#پارت۶۰
#زهراےشهید🥀
چند دقیه با هستی حرف زدم که دبیر امد همه بلند شدیم.
و دبیر سلام خوش آمد گفتو خودشو معرفی کرد این دبیرو نمیشناختم ولی اینطوری معرفی کرد:دخترای قشنگم من ـخانم عظیمی هستم دبیر عربی ـامیدوارم کنار هم به موفقیت برسیم
پس دیگه خانم بیگلو دبیر عربیمون نبود.
اینو گفت رفت سر جاش بعد از پنج دقیقه اسمارو صدا زد که برن پایین کتاب بگیرن منو خوندو رفتم پایین کتابامو گرفتم امدم بالا. خوندو خوند تا به هستی رسید اونم رفت گرفت برگشت.
دیگه عربیمونو باز کردیمو درس شروع شد،چقدر جالب بود درس عربی برای من.
خانم عظیمی:خب خانما میتونید جمع کنید امروز یا فردا بهتون برنامه کلاسی میدن فعلا امروز همین یک کلاس رو با من داشتید
دخترای کلاس بعضیاشون ماله کلاس۷/۱بودن که امسال امدن ۸/۲
زنگ بعد حدود دو دقیقه خورد ویفری که تو کیفم بودو برداشتم با هستی رفتیم بیرون
هر چند خودمم میدونم تو حیاط چیزی نمیخورم
اونم واسه اینکه ملت میبنند شاید دلشون بخواد
اما همینطوری برداشتمگذاشتمتو جیبم.
-خب چطوری رفیق قدیمی
+شکر اجی خوبم ، یجوری میگی قدیمی انگار بیست ساله همو میشناسم.
-من تورو اندازه سی سال میشناسم-
+قربونت برم
-خدانکنه
+خب یسوال بپرسم
-جانم
+بالاخره بهشون جواب دادی
-امشب باید بریم خونه فاطیما اینا واسه گفتن جواب
+واقعا
-اره بهت گفتم که ـ
همینطور که صحبت میکردیم خوراکیشم میخورد.
+یعنی تو میخوای به این زودی عروس شی؟
-انشاءالله
+ای بلا ،باورم نمیشه زهرا
-خودمم باورم نمیشه خواهر!
+وااای چقدر دلم میخواد تورو تو لباس عروس ببیننمم
-الهی ببینی منم تورو تو این لباس ببینم
+😄😁
صدای غریبه:زهراااااا
برگشتم عه اینکه هانیه است وای دلم براش تنگ شده بود
-هانیه!سلااام
امد نزدیکو همو بغل کردیم
هانیه:دلم برات تنگ شده بود
-منم همینطور
هستی جان این هانیه دوستمه
هستی:خوشبخت شدم هانیه جان
هانیه:قربانت منم همینطور.بی مقدمه پرسید: شنیدم شما دوتا مثل خواهرید ولی میدونید باورم نمیشه.
-یچیزی بیشتر از خواهر،چرا حالا باورت نمیشه
هانیه:چون هیچوقت دوستمو مثل خواهرم دوست نداشتم.
با لبخند همیشگیم گفتم:
-الهی تجربه کنی این حسو
هانیه خواست حرفی بزنه که زنگ خورد
-اخ باید بریم سر صف
هانیه امسال تو یه کلاس دیگه بود.
رفتیم سر کلاس
این زنگ ریاضی داشتیمو زنگ بعدش مطالعات
واای کلکمون کندس دو تا درس تو یه روز دبیر ریاضیو مطالعاتمون همون خانم کامرانیو زارعی بودن
زنگ اخر خانم رامشگ برنامه کلاسیو بهمون دادنو ماهم یادداشت کردیم
خانم زارعی: حال که برنامه هفتگیو دارید درسی که امروز دادمو جلسه بعد پرسش میکنم از همه
میتونید جمع کنید
دوباره خانم زارعی شروع کردا برم دوتا بزنمش درست شه اخه اول سالی چرا پرسش میکنی چرا انقدر این معلم سختگیره خدایا
وسایلامو جمع کردمو پاشدم چادر پوشیدم
نایلون چادرو تا زدمو گذاشتم تو کیفم سر جام نشستم
خواستم با هستی حرف بزنم که زنگ آخر خوردو بچه ها شروع کردن به فرار کردن نمیدونم چیه که اینا زنگ اخر انگار دنبالشون میکنند
منو هستی دوش به دوشه هم از پله های حیاط رفتیم پایین که سارا دوست هستی امدو با هم احوال پرسی کردن
گویا امسال اون نیومده کلاس ما
-هستی جان بریم؟
هستی :اره بریم
باهم خدا حافظی کردنو منم با سارا خدا حافظی کردم دختر خوب و مهربونو با حجابی بودو ازش خوشم میومد
*ادامه دارد...
زادهےفصݪشہادت...🍂:
#پارت۶۱
#زهراےشهید🥀
با هستی راه خونرو پیش گرفتیم،ما این ماه از اون خونه تخلیه میکردیمو میومدیم همین دورو برا
-خب پخبر
+سلامتی
-دیگه چخبر
+سلامتی
-میزنمتا
+میتونی بزن
دستمو در اوردم از دستش یه نیشکون گرفتم
-دیدی تونستم
+ایی دیونه خب چه خبرم شد حرف بچه
-خب چی بگم
+سکوت کن دارم از خستگی میمیرم .
-تو که میدونی من نمیتونم ساکت باشم هستی
بعدم باید زودتر راه بریم اذانمیگن الان.
+خب خب!ارااامشششش
داشته باش
-امممم یچیزی بگو
یزره فکر گرد بعد گفت:
+میدونی زهرا و حدیث نیومدن
نرگسم نبود
تازه این یادمافتاد؛
-اره اصلا ندیدمشون
+بهتر بابا پارسال منو از درس انداختن این سه تا هم شوهر کردن منو بیچاره کردن معدلم پایین شد
-اره معدل دوتامون پایین شد
حالا امسال انشاءالله به ۲۰برسونیم لاقل ۱۹و نیم بشیم
+اره خداکنه اخه ۱۸/۷۶صدم شد معدل
-۷۹صدم
+حالا همون
دیگه نتونستیم بیشتر صحبت کنیم،من خونم یه طرف بودوهستی یه طرف دیگه ازش خدا حافظی کردمو راه خونرو پیش گرفتم
صدای اذان بلند شد سرعتمو بیشتر کردمو تا پایان اذان رسیدم خونه که داشتم جون میدادم
فورا بعد از سلام کردن چون وضو داشتم حاضر شدمو نماز خوندم
وای داشتم به هلاکت میرسیدما.
الان بهتر شدم رفتم آشپزخونه آب خوردم .
اخییی خدایا شکرت
عاطفه کجا بود ندیدمش ؟
فکر کنم خوابه اتاقو نگاه کردم اره خواب بود خواهریم
ماـمان:گشنت نیست؟
-اره مامان گرسنمه چیزی داریم؟
مامان:اره امروز قیمه درست کردم
بشین برات بیارم
-واای مامان دستت درد نکنه
مامان که غذارو اورد عین دیونه ها حمله کردم اما طبق عادت همیشگیم بیشتر از یه بشقاب و نیم با همه گرسنگیم نتونستم که بخورم
#پارت۶۲
#زهراےشهید🥀
بعد از ناهار یک ساعت استراحت کردم بعد رفتم یکم کار کردم.
حالا یه نیمساعت دیگه برم مطالعات بخونم.
امسال باید برسونم خودمو بالای ۱۹
این دو سال رو هم باید بگذرونم
باید بتونم به هدفم برسم ـاگه خدا بخواد
انسانی بر میدارمو واسه دانشگاه معارف
باید دبیر دینی بشم
بعد فکر کردن و مرور درس ساعت نزدیک پنج بود که تصمیم گرفتم پاشم دنبال لباس بگردم یچیز خوب پیدا کنم.
یه دامن مخملی مشکی که با دکمه های تزئینی کار شده بود برداشتم
با یه بولیز که آستینش تا آرنجم بودو باید ساق مینداختم
و شلوار کشی آبی تیره مو گذاشتم کنار رفتم دنبال لباس برای عاطفه
یه لباس که تا زانوش بود به رنگ آبی آسمونی بود با شلوار لی کشیشو برداشتم.
روسری عاطی که طرح سفید برفیو هفت کوتوله روش بودو طرح زمینه اش بنفش بود ،دورش یه نوار صورتی رنگ !قشنگ بود اینم لباسای عاطی
اخ روسری واسه خودم!
اول رفتم سراغ گیره روسریم فقط پنج تا گیره داشتم که دوتاۺ مروارید رنگی داشت.
یه گیره برداشتم که یه نگین سیاه روش بود اینو خودم خریدم رفتم تو کمد دنبال روسری
یه روسری نخی راه راه به رنگ مشکی و سبز لجنی بود البته فقط یه گوشش راه راه بود. همونو برداشتم با اون گیره که نگینش مشکی بود و یه طلق.
خب تموم شد
مامان:زهرا حاضر شو دیگه باید بریما
-مامان تازه ساعت ۵:۳۰
مامان:حالا تا حاضر شی شیش میشه
حرفی نزدمو لباسایی که حاضر کردمو پوشیدم
رفتم عاطفه رو اوردمو اونم حاضرکردم
به ساعت نگاه کردم(۱۸:۰۵)
اوه دیر شد که
اشکان:بیااا دیگه زهرا
مامان امد عاطیرو بغل کرد منم فورا روسریمو رو سرم درست کردمو چادرمو برداشتمو رفتم تو حیاط سرم کردم.
-بریم
رفتم صندلی عقب نشستم
بابا ماشینو روشن کردو راه افتاد سمت خونه حاجی ده دقیقه تو راه بودیم تا بابا وایساد
خیلی دیر بود
پیاده شدیم
-مامان میگم یه گلی چیزی نخریدیما
مامان:مگه امدیم خواستگاری ول کن من پولی این چیزارو ندارم.
خندیدم وگفتم:
-پووف
رفتم جلو درو بعد از بحثی کوتاه من باید در میزدم .
به ایفون نگاه کردم
یه زنگ داشت
زنگو زدم و منتظر موندم
صدای یہ آقا امد
+به به سلام علیکم بفرمایید داخل
بعدم درو زد
فکر کنم حاج اقا بود
اول مامان بابا بعدم من رفتم تو و بعدش اشکان
خونشون چه قشنگ بود حیاطشون حوض داشت پره گلدون بود یه باغچه تو حیاط بود که کلی گیاه اونجا بود با گلای ریز صورتی گل نرگس گل یاس و گل محمدی!وای خدا گل محمدی♥️
و یه درخت انگور که سقف شده بود واسه حیاط
چقدر خوشگل بود حاج خانمو حاج اقا امدن جلو در
مامانو بابا احوال پرسی کردنو ما هم سلام کردیمو بعد از کلی تعارف رفتیم داخل
چه خونه قشنگی چند تا تابلو نوشته های قرانی و مذهبی
تابلو فرش که نقش عاشورا بود روش
روم نشد همه جارو ببینم
رفتیم نشستیمو حاج خانم چایی اورد.
فاطیما کجا بود پس
بابا و حاجی شروع به صحبت کردم حوصلم سر رفت
*ادامه دارد...
#پارت۶۳
#زهراےشهید🥀
فاطیما با یه چادر رنگی از طبقه بالا امد پایینو پشت سرش برادراش امدن همه بلند شدیم
و با اونا هم سلام و احوال پرسی کردیم
حاج اقا:خب جناب حیدری
میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما دوازده روز منتظر پاسخ شماییم حالا اگر صلاح میدونید جواب رو به ما بدید
بابا نگاهی به من کرد
سرمو انداختم پایین
بابا:شرمنده که خیلی دیر شد ـخب
جواب زهرا...،
جوابش مثبته .
واای ای کاش این زمین دهنشو باز میکرد منو میخورد دیگه نمیدونستم تو کدوم سوراخ قایم شم کجا برم
یه قطره از عرق پیشونیم ریخت توی چشمم
دستمو اوردم بالا و با نوک انگشتم چشمامو پاک کردم
صدای حاج اقا باعث شد لحظه ای بهش نکاه کنم
حاجی:بـه بـه الحمدالله انشاءالله به سلامتی
از صداش خوشحالی موج میزد .
و بعد ادامه داد:آقاے حیدری اگر به بنده اجازه میدید برای اینکه بچه ها باهم آشنا بشند یک صیغه محرمیت یک ماهه بخوانم و این دو محرم بشند.!
چیییییییییییی صیغههههههههه😱
نهههههه خدایااااا😥
همینطور که تو دلم جیغو داد میکردم نگاهم رفت سمت خاج خانم که میخواست حرف بزنه و بعد به مامان نگاه کردم.
حاج خانم:بله ،دیگه خیلی دیر شده
یک ماه بیشتر میشه که منتظر این لحظاتیم ،محمد رضا ام خیلی منتظر مونده لطفا این اجازه رو بدید.
بعد کمی سکوت مامان حرفی زد که بازم من خجالت کشیدم.
مامان:نه حاج آقا ،ایرادی نداره صیغه رو بخونید پدرش هم راضیه!
حاج اقا:چشم خانم حیدری ،فاطیما دخترم؟
فاطیما:بله آقاجان
حاجی:زهرا خانم رو ببر بالا چیزی نیاز بود بهشون بده و لطفا زود بیاید پایین.
فاطیما چشمی گفت بلند شد به مامان بابا نگاه کردم .
تایید کردن که برم
بلند شدم با یه با اجازه با فاطیما رفتم بالا،
-فاطیما
+جاان
-دلم برات خیییلی تنگ شده بود
+منم همینطور زن داداش
خنده ای کردمو فاطیمارو تو اغوش گرفتم
-دیونه
+ای یه خواهر شوهری بشم برات کیف کنی
-ببینیمو تعریف کنیم
بعد با ذوق گفت:
+راستی امشب تولدمه
-وااای واقعاااا
+والا
-واای خدا جان
الهی صد ساله بشی قشنگم تولدت مبارک😍
+قربونت برم زن داداش همچنین تو
بیا یه چادر سفید بهت بدم بپوشی
-چادر سفید؟
+اره میدونم خیلی بهت میاد وایسا
رفت از داخل یه کمد یه نایلون اورد بیرون
+خب بیا بدو برو خوشگل کن بینم
-مثلا چیکار کنم ؟!
با ادا و اصول گفت:
+یه رژلب خوشگل،یہ خط چشم خوشگل تر
منم با نیمچه لبخندی گفتم:
-بنظرت اینکارو میکنم؟
+امکان نداره بکنی
-پس...؟
+شوخی کردم بابا 😁
نگاهش کردمو رفتم جلو آیینه
و چادرمو در آوردم
چادر سفید رو به سرم کشیدم خیلی بهم میومد.
*ادامه دارد...
#پارت۶۴
#زهراےشهید🥀
فاطـیما:خب خانم بریم
بهش نگاه کردم و زمزمه کردم:"بریم"
در اتاقو باز کردو از پله ها اروم اروم رفتیم پایین
وقتی امدیم پایین حاج خانم صدام زد و گفت روی مبلی که کنارش بود بشینم
ولی یه مبل سه نفره بود.
رفتم نشستم
حاجی با نگاهی به من روشو به طرف پسرش کرد و گفت;
حاجی:پسرم شما هم برو کنار خانم بشین
اها،پس واسه این گفت بیام اینجا بشینم
هووف ، عجبا
حاج اقا:خب آماده هستین ؟
از اینک۰ه کنار یه نامحرم بودم هرچند فاصله بود خیلی شرم میکردم پاسخ بدم به ارومی سرمو تکون دادم فقط لب زدم: بله
شروع کرد خطبه رو خوند
و یه چیزایی رو تکرار کردم ،یه جمله های عربی
و بعد از اون سکوت کردیم که باز حاجی شکستش.
حاجی:انشاءالله مبارڪتون باشہ
برای سلامتیشون صلوات ختم کنید.
حاضرین:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عحل فرجهم
دیگه بهش محرم بودم
دیگـه...!
نمیدونم چی بگم و چکار کنم ؟خودمو زیر چادر قایم کرده بودمو به هیجا نگاه نمیکردم
خانم صالحی:خب حالا وقت نشون کردن عروسمونه
حاج آقا با اجازه !
حاجی:خواهش میکنم خانم بفرمایید
خانم صالحی:پسرم!شما انگشترو دست خانم بکن
وااااا
این ؟
نبابا
انگار خودشم روش نمیشد
چون با من و من گفت:
محمد آقا:مادر...،😄چـشم!
بلند شد.
عه عه یه حرفی یه چیزی عین بادمجون ...عجبا.
امـد جلوی پام زانو زد یا همون میشه گفت نشست
محمد آقا:ببخشید،با اجازه
با گفتن این حرف دستم رو گرفت و در کثری از ثانیه انگشترو دستم کرد و بلند شد رفت سر جاش ـ
جاان چیشد اصلا نفهمیدم!
طفلک انقدر حول بود که انگشترو کامل دستم نکرد 😄
عجب با حیا بودا آفرین خوشم آمد
*ادامه دارد...
#پارت۶۵
#زهراےشهید🥀
بعد از صیغه شام خوردیمو و با یه جشن کوچیک برای فاطیما برگشتیم خونه خودمون
بعد از کارای شبانه خوابیدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🦋
محمد رضا:
با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم ساعت شیش بود
علی:چی بگم
رسیدیم خونه و پیاده شدم همین که در حیاط باز شد فرار کردم تو از بس گرمم بود وااییی
-سلااام
فورا دوییدم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم نماز خوندم
به لطف مدرسه دیگه نمیشد بریم مسجد نماز ظهر بخونیم
چند ساعت بعـد:
صدای در امد رفتم سمت در محمد رضا بود
و زهرا هم باهاش بود
امدن سمت در صداشونو میشنیدم
زهرا:ای کاش نمیومدم مزاحم میشم زشته
محمد :زهرا جان شما عروس این خونه ای مزاحم نیستی
بعدش درو باز کرد و گل روی منو دیدن
-به به به بــه عروس خانومو اقا داماد خوبید؟خوشید ؟سلام علیکم چخبر کجا ها رفتین کلکا
محمد:علیڪ سلام فاطیماخانم بزار برسیم
زهرا:سلام عزیزم خوبی،
-بنده بسیار خوبم
داداش شما برو من بازهرا میام
محمد خندید و گفت;
محمد:بله من رفتم
محمد رفتو زهرارو کشیدم تو کفاشاشو در اوردو گذاشت تو جا کفشی خیلی دقیق
این چرا انقدر حساسه؟!
-زهرا خاانم باید همه چیزو برام تعریف کنی
لبخند مهربونی زد و گفت:چشم عزیزم
باهم رفتیم پیش مامان اینا
و باهم سلام و احوال پرسی کردیم
-مامان من و زهرا میریم،اتاق
مامان:باشه مادر برید
با زهرا رفتم بالا
چادرشو گرفتمو و گذاشتم رو چوب لباسی
-خب بشین تعریف کن
زهرا:خب اقا رضا امد دنبالم رفتیم مسجد نماز خوندیم
بعد رفتیم یه رستوران یه چیزی خوردیم
بعدشم رفتیم پارک حرف زدیم
همین
-چه خوب عزیزم
زهرا:یسوال بپرسم
-جانم
زهرا :جانت سلامت خواهر،خب میخوام بدونم چرا منو انتخاب کردین
اون همه دختر تو هیئت بود؟
-خب میدونی من اولین بار تورو دیدم
خیلی ازت خوشم امد کار به کار هیچکس نداشتیو اونجا خادمی میکردی ، مامان هم دوست داشت
زهرا :خب چرا منو بردیو به داداشت نشون دادی
-میدونی مامان اینطوری خواست، اخه مامان تا حالا سه تا دختر در نظر گرفته بودو همه رو اینطوری امتحان میکرد
هر سه نفرشون با دیدن محمد نیششون باز میشد و با روی باز باهاش حرف میزدنو فکر میکردن چون پسر حاجیه گناه نیست محمد اصلا خوشش نمیومد
ولی وقتی تورو بردم ، تو با شرمو حیا فورا رفتی داخل و اصلا به محمد نگاه نکردی خیلی جذبت شدم هم من هم محمد
به محمدگفتم بیاد به تو یه کمک بده ببینم چیکار میکنی و ظاهرا مثل نارنجک میخواستی منفجر بشی و مثل لبو شده بودی محمد خیلی بهت خندید اون روز ولی خدایی اصلا قصدی نداشت ولی از رفتار و حرفات میگفت معلوم بود هول و دستپاچه میشدی
خندیدم:
زهرا:واای اره وقتی در دیگو گرفتا دلم،میخواست خفش کنم از یه طرف گیج شده بودم چیکار کنم😂
فاطیما هم خندید.
*ادامه دارد..
#پارت۶۶
#زهراےشهید🥀
-هعی ولی خیلی زود گذشت اصلا باورت میشه الان نامزد داری
زهرا:خب میدونی واسه خودم عجیبه
من تا چند ماهه پیشاعتقاد داشتم تا ۱۸سالگی نباید ازدواج کرد
ولی وقتی اطرافیانمو دیدم که حتی تو۱۲سالگی ازدواج میکنند کم،کم به مرور زمان تفکرم عوض شد
-چه باحال
زهرا میگـم،تو دلت میخواد لباس عروست چطوری باشه
زهرا:محجبه
-اخه تو عروسی که خانم و اقا جدان میخوای مختلط بگیری؟
زهرا:نه جدا میگیرم ، ولی باید رعایت کرد ممکنه یهو دستتو نامحرم ببینه یا گردنتو والا بخدا من نقاب هم میزنم
-چه خوب که اینطوری هستی
عروسی چی اهنگ میزاری
زهرا:نه عزیزم اهنگ نمیزارم عروسی باید مثل مهمونیا باشه با مولودی و دست زدن
تا ساعات حد اکثر ۱۲شبم باشه
-واای خداروشکر چون اگه میگفتی اره باید قانعت میکردم
زهرا:تو چرا ازدواج نمیکنی؟
-اوووه از اوناش بودا
خـب... من حوصله ندارم
زهرا:حوصله چیو؟
-ازدواج
دردسر داره
دلم میخواد فعلا ازاد باشم دختر ازدواج کنه بدون اجازه شوهرش نباید اب بخوره
زهرا:تا حالا خواستگار داشتی؟
-اره ۶تا داشتم
یکیش پسر عموم بود که محترمانه رد کردم
یکیش پسر داییم اونم مامان گفت نه چون پسر داییم کم سن بود به هر حال پسر نباید ۱۷سالگی ازدواج کنه
یکیش همسایه دیوار به دیوارمون بود
به خودم گفت منم گفتم نه ولی خب یخورده گیر میداد که داداش محمد فهموند بهش
اون یکی دوست علی اصغر بود یبار امد خونمون مامان بهم گفت چایی ببرم بعد یک هفته با خانوادش سر زده امدن خواستگاری دیگه اونم رد کردم
اون دوتای دیگه هم از پسر عمه هام بودن
زهرا:وای حساب همه رو داریا
-اره بابا پس چی بعدشم،من یکیو میخوام شبیه محمد و علی اصغر یکی مثل اونا منو خوشبخت میکنه زهرا
"تـق تـق تـق"
-کیه!بفرمایین
مادر در و باز کرد و امد تو!
مادر:خب ول کن عروسمو فاطمه خستش کردی
-مااادررر😞
زهرا:سلام حاج خانم
#پارت۶۷
#زهراےشهید🥀
بعدم بلند شد
اوه حواسم نبود بلند شم
-سلام
مادر:سلام به روی ماهتون
زهرا شما از این به بعد به من میگی مامان باشه
زهرا کمی متعجب نگاه کردو گفت:چشم
مادر:چشم چی؟
زهرا:چشم مامان😄
مادر: چشمت پر نور دخترم
بیایید یه چیزی بخوریم
ـــــــــــــــــــــــــ🍀
زهـرا:
چادر رنگی که فاطیما دادو سر کردمو رفتیم پایین
اقامحمد و اقا علی رو مبل بودن حاجی نبود انگار حاج خانم
رفت سمت مبلی که اقا محمد روش نشسته بود
حاج خانم:زهرا جان بیا بشین پیش رضا
خجالت زده به کفشام خیره شدمو سمت مبل قدم برداشتم
خیـلی اروم کنار محمد رضا نشستم
یه حس عجیب داشتم
و رنگ پریدگیمو حس میکردم اینکه الان یا زردم یا سفیدم یا قرمزم حالا یه رنگی هستم
فاطیما کنار داداشش علی نشست
محمد:خب خب چخبر خانما زیادی حرف نزدین شما دوتا؟
*ادامه دارد...
#پارت۶۸
#زهراےشهید🥀
:چـہار مـاه بعـد
،خب خب
باید بگم تو این مدت هیچ اتفاقی خاصی نیوفتاد بجز ازدواج فاطیما که الان یکماه ازش میگذره که خیلی خوش
گذشت با علی سرور ازدواج کردو الان خونه خودشه
و اینکه من الان ۱۶سالم شده
و چند روز دیگه عیده نوروزه
تو این مدت فقط تو امتحانات میان ترم اذیت شدم و فقط پایین ترین نمرم ۱۷بود
که اونم شامل ریاضی میشد
و منم داشتم مادر میشدم
فورا سوار ماشین شدم که سرم خورد به سقف
اخخخخخ-
محمد نگران،برگشته بود رو به من
محمد:چشید زهرا خوبی چـیشد؟
هی..چی-
سرم خورد به سقف
مفسی از سر اسودگی کشید
محمد:عزیزم حواستو جمع کنی
درو بستم
#پارت۶۹
#زهراےشهید🥀
دستمو بردم سمت ظبت یہ نوحه پخش شـد
که شروع کردم زار زار گریہ کردنـ
"
بابا،یه گوشه خواب بودم خیل آروم
ولی پیچید تو گوشم صداشون
نمیبردن اگه گوشواره هامو
خودم میبخشیدم به دختراـشون
/ گذشت و گم شدم توۍ بیابون /ـبچم گم شد
اخه از قافله جا مونده بودم
یکی امد برم گردوند
ولی کاشکی همونجا مـونده بودم
بـابا بد اخلاقن چقدر مردای شامی
بجای قلب سنگه تو دلاشون
با این دستای سنگینی که دارن
دلم میسوزه واسه بچـه هاشون
یجوری زد چشام تاره هنوزم
یجوری زد قـدم از درد خم موند
?ای دستش یکم بهتر شده اما جای انگشترش رو صورتم موند
ـ ـــــ به ماه اسمون میگفـــت
شبه شبستـون منی
یاد عمو بخیر که تو
مــثل عمـو جون منی
ب... ـباباااا
?نـو ببـــر من جــا میمونم عمه امـــو میزنــــن
شیرین زبونی دیگه تموم شد
.ماله اونوقت بود که دندونام سالم بــود
#پارت۷۰
#زهراےشهید🥀
:محـمد
جلوی یه مغازه پیاده شدم
چند تا ترشک گرفتم
امروزکلا نمیرم سر کار یعنی این سه روز کارخونه تعطیله میخوام با زهرا خرید عیدو انجام بدم سه روز دیگه عید
بود و مدارسو دانشگاه هارو تعطیل کردن
حساب کردمو برگشتم تو ماشین
تو این چند ماهه انقدر بهش دلبسته شده بودم که اگر یروز نمیدیدمش اونروز مثل دیونه ها میشدم،
اگه نباشه من چیکار کنم بهش نگاه کردم با مزه ترشک میخورد
خودمو میگرفتم نخندم بهش عین بچه ها شده بود
!متوجه نگاهم شد و یه چشمی نگام کرد با مشمبا ترشکی که تا نصفه تو دهنش بود گفت:هــوم میخوری؟
خندیدمو گفتم:نه عزیزم ترشک دوست ندارم
مشمبارو از دهنش در اورد و ترشک تو دهنشو قورت داد و گفت:لواشک چی؟
لواشک بدم نمیاد-
زهرا:خب پس این ماه لواشک درست میکنم
!وااای چقدر دلم خواستا
صدای شیشه پنجره امد برگشتم یه دختر بچه بود
چند شاخه گل دستش بود
پنجره رو کشیدم پایبن
جانم عمو-
دختر بچه :میشه یه شاخه گل بخرید
زهرا:عزیزم میای اینور
#پارت۷۱
#زهراےشهید🥀
به زهرا نگاه کردم
زهرا:اقا با اجازه
لبخندی به عنوان تایید حرفش زدم
بچه :خـاله لطفا بخرین
زهرا:چشم عزیزم ولی اول بگو اسمت چیه؟
دختر بچه : مونا
زهرا:عزیزم مونا چه اسم خوشگلی
خب گلات چنده
مونا:ممنونم خاله جون ،شاخه ای پنج تومن
زهرا از کیفش دوتا پنجاه تومن بیرون اورد
زهرا:عزیزم چند دقیه بشین تو ماشین
...مونا:اخه خاله
زهرا:عزیزم بشین
مونا در عقبو باز کردو سوار شد
زهرا:خب مونا جان گلم پدر مادرت کجان
مونا:خب من راستش پدرم تو زندانه مادرم هم
.بغض گلوشو گرفت این مشخص بود
مونا:مادرم تصادف کردو رفت پیش خدا
زهرا اشک تو چشمش حلقه زد
اخه چقدر این،دختر دل رحمه
زهرا:پس،پس تو الان کجا زندگی میکنی؟
مونا:تو یه گاراج میخوابیم و با پولامون گل واسپند میخریمو کار میکنیم
زهرا:محمد
بهش نگاه کردم فهمیدم حرفشو میخواد یکاری واسشون بکنیم
مونا جان عزیزم میدونی بهزیستی کجاست؟-
مونا:نه عمو
ببین دخترم ما میتونیم تو و دوستاتو بدیم بهزیستی اونجا جای خوبیه وسایل بازی جای خواب خوراکی و-
خوردنی خوب و بچه های دیگه هم اونجا هستن
مونا:واقعا؟
اره عزیزم شما چند تایید؟-
مونا:نمیدونم
ببین دخترم برو با دوستات زود برگردین-
دلم براشون خیلی میسوخت
مونا پیاده شد و فورا فرار کرد
زهرا:نیوفتی مونا از خیابون نرو
مونا در حال دویدن سرعتشو کم کردو با جیغ گفت:نه خاله جـون
!زهرا:محمد خیلی کار خوبی کردی ولی حالا چجوری ببریمشون؟
تلفنمو در اوروم
نگران نباش الان زنگ میزنم علی با ماشینش بیاد تا بچه هاروببریم بهزیستی یه بهزیستی میشناسم ماله دوست-
پدرمه
زهرا:اخجون خداروشکر
اره خانم کوچولو-
!زهرا:وا من کوچولم؟
هم تو کوچولویی هم کوچولو هات-
زهرا خنده ای کردو گفت :کوچولو خودتی من کجام کوچیکه
شماره سرورو گرفتم بعد چند بوق جواب داد
الو داداش سلام زحمت داشتم برات-
سرور:به داش رضا چطوری تو خبری از ما نمیگیری
اونو که نگو میام یه چهار پنج تا می نم تو گوشت دیدوز تو شرکت مخ منو خوردی میگی خبر نمیگیری-
سرور :خیلی خب بابا تو ام فورا نانچیکوتو در میاری واسه من جونم چیکار داری داداش
ببین با وانتت بیا چند تا بچه هست باید ببریم بهزیستی-
سرور:خب چند تا
نمیدونم هنوز نیومدن-
سرور:مگه کجان
حالا علی پاشو بیا به این ادرسی که واست میفر ستم زودااا-
سرور:باشه داداش بفر ست فعلا یاعلی
جزاک ا خیرا یاعلی-
گوشیو قطع کردم
و ادرسو فرستادم