاروان حــسین😍😭
خدا کنه حسرت به دل نمیرم
اشکان رفته بود سر کار
اونم کم کم دانشگاهش شروع میشد
امسال ساله سومش بود
امسال و یکم ساله دیگه بخونه باید بره سربازی
هععی اخرش این بشر ازدواج نکرد
اصلا تو فکر این چیزا نبود و اصلا به قیافش نمیومد
چی بگم هر چی خدا بخواد
پاشدم یه دستی به روی خونه بکشم
یکم گرد گیری کردم
فردا با هستی میرفتم مسجد حضرت ابولفضل
راستی اصلا یادم نبود فردا میبینمش
حالا چی بپوشم دیگه حوصله مغنعه نداشتم
یه روسری مشکی برداشتمو گذاشتم کنار با شلوار دامنی مشکی
و مانتو مشکی
عاطفه:آجیـیی
مامااان
عه صدای عاطیه
-جااانمممممم
فورا دویدم اتاق طفلی ترسید
-ســلام خوشکلممممم
بگو سلام
با خنده گفت:دـلام
+خوبی گل بانو
مامان:ولش کن کشتیش
-وااا مامااان😥
عاطی:میخوابلـم👧
-کجا بلی بانو☺
عاطی:بیلـم مامان
-باشه برو
گذاشتمش زمینو فرار کرد پیش مامان
*ادامـہ دارد...
#پارت۵۷
#زهراےشهید🥀
رفتم نشستم و تلویزیونو روشن کردم
سریال ....بود خوشم میومد ازش نگاه کردم خیلیم جالب بود از اونا که خیلی دوست داشتم در مورد بهشت و جهنم و حلال و حرام خدا بود
خیلی سرم درد میکرد گرفتم خوابیدم
وقتی پاشدم
یه ربع مونده بود به اذان ظهر
چه به موقع !
پاشدم وضو گرفتمو حاضر شدم عاطفه خوابیده بود
اذانو که گفتن نماز خوندم،مامان هم خواب بود یه نگاه به یخچال انداختم گرسنم بود
یکم خامه شکلاتی بود اوردم خوردم.
گوشیو برداشتم رفتم فضای مجازی یه نیم ساعت چهل دقیقه گذشت گوشیو گذاشتم زمین
هعععی حوصلم سر رفته بود
گفتم یه نوحه گوش بدم "
وای من از عاشورا ـ
زمین و اسپون غمگینه
یه خواهری داره میبینه
یه کی نشسته روی سینه
یارو نگهدار من ـمنو نزاری تنها ایکاش
بفکر قصه های من باش یکاری کن غریبم داداش
"
آهی کشیدم،و تو دلم گفتم:
(چه قدر قشنگ بود چقدر سوزناک)
+زهرا
-وای
مامان ترسیدم
+کی پاشدی
-یه دوساعت میشه
-چیزی خوردی
+اره خامه بود خوردم
-باشه
سرم همچنان درد میکرد گفتم برم قرص بخورم
ولی استامینفون ۳۰۰ داشتیم نمیدونم خوبم میکرد یا نه خوردم و مشغول کارای روزانه شدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍁
یڪ مہر:
اوووفف امروز باید برم مدرسه چقدر خوشحالم
اربعین امدو تموم شد ـتا ساله دیگه دلم تنگ میشه ....
وااای الان دیرم میشه!
روپوش مدرسه رو پودشیدمو مغنعه رو رو سرم تنظیم کردم
چون شل بود یہ سنجاق زدم
کیفمو برداشتمو بطری ابمو گذاشتم توش
کیفو انداختم رو دوشمو رفتم حیاط
-مامان من میرم خدا حافظ
+مراقب خودت باش خدا حافظ
کفشامو پوشیدم
رفتم اونور تر چادرمو سر کردم
بسم الله الرحمن الرحیم.
*ادامه دارد...
#پارت۵۸
#زهراےشهید🥀
الان ساعت نزدیک ۷:۱۵میشد
خدایا توکل بر خودت در و بستم از در خونه دور شدم.
خیلی خوشحال بودم دارم بعد از روز ها میرم مدرسه
امروز حاجی اینا باید برگردن شایدم برگشتن
از پل هوایی رفتم بالا وقتی رسیدم یه نفس عمیق کشیدم.
وایسادم پیش نرده ها و به جاده نگاه کردم خیلی دوست داشتم تو هوای خنک به شهر نگاه کنم
چقدر طولانی بود ماشینایی که میومدنو میرفتن نسیم خنڪ صبح اسمون قشنگ شهر.
فقط امام زمانو کم داشت!
اللهم عجل لولیک الفرج
هععی !نفسی کشیدم و راهمو گرفتم تا مدرسه
نزدیک مدرسه که شدم دخترا رو میدیدم
چقدر حالم خوب بود.
بسم الله پا گذاشتم تو مدرسه یه نگاه به دورو برم کردم معاونا جلوی در ورودی سالن داشتن صحبت میکردن
خانم بهرامی، خانم رامشگ
برگشتم دخترا پشت در مدرسه رو پله نشسته بودنو گرم صحبت بودن
رفقامو دیدم رفتم سمتشون
با لبخند :سلااام خوبید دخترا
ریحانه:سلام زهرا خوبی😍😍
سکینه:به سلام حاج خانم خوبید خانم دلمون برات تنگ شده بوود😘
ستایش:سلام حیدری چطوری
سمیه و مائده هم سلامو احوال پرسی کردن و باهم روبوسی کردیم دلم برا همشون تنگ شده بود.
یهو یکی زد پشتم
برگشتم
-وااای خدا نکشدت ترسیدم بـــشر
هستی خندید و گفت: بهتتترررر چطوری تو زری جون
-ای نترکی سلام! 😂 ممنون خوبم تو خوبی هستی جان
هستی:وااای واییی سلااام
خب حالا منکه عالیم تورو دیدم عالی تر شدم
-قربونت برم دوست داشتنی خنگ من
هستی:خنگی از خودتونه بانو
-باشهههه حالا بیخیال😂
بعدش فورا با حسرت گفتم:
واای ای کاش امسال تو یه کلاس باشیم هستی😢
هستی: اره ای کاش تو یجا باشیمـ
خدا نوکرتم ما دوتا اتیش پاره رو بنداز یجا باور کن دو تایی انرژی بیشتری داریم
-که نابود کنیم همه چیو!
بهم نگاه کردیم زدیم زیر خنده
که زنگ خورد
-اییی ببین کی زنگ میخوره ها
استرس دارم
*ادامه دارد...
#پارت۵۹
#زهراےشهید🥀
هستی:منم همینطور حالا بیا بریم سر صف.
پا تند کردیم و تو صف ایستادیم!
معاون،خانم بهرامی:
سلام خانما صبحتون بخیر
بعضی از دخترا:سلام صبح شماهم بخیر
معاون،خانم بهرامی:
خانما اولین روز سال تحصیلیتون رو بهتون تبریڪ میگم انشاءالله امسال سال درسی خوب و موفقیت آمیزی را در کنار هم آغاز ڪنیم ...
خانم ها برای اینکه بدونید به کدوم کلاس باید برید خانم رامشک راهنماییتون میکنند
خانم رامشگ هم سلام و احوال پرسی کردو سال جدید رو تبریک گفت بعدش اعلام کرد که کدوم صف باید چه کلاسی
خانم رامشگ:خانم های عزیز
دانش آموز های جدید کلاس هفتمی
لیست نام هاتون بر روی در ورودی زده شده و اینکه کدوم کلاس باید برید نگاه میکنید اسمتون رو پیدا میکنید طبق شماره تون
پارسال هرچی بوده امسال هم همونه
خانم های هشتم و نهم هم در سالن اسم و کلاس خودشونو پیدا کنند ولی حق بهم ریختن صف رو ندارید به ترتیب میفرستیمتون.
(وااای چقدر حرف میزنند👀)
چند تا از صفا رفتن الان نوبت صف ما بود
خدا خدا میکردم منو هستی یجا باشیم هستی جلوم بود اروم رفتیم بالا
و تو سالن یکی یکی نگاه میکردن میرفتن کلاسشون
من شماره هفت بودمو هستی ۱۲
کلاس....کلاس ۸/۲افتادم
دنبال هستی گشتم
پیداش کردم اونم تو همین کلاس بود" هورااااااا"
بهش نگاه کردم با ذوق توی چشمام
بهش خوشحالیم رو نشون دادم اونم خیلی خوشحال بود با هم رفتیم کلاسمون طبقه اول بودیم !
رفتیم تو کلاس نگاه کردم دو تا جای خالی تو میز چهارم کنار پنجره دیدم.
-بدو بریم اونجا
دستشو گرفتمو کشیدم سمت اونجا
هستی :گفته باشما من میشینم سمت پنجره
اصولا سر میز و چیزای کوچیک بت کسی وارد بخث و مجادله نمیشدم بنابرین با لبخند گفتم:
-باشه تو بشین
رفت نشست منم کیفمو گذاشتم رو صندلی و چادرمو در اوردم تا زدم
و گذاشتم تو نایلونو دادم هستی بزاره کنار پنجره
*ادامه دارد...