طرحِ لبخندِ تو
پايان پريشانیهاست:)
#رهبرانه💕✨
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
حجآبزیبآیےاتراباپارچہهاےسخت
پنهاننمیکند:)
بلکہشمـابهخاطـرخدااززیبایےهاےخودمراقبت میکنید:)
#چادرانه💕✨
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
دگربعدِتوحالِخوشممنوع
#حاجیدلتنگتم:)
#شهیدانھ 💕✨
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
تآآخرینلحظھجنگیدندمقآومتکردند...!
وَازچیزایےگذشتندکھشایدمنُتوهرگز،
نتونیمازشونبگذریم:)
#شهیدانه💕✨
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎🖐🏾
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
بدونشرحبههمینزیبایی:')
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
ا؎غـُصہهـآیـَتقـٰاتـِلـَم
هـَرگہدعـآیـَتمیڪنـَم
ا؎رهبـَرومـولآ؎ِمـَن
جـآنرافـَدآیـَتمیڪنـَم••'
#لبیک_یا_خامنه_ای
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
《سایتونمستدامحضرتآقا》
#حضرتآقا
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
صورتش از شدت سرما
به رنگ گچ دیوار شده بود...
وقتی اومد نشست بهش گفتم:
مجبوری تو این هوا وضو بگیری؟!
آخه مگه نماز و قرآن میخوای بخونی؟!
گفت: نه نمیخوام نماز و قرآن بخونم...
ولی اینطوری درس و بهتر میفهمم!!!
خاطرات شهیده راضیه کشاورز
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
دنیادنیایروابطاست؛وقتیتوفسادرا
رواجدادیابتلاآنبهبچههایتوهم
میرسدواینعینعدالتخداست...!(:
_استادعلیصفاییحائری🌸
#شایدتلنگࢪ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
!!!!💔
#شهدا_شرمندهایم
#شــهـیدانهـ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
•°~🌸🌱
-ولیمن..
هروقتیهچیزیروخواستمونشد، اینجملهحاجآقادولابیمنونگهداشت: وقتیخداحاجتتروبهتاخیرمیاندازه،
دارهچیزِبزرگتریروبرات
آمادهمیکنه😍!!
اماتوحواستبهخواستهیِخودته
ومتوجهنمیشی..
+تونانمیخواهی،اوبهتوجانمیدهد♥️
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
+مستقیم آقا...آقامستقیم!
وقتی نشستم گفتم:
ببخشید میشه ضبطو خاموش کنید؟!
گفت:اینا مجازه؛ چیز بدی هم نمیخونه...!
+میدونم ولی عزادارم!
○"شرمنده"
و ضبط رو خاموش کرد.
.
○تسلیت میگم اقوام نزدیکتون بوده؟!
+بله مادرم..!
○واقعا تسلیت میگم.
داغ مادر خیلی سخته،
منم تو بیست و پنج سالگی مادرم مریض بود و زجر میکشید.
بنده ی خدا راحت شد.
+خدا رحمتش کنه!
○خدا مادر شمارم بیامرزه...!
○ مادر شما هم مریض بودن؟!
+نه مجروح بود..!
○مجروح جنگی یاشیمیایی؟!
+نه یه عده اراذل و اوباش ریختن سرمادرم و زدنش.
○جدأ؟!شمام هیچکاری نکردید؟!
+ما نبودیم وگرنه میدونستیم چیکار کنیم...!
○خدا لعنتشون کنه...
یعنی اینقد ضربات شدید بوده؟!
+آره مادرم سه ماه بستری شد بعد از دنیا رفت...!
○عجب پست فطرت هایی بودن!
بغضم گرفت...
سکوتمو که دید گفت:
ظاهرا خیلی ناراحت هستید!
+داغ مادر خیلی سخته!
مخصوصا اگه جوون باشه...!
○آخ آخ جوون بودن؟!
+آره فقط هجده سالش بود...💔
○گرفتی ما رو؟!
شما خودت بیشتر از هیجده سالته!
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
مادر شما هم هست...
این هجده ساله فقط مادرسادات نیست بلکه مادرتمام شیعه ها
حضرت زهراست...!(:🌱
یه مکثی کرد و با تعجب نگام کرد و بعد دوباره خیره شد به جاده...!
○ببخشید تازه متوجه شدم
راست میگید هیچوقت اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم...!🖐🏾
.
.
لحظاتی به سکوت گذشت،
○یه سیدی مداحی هم دارم؛
البته برا محرمه...!
خودش داشبورد رو باز کرد
و یه سی دی گذاشت تو ضبط.
چند ثانیه بعد یه نوای آشنا بلند شد.
.
.
#یاحسینغریبِمادر
توییاربابِدلِمن...!(:💔
.
.
من بودم و راننده و صدای مداحی و نگاه خیسم به اطراف...!🚶🏾
#وای_مادرم
#مادر_قدکمونم
#فاطمیہ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانوی مریم...🌱♥️
استوری🎥
فاطمیه..
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
قصه سوسو زدنت_۲۰۲۲_۱۲_۲۰_۰۹_۲۵_۳۱_۴۸۱.mp3
5.99M
خیر نبینند اونایی که
نداشتند احترام تو
سید رضا نریمانی
فاطمیه
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شصتوهفتم
به قدری درد پام زیاد شده بود که نفس نفس می زدم و اشکم سرازیر شد.
تمام توانم رو توی دستام ریخته بودم و به دست حیدر، محکم چنگ می زدم.
حیدر کمرم رو محکم تر گرفت و ادامه داد: از من به عنوان عصا استفاده کن! بهم تکیه کن و پای زخمیت رو زمین نزار.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و به هر سختی که بود راه رو در پیش گرفتیم و توی تاریکی خوف آور شب به پیش رفتیم.
عرق از سر رو روم می بارید و هر قدمی که بر می داشتم برام سخت و طاقت فرسا بود تا اینکه حیدر معترضانه گفت: اینجوری تا صبح هم نمی رسیم!
با بغض جواب دادم: می گی چیکار کنم؟! نمی تونم راه برم.
لباس بلند توی تنش رو بالا زد و اسلحه رو توی کمربندش جا داد و گفت: باید خودم ببرمت!
بلندم کرد، ولی من به قدری دلگیر بودم که سریع گفتم: چیکار می کنی؟!
- کمکت می کنم از اینجا بریم!
با حرص گفتم: لازم نکرده! بزارم زمین، خودم می تونم بیام!
بدون توجه به حرفم راه افتاد و گفت: ولی من نمی تونم تا صبح منتظر باشم با عجله و حرصی گفتم: بهتون میگم بزارینم زمین!
متعجب گفت: تو حالت خوبه؟!
دلم از حرفش گرفته بود!
فقط بغض کردم که من رو روی زمین گذاشت و گفت: هر جور راحتی!
متنفر بودم که بهم بگه هر جور راحتی! حالا که به حرفم گوش داده بود دلگیر بودم که چرا زمن رو زمین گذاشته! تکلیف خودم با خودم مشخص نبود!
حالا باید جون می کندم و راه می رفتم و راه زیادی رو رفتیم تا اینکه توی دل تاریکی چراغ چندین خونه نمایان شد.
مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه ذوق کردم و گفتم: اون روستاس؟! یا من توهم زدم.
کوتاه جوابم رو داد روستاس و مجبورم کرد دوباره راه برم تا اینکه خودمون رو به روستا رسوندیم و مستقیم به سمت خونه ای که یه کامیون قراضه جلوش گذاشته شده بود رفتیم.
روستا خیلی خلوت بود و به نظر می رسید اهالی خواب باشن.
وقتی به جلوی در خونه رسیدیم حیدر کمکم کرد به دیوار تکیه بدم و به آرومی در زد.
کسی در رو باز نمی کرد و مجبور شد چند بار در بزنه تا اینکه صدای خراشیده ای جواب داد: کیه؟!
حیدر جوابش رو نداد تا اینکه در حیاط باز شد و حیدر به یکباره اسلحه اش رو به سمت کسی که جلوی در بود نشونه گرفت.
هم به خاطر مواد و هم به خاطر درد، ضعف داشتم و به درستی نمی دیدم اما متوجه شدم که حیدر مردی که در رو باز کرده بود رو تهدید کرد و مرده هم به ناچار اجازه داد وارد خونه بشیم.
وارد خونه که شدیم نگاه بی رمقم به منقل و بساط دور منقل افتاد و متوجه شدم مرده در حال نشئه کردن بوده.
مرده که حسابی ترسیده بود، خانمش رو صدا زد و وقتی خانمش پرده ی قدیمی رو کنار زد و وارد خونه شد چشمای خوابالوش گشاد شد و جیغ بنفش کشید.
حیدر اسلحه رو روی سر مرده فشار داد و گفت: آرومش کن! بهش بگو ما فقط می خوایم شب رو اینجا بمونیم و صبح هم می ریم....
مرده با توپ و تشر خانمش رو آروم کرد و با لحن دستوری ازش خواست برامون رختخواب پهن کنه و بساطش رو هم جمع کنه.
خانمه سریع دست به کار شد و خیلی زود برامون وسط اتاق تشک پهن کرد.
حیدر که هنوز هم یقه ی مرده رو رها نکرده بود رو بهم گفت: تو استراحت کن! صبح زود از اینجا می ریم.
با تعلل به تشک نگاه کردم که حیدر ادامه داد: درد داری؟
با بغض لب زدم: نه زیاد!...
با خجالت ادامه دادم: می شه بپرسی دسشویی کجاست؟!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شصتوهشتم
مرده باز هم با لحن دستوری به خانمش گفت کمکم کنه به دستشویی برم و خانمش هم من رو راهنمایی کرد و با هم به حیاط رفتیم و بلاخره بعد اون همه دلدرد کشیدن خودم رو خالی کردم و راحت شدم.
شب رو توی اون خونه ی روستایی کاه گلی موندیم و حیدر تا نصف با اسلحه بالای سر مرده نشست تا دست از پا خطا نکنه، ولی حال من لحظه به لحظه بدتر می شد و از درد به خودم می پیچیدم و تب و لرزم حیدر رو نگران کرده بود.
شب سخت و بدی رو گذروندم تا اینکه نزدیک صبح رسید و مرده گفت وقت رفتنه!
حالم خیلی بد بود و چیزی رو درست متوجه نمی شدم! ولی یادمه عقب کامیون نشستیم و حیدر از پشت سر راننده که شیشه اش رو شکسته بود تفنگ رو روی سر راننده گذاشته بود و دو نفر دیگه هم بسته بندی هایی رو توی کامیون چیدن و کاملا جلومون رو پوشش دادن.
داخل کامیون تاریک بود و تنها اشعه ی کوچیکی از نور ازبالای سرمون به داخل می تابید.
از سر و صورتم عرق می ریخت و مثل بید می لرزیدم و به قدری ضعف داشتم که حیدر تکیه گاهم شده بود و من بهش تکیه داده بودم.
بلاخره کامیون حرکت کرد و از روستا خارج شدیم، ولی راه زیادی رو نرفته بودیم که متوقف شد و حیدر رو به راننده گفت: چی شده؟
صدای رانند رو به سختی شنیدم که جواب داد: چند نفر راه رو بستن.
حیدر دوباره گفت: تو حق نداری بری پایین فهمیدی؟!
راننده سر تکون داد و لحظه ای بعد صدای کسی که گفت باید کامیون رو بگردیم دلهره ام رو چند برابر کرد و پر استرس دست حیدر رو فشردم.
راننده اولش مخالفت کرد، ولی گویا تهدیدش کردن که به شاگردش گفت: نعمت! برو پایین.
طولی نکشید که در کامیون باز شد و با اینکه نمی دیدم، ولی فهمیدم دارن بسته ها رو پایین می زارن.
تعداد بسته ها زیاد نبود، ولی بزرگ بودن و ما دیده نمی شدیم برای همین داشتن کامیون رو خالی می کردن.
حیدر رو به راننده با تهدید گفت: نمی خوام بکشمت و ماشینت رو با خودم ببرم، پس حواست رو جمع کن که نظرم عوض نشه.
من که چیزی نشنیدم، ولی انگار راننده موافقت کرد که حیدرادامه داد: چند نفرن؟!
راننده جواب داد: چهار نفر...
حیدر دوباره پرسید: خوب نگاه کن ببین داخل ماشین هم کسی هست؟!
- نه! کسی دیده نمی شه!
- موقعیتشون رو بهم بگو.
- دو نفر دارن بار رو پایین می زارن، دو تا هم جلومون نگهبانی می دن.
نگران بودم!
نگران خودم که اگه دیر به بیمارستان می رسیدم معلوم نبود چی سر پام می اومد و دوست داشتم زودتر از این همه درد و حال بد خلاص بشم.... نگران حیدر که نکنه براش اتفاقی بیفته!
بسته بندی ها یکی یکی از جلومون برداشته می شدن تا اینکه فقط سه تا بسته ی گنده جلومون موند و چون بزرگ بودن ما پشتش دیده نمی شدیم.
کسی بسته رو تکون داد تا اون رو کنار بزنه، ولی حیدر از اینطرف طنابی که به دورش بسته شده بود رو گرفت و مانعش شد!
کسی که بسته رو می کشید فکر کرد بسته به جایی گیر کرده و از بالای بسته سرک کشید، ولی سرک کشیدنش همانا و اسیر شدنش توی چنگ حیدر همانا.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_شصتونهم
تا که بیچاره گردنش رو مثل گردن غاز کشید، حیدر به گلوش چنگ انداخت و اون هم که نمی تونست داد بزنه، برای خلاص شدن از دست حیدر، دست و پا زد تا اینکه بدنش شل شد و حیدر رهاش کرد.
کسی که پایین کامیون منتظرش بود صداش زد و وقتی جوابی نشنید دوباره صدا زد، ولی یهو اسمش رو نصفه رها کرد و من حدس زدم دیده چه بلایی سرش اومده که گیرپاج کرده.
کارشون اشتباه بود که با این تعداد کم با سرگردی مثل حیدر در افتاده بودن چرا که حیدد مجال فریاد زدن برای خبر کردن دوتای دیگشون رو بهش نداد و خیلی سریع روی پاش ایستاد و نمی دونم به کجاش شلیک کرد که خفه خون گرفت.
تمام این چیزا رو از پشت پرده ی اشکی می دیدم که به خاطر تب چشمام نم دار شده بودن و تصاویر برام گنگ و مبهم بود.
حیدر که کار دو نفرشون رو ساخته بود از کامیون پایین پرید و بین اون و دو نفر باقی مونده تیراندازی شروع شد.
نمی دونم چی شد، ولی صدای حیدر رو از داخل کابین کامیون شنیدم که به راننده گفت: برو دنبالش...
با این حرف حیدر کامیون روشن شد و حرکت یهوییش باعث شد برای نگه داشتن خودم به میله ی آهنی پشت سرم چنگ بزنم.
امیون با سرعت زیاد مسیری رو رفت و ناگهان صدای شلیک گلوله اومد و بلافاصله من از در باز کامیون، ماشین مشکی رنگی رو دیدم که توی جاده منحرف شد و از شیب تند جاده معلق زد و پایین رفت.
کامیون که همچنان در حال حرکت بود به یکباره از حرکت ایستاد و لحظه ای بعد حیدد جلوی در باز کامیون وایستاد و گفت: تو خوبی؟!
بی حال تر از اونی بودم که جواب بدم!
وارد کامیون شد و کنارم نشست گفت: مجبور شدم کار چهارتاشون رو بسازم تا به بقیه خبر ندن.
بی رمق فقط نگاهش کردم و اون رو به راننده گفت حرکت کن، ولی راننده مخالفت کرد و گفت باید بارش رو دوبار باز بزنه که حیدر با تهدید رو بهش توپید: بهت گفتم حرکت کن.... این آشغالا رو بعدا بیا بار بزن....
مثل اینکه حساب کرد دستش اومد که دیگه چیزی نگفت و حرکت کرد.
تکون های ماشین توی جاده ی خاکی پر چاله باعث میشد سرم به نرده ی آهنی پشتم بخوره و هر بار که توی دست انداز می افتادیم درد نفسم رو بند بیاره.
حیدر که کنارم نشسته بود بازوم رو گرفت و کمکم کرد از نرده فاصله بگیرم و به جای میله ی آهنی ساق دستش رو تکیه گاه سرم کرد.
دست خودم نبود که نالیدم: نمی خوام... الان باشی و...بعد..بعد نباشی.. دا..دا..ش.....
کلمه ی داداش قلبم رو به آتیش کشید! ولی دست خودم نبود! دلخور بودم... تب داشتم... هذیون می گفتم!
سخت بود!... درد بود که که بعد چشیدن طعم آغوشش بخوام ازش دل ببرم!
نامردی بود که به تشنه، کوزه ی آب نشون بدی و بهش آب ندی! نامردی بود که بعد مدتها اون رو درک کنم و به خودم بقبولونم که این به من تعلق نداره.
دستش رو روی پیشونیم گذاشت تا تبم رو چک کنه و گفت: دیگه داره همه چی تموم می شه! طاقت بیار!
با لجبازی سعی کردم خودم رو ازش دور کنم، ولی ناتوان تر از اونی بودم که بتونم دستش رو پس بزنم که متعلق به خودم نمی دونستم!
اونروز عقب اون کامیون زوار در رفته تجربه کردم که داشتنش چقدر شیرینه و بیشتر دلم از نداشتنش گرفت.
بلاخره به روستای بعدی که نسبت به روستای قبلی بزرگتر بود رسیدیم و حیدر تونست تماس بگیره و بگه که فرار کردیم.
از زمانی که تماس گرفت تا اومدن ماشین نیروهای پلیس تقریبا دو ساعتی گذشت تا اینکه بالاخره توی ماشین پلیس نشستیم و من به این باور رسیدم که نجات پیدا کردیم.
شاید من یه آدم خل بودم که به خاطر نجات پیدا کردن هم ناراحت بودم! چون این رهایی مساوی بود با نداشتن حیدر!
حیدری که گفته بود برام مثل برادره، ولی دل دیوانه ی من هنوز هم نمی خواست باور کنه همه چی تموم شده.
***
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادم
یک هفته گذشته بود و من بی حوصله جلوی تلویزیون لم داده بودم و با سعیده پیامک بازی می کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
شماره ای که افتاده بود برام ناشناس بود و با احتیاط جواب دادم: الو...
صدای مردانه ای توی گوشم پیچید که گفت: سلام! من رافعی هستم... از اداره آگاهی باهاتون تماس می گیرم، شما خانم فاطمه زهرا سعادت هستین؟!
با تعلل جواب دادم: س.. سلام... بله خودم هستم.
- خانم سعادت من می خوام چندتا سوال از اونچه توی مدت دزدیدنتون بهتون گذشته بپرسم... شما چهره ی شهرام شاهپور رو دیدی درسته؟!
اولش یادم نیومد شهرام شاهپور کیه و با تعجب گفتم: من ایشون رو می شناسم؟!
- توی افغانستان به جز بهمن کس دیگه ای رو به یاد نمیارین؟!
تازه دوهزاریم افتاد و گفتم: بله بله یادمه.... چهره اش رو هم یادمه.
- خوبه! فردا ساعت هشت صبح سر کوچتون منتظر باشین، یه ماشین چهارصد و پنج میاد دنبالتون... ممنون می شم باهامون همکاری لازم رو بکنی.
- بله... چشم
- فعلا خدانگهداتون.
زیر لب خداحافظ گفتم و گوشی رو از روی گوشم به آرومی پایین آوردم.
دلم گرفته بود و این رفتن می تونست من رو از این حال و هوا در بیاره.
اون روز با بالگرد از مرز افغانستان عبور کردیم و به محض رسیدن به ایران به اتاق عمل برده شدم و پنج روز توی بیمارستان بستری بودم تا اینکه با پای باند پیجی مرخص شدم و به خونه اومدم.
هنوز هم پام باندپیچی داشت و موقع راه رفتن اذیت می شدم.
دلم از این گرفته بود که توی این مدت حیدر هیچ حالی ازم نپرسیده بود و با اینکه دیده بود چقدر زجر کشیدم و حالم بده، حتی به عنوان یه هم نوع و همسفر به ملاقاتم نیومده بود.
دلم ازش پر بود! دلخور بودم و دلم می خواست فردا ببینمش و بهش بی محلی کنم، هر چند حدس می زدم تاثیری به حالش نداشته باشه، ولی دل خودم خنک می شد.
اون روز با مامان حرف زدم و گفتم فلان مامور بهم زنگ زده و قراره فردا برای دادن اطلاعات برم و مامان بیچاره که توی این مدت نبودنم خیلی اذیت شده بود، گفت خودش باید من رو سوار ماشین کنه تا خیالش راحت باشه.
فرداش خیلی زودتر از هر روز بیدار شدم و چون این مدت خیلی ضعیف شده بودم یه صبحونه ی مفصل خوردم و آماده ی رفتن شدم.
کمدم بیشتر از مانتو، روسری و شال داشت که با وسواس زیاد یه روسری رنگ روشن که به رنگ چشمام بیاد به همراه ساق دست همرنگش انتخاب کردم و نیم ساعت جلوی آینه برای درست کردن روسریم وقت گذاشتم تا اینکه اون رو مدل لبنانی بستم و با یه گیره ی قشنگ تزئینش کردم.
چادر دانشجوییم رو پوشیدم و بند بلند کیف کوچیکم رو روی شونه ام مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
مامان که تازه از خواب بیدار شده بود وقتی دید چیزی به ساعت هشت نمونده و من هم آماده شدم، خیلی زود یه آب به دست و صورتش زد و با پوشیدن چادر مشکیش باهام همراه شد تا مطمئن بشه دیگه کسی قصد دزدیدنم رو نداره.
کفش کتونیم که ارتفاع کفش بلند بود رو پوشیدم تا چادرم روی زمین نیفته.
با اینکه محجبه بودم و همیشه چادر سرم بود، ولی همیشه توی لباس پوشیدن وسواس به خرج می دادم و سعی میکردم مرتب و شیک پوش باشم.
به همراه مامان چند دقیقه ای رو سر کوچه منتظر موندیم تا اینکه یه ماشین با شیشه هایی که بیش از اندازه دودی بودن جلومون نگه داشت.