#پارت۵۶
#زهراےشهید🥀
چند ماهه رو سنگ فرش مدرسه قدم نزده بودم
دلم واسه همه چیز تنگ شده بود
بلند شدم به اجیم سر زدم
کوچولوی دوست داشتنیه من هنوزخواب بود
با اون صورت معصومو بچه گونش دل ادم اب میوفتاد
فسقلی پاشو دیگه اجی
یکم دیگه نگاهش کردمو رفتم تو حال دوباره مامان داشت چایی میخورد اینا چایی از کجا میارن خدایی
اونم تو این گرما
البته هوا دیگه پاییزی بود و چند بار بارون زده بود
الانم اخبار گفته فردا هوا بارونیه
واای خدا فکرشو بکن
زیر بارون تو کاروان حــسین😍😭
خدا کنه حسرت به دل نمیرم
اشکان رفته بود سر کار
اونم کم کم دانشگاهش شروع میشد
امسال ساله سومش بود
امسال و یکم ساله دیگه بخونه باید بره سربازی
هععی اخرش این بشر ازدواج نکرد
اصلا تو فکر این چیزا نبود و اصلا به قیافش نمیومد
چی بگم هر چی خدا بخواد
پاشدم یه دستی به روی خونه بکشم
یکم گرد گیری کردم
فردا با هستی میرفتم مسجد حضرت ابولفضل
راستی اصلا یادم نبود فردا میبینمش
حالا چی بپوشم دیگه حوصله مغنعه نداشتم
یه روسری مشکی برداشتمو گذاشتم کنار با شلوار دامنی مشکی
و مانتو مشکی
عاطفه:آجیـیی
مامااان
عه صدای عاطیه
-جااانمممممم
فورا دویدم اتاق طفلی ترسید
-ســلام خوشکلممممم
بگو سلام
با خنده گفت:دـلام
+خوبی گل بانو
مامان:ولش کن کشتیش
-وااا مامااان😥
عاطی:میخوابلـم👧
-کجا بلی بانو☺
عاطی:بیلـم مامان
-باشه برو
گذاشتمش زمینو فرار کرد پیش مامان
*ادامـہ دارد...
#پارت۵۷
#زهراےشهید🥀
رفتم نشستم و تلویزیونو روشن کردم
سریال ....بود خوشم میومد ازش نگاه کردم خیلیم جالب بود از اونا که خیلی دوست داشتم در مورد بهشت و جهنم و حلال و حرام خدا بود
خیلی سرم درد میکرد گرفتم خوابیدم
وقتی پاشدم
یه ربع مونده بود به اذان ظهر
چه به موقع !
پاشدم وضو گرفتمو حاضر شدم عاطفه خوابیده بود
اذانو که گفتن نماز خوندم،مامان هم خواب بود یه نگاه به یخچال انداختم گرسنم بود
یکم خامه شکلاتی بود اوردم خوردم.
گوشیو برداشتم رفتم فضای مجازی یه نیم ساعت چهل دقیقه گذشت گوشیو گذاشتم زمین
هعععی حوصلم سر رفته بود
گفتم یه نوحه گوش بدم "
وای من از عاشورا ـ
زمین و اسپون غمگینه
یه خواهری داره میبینه
یه کی نشسته روی سینه
یارو نگهدار من ـمنو نزاری تنها ایکاش
بفکر قصه های من باش یکاری کن غریبم داداش
"
آهی کشیدم،و تو دلم گفتم:
(چه قدر قشنگ بود چقدر سوزناک)
+زهرا
-وای
مامان ترسیدم
+کی پاشدی
-یه دوساعت میشه
-چیزی خوردی
+اره خامه بود خوردم
-باشه
سرم همچنان درد میکرد گفتم برم قرص بخورم
ولی استامینفون ۳۰۰ داشتیم نمیدونم خوبم میکرد یا نه خوردم و مشغول کارای روزانه شدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🍁
یڪ مہر:
اوووفف امروز باید برم مدرسه چقدر خوشحالم
اربعین امدو تموم شد ـتا ساله دیگه دلم تنگ میشه ....
وااای الان دیرم میشه!
روپوش مدرسه رو پودشیدمو مغنعه رو رو سرم تنظیم کردم
چون شل بود یہ سنجاق زدم
کیفمو برداشتمو بطری ابمو گذاشتم توش
کیفو انداختم رو دوشمو رفتم حیاط
-مامان من میرم خدا حافظ
+مراقب خودت باش خدا حافظ
کفشامو پوشیدم
رفتم اونور تر چادرمو سر کردم
بسم الله الرحمن الرحیم.
*ادامه دارد...
#پارت۵۸
#زهراےشهید🥀
الان ساعت نزدیک ۷:۱۵میشد
خدایا توکل بر خودت در و بستم از در خونه دور شدم.
خیلی خوشحال بودم دارم بعد از روز ها میرم مدرسه
امروز حاجی اینا باید برگردن شایدم برگشتن
از پل هوایی رفتم بالا وقتی رسیدم یه نفس عمیق کشیدم.
وایسادم پیش نرده ها و به جاده نگاه کردم خیلی دوست داشتم تو هوای خنک به شهر نگاه کنم
چقدر طولانی بود ماشینایی که میومدنو میرفتن نسیم خنڪ صبح اسمون قشنگ شهر.
فقط امام زمانو کم داشت!
اللهم عجل لولیک الفرج
هععی !نفسی کشیدم و راهمو گرفتم تا مدرسه
نزدیک مدرسه که شدم دخترا رو میدیدم
چقدر حالم خوب بود.
بسم الله پا گذاشتم تو مدرسه یه نگاه به دورو برم کردم معاونا جلوی در ورودی سالن داشتن صحبت میکردن
خانم بهرامی، خانم رامشگ
برگشتم دخترا پشت در مدرسه رو پله نشسته بودنو گرم صحبت بودن
رفقامو دیدم رفتم سمتشون
با لبخند :سلااام خوبید دخترا
ریحانه:سلام زهرا خوبی😍😍
سکینه:به سلام حاج خانم خوبید خانم دلمون برات تنگ شده بوود😘
ستایش:سلام حیدری چطوری
سمیه و مائده هم سلامو احوال پرسی کردن و باهم روبوسی کردیم دلم برا همشون تنگ شده بود.
یهو یکی زد پشتم
برگشتم
-وااای خدا نکشدت ترسیدم بـــشر
هستی خندید و گفت: بهتتترررر چطوری تو زری جون
-ای نترکی سلام! 😂 ممنون خوبم تو خوبی هستی جان
هستی:وااای واییی سلااام
خب حالا منکه عالیم تورو دیدم عالی تر شدم
-قربونت برم دوست داشتنی خنگ من
هستی:خنگی از خودتونه بانو
-باشهههه حالا بیخیال😂
بعدش فورا با حسرت گفتم:
واای ای کاش امسال تو یه کلاس باشیم هستی😢
هستی: اره ای کاش تو یجا باشیمـ
خدا نوکرتم ما دوتا اتیش پاره رو بنداز یجا باور کن دو تایی انرژی بیشتری داریم
-که نابود کنیم همه چیو!
بهم نگاه کردیم زدیم زیر خنده
که زنگ خورد
-اییی ببین کی زنگ میخوره ها
استرس دارم
*ادامه دارد...
#پارت۵۹
#زهراےشهید🥀
هستی:منم همینطور حالا بیا بریم سر صف.
پا تند کردیم و تو صف ایستادیم!
معاون،خانم بهرامی:
سلام خانما صبحتون بخیر
بعضی از دخترا:سلام صبح شماهم بخیر
معاون،خانم بهرامی:
خانما اولین روز سال تحصیلیتون رو بهتون تبریڪ میگم انشاءالله امسال سال درسی خوب و موفقیت آمیزی را در کنار هم آغاز ڪنیم ...
خانم ها برای اینکه بدونید به کدوم کلاس باید برید خانم رامشک راهنماییتون میکنند
خانم رامشگ هم سلام و احوال پرسی کردو سال جدید رو تبریک گفت بعدش اعلام کرد که کدوم صف باید چه کلاسی
خانم رامشگ:خانم های عزیز
دانش آموز های جدید کلاس هفتمی
لیست نام هاتون بر روی در ورودی زده شده و اینکه کدوم کلاس باید برید نگاه میکنید اسمتون رو پیدا میکنید طبق شماره تون
پارسال هرچی بوده امسال هم همونه
خانم های هشتم و نهم هم در سالن اسم و کلاس خودشونو پیدا کنند ولی حق بهم ریختن صف رو ندارید به ترتیب میفرستیمتون.
(وااای چقدر حرف میزنند👀)
چند تا از صفا رفتن الان نوبت صف ما بود
خدا خدا میکردم منو هستی یجا باشیم هستی جلوم بود اروم رفتیم بالا
و تو سالن یکی یکی نگاه میکردن میرفتن کلاسشون
من شماره هفت بودمو هستی ۱۲
کلاس....کلاس ۸/۲افتادم
دنبال هستی گشتم
پیداش کردم اونم تو همین کلاس بود" هورااااااا"
بهش نگاه کردم با ذوق توی چشمام
بهش خوشحالیم رو نشون دادم اونم خیلی خوشحال بود با هم رفتیم کلاسمون طبقه اول بودیم !
رفتیم تو کلاس نگاه کردم دو تا جای خالی تو میز چهارم کنار پنجره دیدم.
-بدو بریم اونجا
دستشو گرفتمو کشیدم سمت اونجا
هستی :گفته باشما من میشینم سمت پنجره
اصولا سر میز و چیزای کوچیک بت کسی وارد بخث و مجادله نمیشدم بنابرین با لبخند گفتم:
-باشه تو بشین
رفت نشست منم کیفمو گذاشتم رو صندلی و چادرمو در اوردم تا زدم
و گذاشتم تو نایلونو دادم هستی بزاره کنار پنجره
*ادامه دارد...
#پارت۶۰
#زهراےشهید🥀
چند دقیه با هستی حرف زدم که دبیر امد همه بلند شدیم.
و دبیر سلام خوش آمد گفتو خودشو معرفی کرد این دبیرو نمیشناختم ولی اینطوری معرفی کرد:دخترای قشنگم من ـخانم عظیمی هستم دبیر عربی ـامیدوارم کنار هم به موفقیت برسیم
پس دیگه خانم بیگلو دبیر عربیمون نبود.
اینو گفت رفت سر جاش بعد از پنج دقیقه اسمارو صدا زد که برن پایین کتاب بگیرن منو خوندو رفتم پایین کتابامو گرفتم امدم بالا. خوندو خوند تا به هستی رسید اونم رفت گرفت برگشت.
دیگه عربیمونو باز کردیمو درس شروع شد،چقدر جالب بود درس عربی برای من.
خانم عظیمی:خب خانما میتونید جمع کنید امروز یا فردا بهتون برنامه کلاسی میدن فعلا امروز همین یک کلاس رو با من داشتید
دخترای کلاس بعضیاشون ماله کلاس۷/۱بودن که امسال امدن ۸/۲
زنگ بعد حدود دو دقیقه خورد ویفری که تو کیفم بودو برداشتم با هستی رفتیم بیرون
هر چند خودمم میدونم تو حیاط چیزی نمیخورم
اونم واسه اینکه ملت میبنند شاید دلشون بخواد
اما همینطوری برداشتمگذاشتمتو جیبم.
-خب چطوری رفیق قدیمی
+شکر اجی خوبم ، یجوری میگی قدیمی انگار بیست ساله همو میشناسم.
-من تورو اندازه سی سال میشناسم-
+قربونت برم
-خدانکنه
+خب یسوال بپرسم
-جانم
+بالاخره بهشون جواب دادی
-امشب باید بریم خونه فاطیما اینا واسه گفتن جواب
+واقعا
-اره بهت گفتم که ـ
همینطور که صحبت میکردیم خوراکیشم میخورد.
+یعنی تو میخوای به این زودی عروس شی؟
-انشاءالله
+ای بلا ،باورم نمیشه زهرا
-خودمم باورم نمیشه خواهر!
+وااای چقدر دلم میخواد تورو تو لباس عروس ببیننمم
-الهی ببینی منم تورو تو این لباس ببینم
+😄😁
صدای غریبه:زهراااااا
برگشتم عه اینکه هانیه است وای دلم براش تنگ شده بود
-هانیه!سلااام
امد نزدیکو همو بغل کردیم
هانیه:دلم برات تنگ شده بود
-منم همینطور
هستی جان این هانیه دوستمه
هستی:خوشبخت شدم هانیه جان
هانیه:قربانت منم همینطور.بی مقدمه پرسید: شنیدم شما دوتا مثل خواهرید ولی میدونید باورم نمیشه.
-یچیزی بیشتر از خواهر،چرا حالا باورت نمیشه
هانیه:چون هیچوقت دوستمو مثل خواهرم دوست نداشتم.
با لبخند همیشگیم گفتم:
-الهی تجربه کنی این حسو
هانیه خواست حرفی بزنه که زنگ خورد
-اخ باید بریم سر صف
هانیه امسال تو یه کلاس دیگه بود.
رفتیم سر کلاس
این زنگ ریاضی داشتیمو زنگ بعدش مطالعات
واای کلکمون کندس دو تا درس تو یه روز دبیر ریاضیو مطالعاتمون همون خانم کامرانیو زارعی بودن
زنگ اخر خانم رامشگ برنامه کلاسیو بهمون دادنو ماهم یادداشت کردیم
خانم زارعی: حال که برنامه هفتگیو دارید درسی که امروز دادمو جلسه بعد پرسش میکنم از همه
میتونید جمع کنید
دوباره خانم زارعی شروع کردا برم دوتا بزنمش درست شه اخه اول سالی چرا پرسش میکنی چرا انقدر این معلم سختگیره خدایا
وسایلامو جمع کردمو پاشدم چادر پوشیدم
نایلون چادرو تا زدمو گذاشتم تو کیفم سر جام نشستم
خواستم با هستی حرف بزنم که زنگ آخر خوردو بچه ها شروع کردن به فرار کردن نمیدونم چیه که اینا زنگ اخر انگار دنبالشون میکنند
منو هستی دوش به دوشه هم از پله های حیاط رفتیم پایین که سارا دوست هستی امدو با هم احوال پرسی کردن
گویا امسال اون نیومده کلاس ما
-هستی جان بریم؟
هستی :اره بریم
باهم خدا حافظی کردنو منم با سارا خدا حافظی کردم دختر خوب و مهربونو با حجابی بودو ازش خوشم میومد
*ادامه دارد...
زادهےفصݪشہادت...🍂:
#پارت۶۱
#زهراےشهید🥀
با هستی راه خونرو پیش گرفتیم،ما این ماه از اون خونه تخلیه میکردیمو میومدیم همین دورو برا
-خب پخبر
+سلامتی
-دیگه چخبر
+سلامتی
-میزنمتا
+میتونی بزن
دستمو در اوردم از دستش یه نیشکون گرفتم
-دیدی تونستم
+ایی دیونه خب چه خبرم شد حرف بچه
-خب چی بگم
+سکوت کن دارم از خستگی میمیرم .
-تو که میدونی من نمیتونم ساکت باشم هستی
بعدم باید زودتر راه بریم اذانمیگن الان.
+خب خب!ارااامشششش
داشته باش
-امممم یچیزی بگو
یزره فکر گرد بعد گفت:
+میدونی زهرا و حدیث نیومدن
نرگسم نبود
تازه این یادمافتاد؛
-اره اصلا ندیدمشون
+بهتر بابا پارسال منو از درس انداختن این سه تا هم شوهر کردن منو بیچاره کردن معدلم پایین شد
-اره معدل دوتامون پایین شد
حالا امسال انشاءالله به ۲۰برسونیم لاقل ۱۹و نیم بشیم
+اره خداکنه اخه ۱۸/۷۶صدم شد معدل
-۷۹صدم
+حالا همون
دیگه نتونستیم بیشتر صحبت کنیم،من خونم یه طرف بودوهستی یه طرف دیگه ازش خدا حافظی کردمو راه خونرو پیش گرفتم
صدای اذان بلند شد سرعتمو بیشتر کردمو تا پایان اذان رسیدم خونه که داشتم جون میدادم
فورا بعد از سلام کردن چون وضو داشتم حاضر شدمو نماز خوندم
وای داشتم به هلاکت میرسیدما.
الان بهتر شدم رفتم آشپزخونه آب خوردم .
اخییی خدایا شکرت
عاطفه کجا بود ندیدمش ؟
فکر کنم خوابه اتاقو نگاه کردم اره خواب بود خواهریم
ماـمان:گشنت نیست؟
-اره مامان گرسنمه چیزی داریم؟
مامان:اره امروز قیمه درست کردم
بشین برات بیارم
-واای مامان دستت درد نکنه
مامان که غذارو اورد عین دیونه ها حمله کردم اما طبق عادت همیشگیم بیشتر از یه بشقاب و نیم با همه گرسنگیم نتونستم که بخورم
#پارت۶۲
#زهراےشهید🥀
بعد از ناهار یک ساعت استراحت کردم بعد رفتم یکم کار کردم.
حالا یه نیمساعت دیگه برم مطالعات بخونم.
امسال باید برسونم خودمو بالای ۱۹
این دو سال رو هم باید بگذرونم
باید بتونم به هدفم برسم ـاگه خدا بخواد
انسانی بر میدارمو واسه دانشگاه معارف
باید دبیر دینی بشم
بعد فکر کردن و مرور درس ساعت نزدیک پنج بود که تصمیم گرفتم پاشم دنبال لباس بگردم یچیز خوب پیدا کنم.
یه دامن مخملی مشکی که با دکمه های تزئینی کار شده بود برداشتم
با یه بولیز که آستینش تا آرنجم بودو باید ساق مینداختم
و شلوار کشی آبی تیره مو گذاشتم کنار رفتم دنبال لباس برای عاطفه
یه لباس که تا زانوش بود به رنگ آبی آسمونی بود با شلوار لی کشیشو برداشتم.
روسری عاطی که طرح سفید برفیو هفت کوتوله روش بودو طرح زمینه اش بنفش بود ،دورش یه نوار صورتی رنگ !قشنگ بود اینم لباسای عاطی
اخ روسری واسه خودم!
اول رفتم سراغ گیره روسریم فقط پنج تا گیره داشتم که دوتاۺ مروارید رنگی داشت.
یه گیره برداشتم که یه نگین سیاه روش بود اینو خودم خریدم رفتم تو کمد دنبال روسری
یه روسری نخی راه راه به رنگ مشکی و سبز لجنی بود البته فقط یه گوشش راه راه بود. همونو برداشتم با اون گیره که نگینش مشکی بود و یه طلق.
خب تموم شد
مامان:زهرا حاضر شو دیگه باید بریما
-مامان تازه ساعت ۵:۳۰
مامان:حالا تا حاضر شی شیش میشه
حرفی نزدمو لباسایی که حاضر کردمو پوشیدم
رفتم عاطفه رو اوردمو اونم حاضرکردم
به ساعت نگاه کردم(۱۸:۰۵)
اوه دیر شد که
اشکان:بیااا دیگه زهرا
مامان امد عاطیرو بغل کرد منم فورا روسریمو رو سرم درست کردمو چادرمو برداشتمو رفتم تو حیاط سرم کردم.
-بریم
رفتم صندلی عقب نشستم
بابا ماشینو روشن کردو راه افتاد سمت خونه حاجی ده دقیقه تو راه بودیم تا بابا وایساد
خیلی دیر بود
پیاده شدیم
-مامان میگم یه گلی چیزی نخریدیما
مامان:مگه امدیم خواستگاری ول کن من پولی این چیزارو ندارم.
خندیدم وگفتم:
-پووف
رفتم جلو درو بعد از بحثی کوتاه من باید در میزدم .
به ایفون نگاه کردم
یه زنگ داشت
زنگو زدم و منتظر موندم
صدای یہ آقا امد
+به به سلام علیکم بفرمایید داخل
بعدم درو زد
فکر کنم حاج اقا بود
اول مامان بابا بعدم من رفتم تو و بعدش اشکان
خونشون چه قشنگ بود حیاطشون حوض داشت پره گلدون بود یه باغچه تو حیاط بود که کلی گیاه اونجا بود با گلای ریز صورتی گل نرگس گل یاس و گل محمدی!وای خدا گل محمدی♥️
و یه درخت انگور که سقف شده بود واسه حیاط
چقدر خوشگل بود حاج خانمو حاج اقا امدن جلو در
مامانو بابا احوال پرسی کردنو ما هم سلام کردیمو بعد از کلی تعارف رفتیم داخل
چه خونه قشنگی چند تا تابلو نوشته های قرانی و مذهبی
تابلو فرش که نقش عاشورا بود روش
روم نشد همه جارو ببینم
رفتیم نشستیمو حاج خانم چایی اورد.
فاطیما کجا بود پس
بابا و حاجی شروع به صحبت کردم حوصلم سر رفت
*ادامه دارد...
#پارت۶۳
#زهراےشهید🥀
فاطیما با یه چادر رنگی از طبقه بالا امد پایینو پشت سرش برادراش امدن همه بلند شدیم
و با اونا هم سلام و احوال پرسی کردیم
حاج اقا:خب جناب حیدری
میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما دوازده روز منتظر پاسخ شماییم حالا اگر صلاح میدونید جواب رو به ما بدید
بابا نگاهی به من کرد
سرمو انداختم پایین
بابا:شرمنده که خیلی دیر شد ـخب
جواب زهرا...،
جوابش مثبته .
واای ای کاش این زمین دهنشو باز میکرد منو میخورد دیگه نمیدونستم تو کدوم سوراخ قایم شم کجا برم
یه قطره از عرق پیشونیم ریخت توی چشمم
دستمو اوردم بالا و با نوک انگشتم چشمامو پاک کردم
صدای حاج اقا باعث شد لحظه ای بهش نکاه کنم
حاجی:بـه بـه الحمدالله انشاءالله به سلامتی
از صداش خوشحالی موج میزد .
و بعد ادامه داد:آقاے حیدری اگر به بنده اجازه میدید برای اینکه بچه ها باهم آشنا بشند یک صیغه محرمیت یک ماهه بخوانم و این دو محرم بشند.!
چیییییییییییی صیغههههههههه😱
نهههههه خدایااااا😥
همینطور که تو دلم جیغو داد میکردم نگاهم رفت سمت خاج خانم که میخواست حرف بزنه و بعد به مامان نگاه کردم.
حاج خانم:بله ،دیگه خیلی دیر شده
یک ماه بیشتر میشه که منتظر این لحظاتیم ،محمد رضا ام خیلی منتظر مونده لطفا این اجازه رو بدید.
بعد کمی سکوت مامان حرفی زد که بازم من خجالت کشیدم.
مامان:نه حاج آقا ،ایرادی نداره صیغه رو بخونید پدرش هم راضیه!
حاج اقا:چشم خانم حیدری ،فاطیما دخترم؟
فاطیما:بله آقاجان
حاجی:زهرا خانم رو ببر بالا چیزی نیاز بود بهشون بده و لطفا زود بیاید پایین.
فاطیما چشمی گفت بلند شد به مامان بابا نگاه کردم .
تایید کردن که برم
بلند شدم با یه با اجازه با فاطیما رفتم بالا،
-فاطیما
+جاان
-دلم برات خیییلی تنگ شده بود
+منم همینطور زن داداش
خنده ای کردمو فاطیمارو تو اغوش گرفتم
-دیونه
+ای یه خواهر شوهری بشم برات کیف کنی
-ببینیمو تعریف کنیم
بعد با ذوق گفت:
+راستی امشب تولدمه
-وااای واقعاااا
+والا
-واای خدا جان
الهی صد ساله بشی قشنگم تولدت مبارک😍
+قربونت برم زن داداش همچنین تو
بیا یه چادر سفید بهت بدم بپوشی
-چادر سفید؟
+اره میدونم خیلی بهت میاد وایسا
رفت از داخل یه کمد یه نایلون اورد بیرون
+خب بیا بدو برو خوشگل کن بینم
-مثلا چیکار کنم ؟!
با ادا و اصول گفت:
+یه رژلب خوشگل،یہ خط چشم خوشگل تر
منم با نیمچه لبخندی گفتم:
-بنظرت اینکارو میکنم؟
+امکان نداره بکنی
-پس...؟
+شوخی کردم بابا 😁
نگاهش کردمو رفتم جلو آیینه
و چادرمو در آوردم
چادر سفید رو به سرم کشیدم خیلی بهم میومد.
*ادامه دارد...
#پارت۶۴
#زهراےشهید🥀
فاطـیما:خب خانم بریم
بهش نگاه کردم و زمزمه کردم:"بریم"
در اتاقو باز کردو از پله ها اروم اروم رفتیم پایین
وقتی امدیم پایین حاج خانم صدام زد و گفت روی مبلی که کنارش بود بشینم
ولی یه مبل سه نفره بود.
رفتم نشستم
حاجی با نگاهی به من روشو به طرف پسرش کرد و گفت;
حاجی:پسرم شما هم برو کنار خانم بشین
اها،پس واسه این گفت بیام اینجا بشینم
هووف ، عجبا
حاج اقا:خب آماده هستین ؟
از اینک۰ه کنار یه نامحرم بودم هرچند فاصله بود خیلی شرم میکردم پاسخ بدم به ارومی سرمو تکون دادم فقط لب زدم: بله
شروع کرد خطبه رو خوند
و یه چیزایی رو تکرار کردم ،یه جمله های عربی
و بعد از اون سکوت کردیم که باز حاجی شکستش.
حاجی:انشاءالله مبارڪتون باشہ
برای سلامتیشون صلوات ختم کنید.
حاضرین:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عحل فرجهم
دیگه بهش محرم بودم
دیگـه...!
نمیدونم چی بگم و چکار کنم ؟خودمو زیر چادر قایم کرده بودمو به هیجا نگاه نمیکردم
خانم صالحی:خب حالا وقت نشون کردن عروسمونه
حاج آقا با اجازه !
حاجی:خواهش میکنم خانم بفرمایید
خانم صالحی:پسرم!شما انگشترو دست خانم بکن
وااااا
این ؟
نبابا
انگار خودشم روش نمیشد
چون با من و من گفت:
محمد آقا:مادر...،😄چـشم!
بلند شد.
عه عه یه حرفی یه چیزی عین بادمجون ...عجبا.
امـد جلوی پام زانو زد یا همون میشه گفت نشست
محمد آقا:ببخشید،با اجازه
با گفتن این حرف دستم رو گرفت و در کثری از ثانیه انگشترو دستم کرد و بلند شد رفت سر جاش ـ
جاان چیشد اصلا نفهمیدم!
طفلک انقدر حول بود که انگشترو کامل دستم نکرد 😄
عجب با حیا بودا آفرین خوشم آمد
*ادامه دارد...
#پارت۶۵
#زهراےشهید🥀
بعد از صیغه شام خوردیمو و با یه جشن کوچیک برای فاطیما برگشتیم خونه خودمون
بعد از کارای شبانه خوابیدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🦋
محمد رضا:
با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم ساعت شیش بود
علی:چی بگم
رسیدیم خونه و پیاده شدم همین که در حیاط باز شد فرار کردم تو از بس گرمم بود وااییی
-سلااام
فورا دوییدم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم نماز خوندم
به لطف مدرسه دیگه نمیشد بریم مسجد نماز ظهر بخونیم
چند ساعت بعـد:
صدای در امد رفتم سمت در محمد رضا بود
و زهرا هم باهاش بود
امدن سمت در صداشونو میشنیدم
زهرا:ای کاش نمیومدم مزاحم میشم زشته
محمد :زهرا جان شما عروس این خونه ای مزاحم نیستی
بعدش درو باز کرد و گل روی منو دیدن
-به به به بــه عروس خانومو اقا داماد خوبید؟خوشید ؟سلام علیکم چخبر کجا ها رفتین کلکا
محمد:علیڪ سلام فاطیماخانم بزار برسیم
زهرا:سلام عزیزم خوبی،
-بنده بسیار خوبم
داداش شما برو من بازهرا میام
محمد خندید و گفت;
محمد:بله من رفتم
محمد رفتو زهرارو کشیدم تو کفاشاشو در اوردو گذاشت تو جا کفشی خیلی دقیق
این چرا انقدر حساسه؟!
-زهرا خاانم باید همه چیزو برام تعریف کنی
لبخند مهربونی زد و گفت:چشم عزیزم
باهم رفتیم پیش مامان اینا
و باهم سلام و احوال پرسی کردیم
-مامان من و زهرا میریم،اتاق
مامان:باشه مادر برید
با زهرا رفتم بالا
چادرشو گرفتمو و گذاشتم رو چوب لباسی
-خب بشین تعریف کن
زهرا:خب اقا رضا امد دنبالم رفتیم مسجد نماز خوندیم
بعد رفتیم یه رستوران یه چیزی خوردیم
بعدشم رفتیم پارک حرف زدیم
همین
-چه خوب عزیزم
زهرا:یسوال بپرسم
-جانم
زهرا :جانت سلامت خواهر،خب میخوام بدونم چرا منو انتخاب کردین
اون همه دختر تو هیئت بود؟
-خب میدونی من اولین بار تورو دیدم
خیلی ازت خوشم امد کار به کار هیچکس نداشتیو اونجا خادمی میکردی ، مامان هم دوست داشت
زهرا :خب چرا منو بردیو به داداشت نشون دادی
-میدونی مامان اینطوری خواست، اخه مامان تا حالا سه تا دختر در نظر گرفته بودو همه رو اینطوری امتحان میکرد
هر سه نفرشون با دیدن محمد نیششون باز میشد و با روی باز باهاش حرف میزدنو فکر میکردن چون پسر حاجیه گناه نیست محمد اصلا خوشش نمیومد
ولی وقتی تورو بردم ، تو با شرمو حیا فورا رفتی داخل و اصلا به محمد نگاه نکردی خیلی جذبت شدم هم من هم محمد
به محمدگفتم بیاد به تو یه کمک بده ببینم چیکار میکنی و ظاهرا مثل نارنجک میخواستی منفجر بشی و مثل لبو شده بودی محمد خیلی بهت خندید اون روز ولی خدایی اصلا قصدی نداشت ولی از رفتار و حرفات میگفت معلوم بود هول و دستپاچه میشدی
خندیدم:
زهرا:واای اره وقتی در دیگو گرفتا دلم،میخواست خفش کنم از یه طرف گیج شده بودم چیکار کنم😂
فاطیما هم خندید.
*ادامه دارد..
#پارت۶۶
#زهراےشهید🥀
-هعی ولی خیلی زود گذشت اصلا باورت میشه الان نامزد داری
زهرا:خب میدونی واسه خودم عجیبه
من تا چند ماهه پیشاعتقاد داشتم تا ۱۸سالگی نباید ازدواج کرد
ولی وقتی اطرافیانمو دیدم که حتی تو۱۲سالگی ازدواج میکنند کم،کم به مرور زمان تفکرم عوض شد
-چه باحال
زهرا میگـم،تو دلت میخواد لباس عروست چطوری باشه
زهرا:محجبه
-اخه تو عروسی که خانم و اقا جدان میخوای مختلط بگیری؟
زهرا:نه جدا میگیرم ، ولی باید رعایت کرد ممکنه یهو دستتو نامحرم ببینه یا گردنتو والا بخدا من نقاب هم میزنم
-چه خوب که اینطوری هستی
عروسی چی اهنگ میزاری
زهرا:نه عزیزم اهنگ نمیزارم عروسی باید مثل مهمونیا باشه با مولودی و دست زدن
تا ساعات حد اکثر ۱۲شبم باشه
-واای خداروشکر چون اگه میگفتی اره باید قانعت میکردم
زهرا:تو چرا ازدواج نمیکنی؟
-اوووه از اوناش بودا
خـب... من حوصله ندارم
زهرا:حوصله چیو؟
-ازدواج
دردسر داره
دلم میخواد فعلا ازاد باشم دختر ازدواج کنه بدون اجازه شوهرش نباید اب بخوره
زهرا:تا حالا خواستگار داشتی؟
-اره ۶تا داشتم
یکیش پسر عموم بود که محترمانه رد کردم
یکیش پسر داییم اونم مامان گفت نه چون پسر داییم کم سن بود به هر حال پسر نباید ۱۷سالگی ازدواج کنه
یکیش همسایه دیوار به دیوارمون بود
به خودم گفت منم گفتم نه ولی خب یخورده گیر میداد که داداش محمد فهموند بهش
اون یکی دوست علی اصغر بود یبار امد خونمون مامان بهم گفت چایی ببرم بعد یک هفته با خانوادش سر زده امدن خواستگاری دیگه اونم رد کردم
اون دوتای دیگه هم از پسر عمه هام بودن
زهرا:وای حساب همه رو داریا
-اره بابا پس چی بعدشم،من یکیو میخوام شبیه محمد و علی اصغر یکی مثل اونا منو خوشبخت میکنه زهرا
"تـق تـق تـق"
-کیه!بفرمایین
مادر در و باز کرد و امد تو!
مادر:خب ول کن عروسمو فاطمه خستش کردی
-مااادررر😞
زهرا:سلام حاج خانم
#پارت۶۷
#زهراےشهید🥀
بعدم بلند شد
اوه حواسم نبود بلند شم
-سلام
مادر:سلام به روی ماهتون
زهرا شما از این به بعد به من میگی مامان باشه
زهرا کمی متعجب نگاه کردو گفت:چشم
مادر:چشم چی؟
زهرا:چشم مامان😄
مادر: چشمت پر نور دخترم
بیایید یه چیزی بخوریم
ـــــــــــــــــــــــــ🍀
زهـرا:
چادر رنگی که فاطیما دادو سر کردمو رفتیم پایین
اقامحمد و اقا علی رو مبل بودن حاجی نبود انگار حاج خانم
رفت سمت مبلی که اقا محمد روش نشسته بود
حاج خانم:زهرا جان بیا بشین پیش رضا
خجالت زده به کفشام خیره شدمو سمت مبل قدم برداشتم
خیـلی اروم کنار محمد رضا نشستم
یه حس عجیب داشتم
و رنگ پریدگیمو حس میکردم اینکه الان یا زردم یا سفیدم یا قرمزم حالا یه رنگی هستم
فاطیما کنار داداشش علی نشست
محمد:خب خب چخبر خانما زیادی حرف نزدین شما دوتا؟
*ادامه دارد...
#پارت۶۹
#زهراےشهید🥀
دستمو بردم سمت ظبت یہ نوحه پخش شـد
که شروع کردم زار زار گریہ کردنـ
"
بابا،یه گوشه خواب بودم خیل آروم
ولی پیچید تو گوشم صداشون
نمیبردن اگه گوشواره هامو
خودم میبخشیدم به دختراـشون
/ گذشت و گم شدم توۍ بیابون /ـبچم گم شد
اخه از قافله جا مونده بودم
یکی امد برم گردوند
ولی کاشکی همونجا مـونده بودم
بـابا بد اخلاقن چقدر مردای شامی
بجای قلب سنگه تو دلاشون
با این دستای سنگینی که دارن
دلم میسوزه واسه بچـه هاشون
یجوری زد چشام تاره هنوزم
یجوری زد قـدم از درد خم موند
?ای دستش یکم بهتر شده اما جای انگشترش رو صورتم موند
ـ ـــــ به ماه اسمون میگفـــت
شبه شبستـون منی
یاد عمو بخیر که تو
مــثل عمـو جون منی
ب... ـباباااا
?نـو ببـــر من جــا میمونم عمه امـــو میزنــــن
شیرین زبونی دیگه تموم شد
.ماله اونوقت بود که دندونام سالم بــود
#پارت۷۰
#زهراےشهید🥀
:محـمد
جلوی یه مغازه پیاده شدم
چند تا ترشک گرفتم
امروزکلا نمیرم سر کار یعنی این سه روز کارخونه تعطیله میخوام با زهرا خرید عیدو انجام بدم سه روز دیگه عید
بود و مدارسو دانشگاه هارو تعطیل کردن
حساب کردمو برگشتم تو ماشین
تو این چند ماهه انقدر بهش دلبسته شده بودم که اگر یروز نمیدیدمش اونروز مثل دیونه ها میشدم،
اگه نباشه من چیکار کنم بهش نگاه کردم با مزه ترشک میخورد
خودمو میگرفتم نخندم بهش عین بچه ها شده بود
!متوجه نگاهم شد و یه چشمی نگام کرد با مشمبا ترشکی که تا نصفه تو دهنش بود گفت:هــوم میخوری؟
خندیدمو گفتم:نه عزیزم ترشک دوست ندارم
مشمبارو از دهنش در اورد و ترشک تو دهنشو قورت داد و گفت:لواشک چی؟
لواشک بدم نمیاد-
زهرا:خب پس این ماه لواشک درست میکنم
!وااای چقدر دلم خواستا
صدای شیشه پنجره امد برگشتم یه دختر بچه بود
چند شاخه گل دستش بود
پنجره رو کشیدم پایبن
جانم عمو-
دختر بچه :میشه یه شاخه گل بخرید
زهرا:عزیزم میای اینور
#پارت۷۱
#زهراےشهید🥀
به زهرا نگاه کردم
زهرا:اقا با اجازه
لبخندی به عنوان تایید حرفش زدم
بچه :خـاله لطفا بخرین
زهرا:چشم عزیزم ولی اول بگو اسمت چیه؟
دختر بچه : مونا
زهرا:عزیزم مونا چه اسم خوشگلی
خب گلات چنده
مونا:ممنونم خاله جون ،شاخه ای پنج تومن
زهرا از کیفش دوتا پنجاه تومن بیرون اورد
زهرا:عزیزم چند دقیه بشین تو ماشین
...مونا:اخه خاله
زهرا:عزیزم بشین
مونا در عقبو باز کردو سوار شد
زهرا:خب مونا جان گلم پدر مادرت کجان
مونا:خب من راستش پدرم تو زندانه مادرم هم
.بغض گلوشو گرفت این مشخص بود
مونا:مادرم تصادف کردو رفت پیش خدا
زهرا اشک تو چشمش حلقه زد
اخه چقدر این،دختر دل رحمه
زهرا:پس،پس تو الان کجا زندگی میکنی؟
مونا:تو یه گاراج میخوابیم و با پولامون گل واسپند میخریمو کار میکنیم
زهرا:محمد
بهش نگاه کردم فهمیدم حرفشو میخواد یکاری واسشون بکنیم
مونا جان عزیزم میدونی بهزیستی کجاست؟-
مونا:نه عمو
ببین دخترم ما میتونیم تو و دوستاتو بدیم بهزیستی اونجا جای خوبیه وسایل بازی جای خواب خوراکی و-
خوردنی خوب و بچه های دیگه هم اونجا هستن
مونا:واقعا؟
اره عزیزم شما چند تایید؟-
مونا:نمیدونم
ببین دخترم برو با دوستات زود برگردین-
دلم براشون خیلی میسوخت
مونا پیاده شد و فورا فرار کرد
زهرا:نیوفتی مونا از خیابون نرو
مونا در حال دویدن سرعتشو کم کردو با جیغ گفت:نه خاله جـون
!زهرا:محمد خیلی کار خوبی کردی ولی حالا چجوری ببریمشون؟
تلفنمو در اوروم
نگران نباش الان زنگ میزنم علی با ماشینش بیاد تا بچه هاروببریم بهزیستی یه بهزیستی میشناسم ماله دوست-
پدرمه
زهرا:اخجون خداروشکر
اره خانم کوچولو-
!زهرا:وا من کوچولم؟
هم تو کوچولویی هم کوچولو هات-
زهرا خنده ای کردو گفت :کوچولو خودتی من کجام کوچیکه
شماره سرورو گرفتم بعد چند بوق جواب داد
الو داداش سلام زحمت داشتم برات-
سرور:به داش رضا چطوری تو خبری از ما نمیگیری
اونو که نگو میام یه چهار پنج تا می نم تو گوشت دیدوز تو شرکت مخ منو خوردی میگی خبر نمیگیری-
سرور :خیلی خب بابا تو ام فورا نانچیکوتو در میاری واسه من جونم چیکار داری داداش
ببین با وانتت بیا چند تا بچه هست باید ببریم بهزیستی-
سرور:خب چند تا
نمیدونم هنوز نیومدن-
سرور:مگه کجان
حالا علی پاشو بیا به این ادرسی که واست میفر ستم زودااا-
سرور:باشه داداش بفر ست فعلا یاعلی
جزاک ا خیرا یاعلی-
گوشیو قطع کردم
و ادرسو فرستادم
#پارت۷۲
#زهراےشهید🥀
ـ ـ ـ ـ ،چنـد ساعت بعـد
اخ خدا مردم
حاجییی یکم به من اب میدی لطفا-
حاج محمد:چـشم خانم
رفت اشپزخونه و اب برام اورد ازش گرفتمو تشکر کردم تا ته اب و سر کشیدم که پرید گلوم چند بار سرفه کردمو
خوب شدم
به خریدا نگاه کردم
چقدر زیاد بودن
قراره عید بریم مشهد
محمد رفت تو اتاقو با لباس راحتی برگشت
ولی منه تانکر با لباس بیرون نشسته بودمو جون نداشتم بلند شم
صدای ایفون امد محمد رفتو در و زد
محمد:عزیزم مادر و خواهرتن
عه جدی خوبه ممنونم اقا جون-
محمد:خداروشکر که میان و مواظب تو هستن
کارت فعال بسیجو گرفته بودم ک الان درس طلبگی هم میخوندم که خییلی سخته واقعا محمد نعمته نه با درس خوندنم نه با طلبه شدنم نه جذب گشت ارشادشدنم هیچ مخالفتی نداره و میگه من فقط با چیزی مخالفم که دین باهاش مخالفه خدایاشکرت
مادرمو اجیم امدن تو
سلام مامان جان-
مامان:سلام عزیزم خوبی
عاطی:سلام
سلام عشق من
مادر من پختم از گرما اصلا برم لباسمو عوض-
کنم
رفتم سمت اتاقو لباس خونه پوشیدم-
برگشتم دیدم مامانو عاطی نیستن و محمد نشسته داره سریال میبینه
مامانم کوش؟-
مامان:اینجام زهرا
محمد با لبخند نگام کردو گفت :عزیزم حس نمیکنی خیلی بامزه شدی
سعی میکرد خندشو نگه داره
رفتم اشپزخونه و در یخچالو باز کردم
مامان جان خریدارو کجا گذاشتی میخوام درستشون کنم-
مامان:اونه ها
روی میزو نگاه کردم اونجا بود
اها ممنون مامان صندلی و کشیدم عقب و نشستم-
مامان چه میکنی؟-
مامان:شام درست میکنم
به حالا چی میپزی-
مامان:قیمه
به ساعت نگاه کردم ۴ظهر بود
مامان:بنظرت جا میوفته مامان تا شب
مامان:پس چی درست کنم دخترم
یکم فکر کردم دیدم دلم عدس پلو میخواد اتفاقا محمدم دوست داره
عدس پلو خودمم کمک میکنم-
مامان:باشه مامان
وسایلارو در اوردم گواش خریده بودم تا تخم مرغ رنگ کنم
سنجد، سماق ،سمنو وسرکه رو ریختم تو کاسه های هم طرح بنفش عاطفه هم نشسته بود یه گوشه و خوراکی
میخورد
واسه عید یه کیک خوشگل درست میکنم
واسه همین مروارید خوراکی هم خریدم
سیبارو شستمو خشک کردمو دوتاشو تو یه ظرف گذاشتم
بعدشم پیاز اوردمو خورد کردم اینطوری زیاد خسته نمیشم
#زهراےشهید 🥀
#پارت۷۳
:زهــرا
انگار سیاهی تموم،شده بود بهوش بودم ولی جون نداشتم چشمامو باز کنم صدای محمد و شنیدم:زهرا جانم؟
خانمم؟عزیزدلم؟چرا بیدار نمیشی قشنگم؟کوچولوها منتظرن مامانشون بغلشون کنه ها بیدار نمیشی ماه من؟
از صدای قشنگش دلم غرق ارامش شد پس بچه ها هم حالشون خوبه! خدایا شکر
سعی کردم چشمامو باز کنم و به سختی موفق شدم با چند بار پلک زدن چشمامو باز کردم که با نور خورشید
مواجه شدمو سریع چشامو بستم
!محمد؟-
صدای میزو صندلی امد
محمد:زهرا جان به هوش امدی؟
اره میشه پرده رو بکشی؟-
بعد چند ثانیه صدایدکشیدن پرده رو شنیدم و چشمامو باز کردم محمد و تو اون پیرهن فیروزه ای دیدم
با لبخندی سعی کردم حالشو خوب کنم
سلام عزیزم-
محمدتا بنا گوش دهنشو باز کردو لبخند زد
محمد:سلام قشنگم سلام خانمم خدارو شکر که به هوش امدی عزیزم
همون لحظه صدای پرستار امد
پرستار:عه خانم حیدری به هوش امدین خیلی خوش خوابینا سه روز مهمونمون بودید
میخواید کوچولو هاتونو ملاقات کنید؟
سلام خانم پرستار بله الحمدا-
میتونم ببینم بچه هامو؟
پرستار:سلام علیکم،معلومه خانم خوش خواب ،اتفاقا بهشون شیر بدی
:با استرس گفتم
واقعا؟من میترسم-
پرستار:ترس نداره که
خواستم بپیچونم
اصلا من بلد نیستم-
!خفشون میکنم یهو
پرستار:نه گلم یادت میدیم نترس
.... بعدش پرستار با لبخند رفت بیرون و من موندمو محمد با کلی ترس و استرس
#زهراےشهید 🥀
#پارت۷۴
چندسال بعد
چادرم روی چوب لباسی انداختـم
امروز خیلی خسته شدم
یه قهوه برای خودم درست کردمو خوردم
امسال کنکور دادمـو تو دانشگاه امیر کبیرتهران قبول شدم رشته معارف باور نکردنی بود برای یه دختر خونه دار با
چهار تا بچه
از اول مهر میرم دانشگاه
تا اینحای زندگی روزای خوبو بد زیاد داشتم
فنجون قهوه رو شستم
و دوباره اماده شدم تا برم بچه هارو از خونه مادرم بیارم
من تا امسال پنج بار مشرف کربلا و حدودا ده یازده بار به شهر مشهد رفتم
اولیین روزی که چشمم به شش گوشه اقا ابا عبد ا افتاد جلوی چشمم بخاطر حلقه ای اشک تار شدو به زمین
خوردم اونموقع با نوزادای یک ماه
ام رفتم حرم رفتم کربلا
بعد از عباس و زینب دوقلو هام بعد سه ماه باردار شدمو حسین بدنیا امد بعد دو سالگیه حسین علی بدنیا امد الان
زینب و عباس پنج سالشونه حسین چهار سالشه و علی دو سالشه
و با سختی خیلی زیادی بدنیا امدن
رسیدم خونه مامان اینا
ابجی دو سالم الان هفت سالش بودو میرفت کلاس اول یعنی خاله عباس و زینب فقط دو سال ازشون بزرگ تره
و اینم بگم که فاطیما الان دو تا دختر داره اسم دختراش معصومه و رقیه است و"
داداشم هم الان سه ساله ازدواج کرده با دخترعموی فاطیما الان یه دونه پسر کوچیک دو ساله دارن
علی اصغر برادر شوهرم با دوست فاطیما دو ساله ازدواج کرده و الان دخترشون دو ماهشه
من امروز رفتم ماموریت البته من میگم ماموریت چون واسم مهمه امروز تونستم یه خانمو چادری کنم چون محمد
اینا تولیدی حجاب دارن به راحتی وسایل حجابی به خانمایی که تصمیم به حجاب گرفتن هدیه میدم و البته دو نفر
خانمی که صحبت کردم باهاشون فقط تصمیم گرفتن کمی محجبه بشن که اینم شکر تو این پنج سال شاید هر
هفته پنج شیش تاخانمو چادری کنم هفته ای دو یا سه روز میرفتم تو گشت الان سطح پنج طلبگی هستم و
فرمانده پایگاه بسیجی که یه ساله تاسیس شده
"
درو زدم که مامان درو باز کرد
سلام مامان جون-
مامان:سلام دخترم بیا تو
زینب:اخ جون مامان زهرا امدی
سرمو کج کردمو زینب کوچولومو دیدم -سلام دخترکم
مامان جون با اجازه مامان با لبخند کنار رفتو من رفتم داخل
که عاطفه فورا کنار زینب قرار گرفت
عاطفه:سلام اجی جون
سلام اجی قشنگم-
زینب مامان داداشات کجان
زینب:تو اتاقن مامانی
مامان وارد شد منم پشت سرش رفتم داخل
پسـرا؟-
صدای باز شدن در اتاق مصادف شدن با دیدن عباس،حسین و علی دوتاشون باهم گفتن:سلام مامان زهرا
و علی کوچولوم بچه گانه گفت:دلام مامان دهلا
سلام میوه های دلم-
خوبین پسرا؟
عباس:مامان جون ما همیشه خونه مامان بزرگ حالمون خوبه
#پارت۷۵
#زهراےشهید🥀
حسین:بله مامان جان
خب خوبه ببینم تمرین کردین؟-
عباس:چه تمرینی،مامان
قیافمو طلبکار کردمو گفتم:تمرین فارسی
عباس:اها اره مامان زهرا
خب چی یاد گرفتین؟-
حسین:اممم یاد گرفتیم جمله بسازیم
عباس:و یاد گرفتیم چند تا جمله بنویسیم
با ذوق گفتم:جدی افرین باریکلا زینب تو چی؟
(درسای فارسی بهشون یاد میدادم طرز خوندن و نوشتنشو میخوندم بهشون وقت میدادم یاد بگیرنـ)
زینب:مامان منم همینارو یاد گرفتم
عاطفه هم بهمون کمک کرد
اره خواهر گلیم-
عاطفه:بله اجی تازه بهشون یکم قران یاد دادم اجی خیلی خوب میخونند
افرین عزیز دلم-
رفتم تو اتاق و یه لباس راحت پوشیدم اینجا هنوز لباس داشتم
باید بگم که عاطفه حافظ قران بود
از چهار سالگی میومد خونمونو همیشه بهش فارسی یاد میدادم که فقط یه سال طول کشید تا فارسیو کامل یاد
گرفت و شعرای حافظ و سعدی رو میخوند یه نابغست
از همون سه سالگی شروع کرد روزی چند ساعت حفظ قران و همه سعیمو کردم تا یاد بگیره تا نزدیک سه سال
حافظ قران کریم شد
البته با گوش دادن به صوت قران
الان هم دارم سعی میکنم،پسرارو وزینب حافظ قران باشن
زینب:مامان زهرا،ما کی میریم مدرسه
انشاءا دو ساله دیگه-
زینب:حسین و علی چی؟
حسین سه ساله دیگه علی پنج ساله دیگه انشاءا-
عباس:مامان من خیلی دوست دارم برم مدرسه
با خنده جوابش رو دادم
!انشاءا میرید گلای من-
:رفتم چادرمو رو،چوب لباسی انداختم و روسریمو باز کردم،که مامان گفت
مامان:زهرا شب میمونید یا میرید؟
مامان از حاجی بپرسم ببینم چی میگه-
مامان:میدونه امدی اینجا؟
#پارت۷۶
#زهراےشهید🥀
:محمـد
جانم مامان جان-
مادر:جانت سلامت عزیز مادر
پسرم میخواستم درباره موضوعی باهات صحبت کنم
جانم بفرمایید-
مادر:ببین محمد جان تو باید با زهرا خونتونو عوض کنید
عوض کنیم چرا مامان؟-
مادر:شما الان چهار تا بجه داریر فضای خونتون کوچیکه یه خونه سه خوابه خیلی قشنگ هست که میشه یه اتاق
ماله تو و زهرا باشه یکی ماله زینب یکی ماله پسرا اینطوری بهتره
پیشنهاد خوبیه مادر امشب انشاءا با زهرا صحبت میکنم ببینم راضیه-
مادر:باشه پسرم،من فعلا میرم بعد دوباره زنگ میزنم
یاحق مادر جان-
:چند ساعت بعد
در حیاطو باز کردم وارد خونه شدم حیاط خیس بود فکر کنم زهرا حیاطو شسته
جلوی در که رسیدم صدای قران شنیدم
در رو باز کردم بله زهرا نشسته بود روی مبل و نوار قران گوش میکرد بچه ها هم دورش علی وقتی منو دید بلند
شد امد سمتم با لین حرکتش زهرا سرشو اورد بالا تا فکر کنم بگه کجا میری که منو دیدید
زهرا:عه سلام اقا رضا خوش امدین خسته نباشین
سلام خانم بله با اجازتون خوبین
علی:دلام باباااا دلااااممم
سلام عزیزمن خوبی پسرم،علی رو بغل کردمو گذاشتم زمین-
زینب و عباس:سلام باباجون خوش امدی
والبته حسین:سلام پـدر من
سلام علیکم و رحمت ا حاج اقا و حاج خانم هماهنگ من-
ـو پسر تاریخی من چطورین شما
همه هجوم اوردن سمتم و بغلشون کردم زهرا صوت قران رو قطع کرد و گفت:بچه ها بابا خستست بیایید اینور
زهرا چایی اورد و نشست
بچه هام مشغول بازی شدن
زهرا جان-
زهرا:جانم حاجی
جانت بی بلا ، خانم امروز مادر بهم زنگ زد گفت که بهتره اینجارو تخلیه کنیم بریم یه خونه بزرگتر چون-
خانوادمون بزرگتر شده اینجا کوچیکه یه خوته هم در نظر داره اتفاقا که سه خوابست و بزرگ اگر موافق باشی
!...اینکارو بکنیم خانم
زهرا یکم فکر کرد،به خونه نگاه کرد و گفت:بله درست میگن مادر هرچی شما بگید من مخالفتی ندارم
لبخندی زدم:ممنون عزیزم پس انشاءا فردا بریم خونه رو ببینیم
زهرا:بله اقا چشم
،چاییمو برداشتم و با بیسکویت خوردم
زهرا:اقا شام لازانیا درست کردم دوست دارین دیگه نه
اره عزیزم-
من نه اینکه عاشق لازانیا باشم،ولی خوشم،میومد
زهرا غذارو کشید و مشغول خوردن شدیم
زهرا:مامان انقدر اذیت نکن دیگه بخور پسرم
نگاش کردم داشت با فلی کشتی میگرفت انگار تا غذارو به خوردش بده
!زهرا قاشقو عقب گشید و نفسی از سر حرص کشید و گفت:چی میخوری پس؟
زینب:علی بخور دیگه هر شب نمیزاری مامان چیزی بخوره
علی:گذا میقام
زهرا:لا اله الا ا....خب پس شام،نمیخوری باید کیک بخوری میخوای؟
علی:اله
زهرا بلند شد رفت سمت یخچال و کمی کیک برش زد با اب اورد برای علی
#پارت۷۷
#زهراےشهید🥀
:زهـرا
از خستی داشتم میمردم همه جام درد میکرد از صبح تا یاعت پنج تو دانشگاه بودم امدم خونه کلی با بچه ها بازی
کردم بهشون درس یاد دادم بعدشم شام درست کردم بعدشم که حیاطو شستم و تازه نشستم که محمد امد مجبور
شدم شام بیارم الانم که ظرفارو بشورم انقدر خستم دو دقیقه بشینم زمین هیچ حرفیم نزنم خوابم میبره
محمد:حاج خانم؟
برگشتم :جانم حاجی
محمد:شما برو بشین من ظرفارو میشورم
نه اصلا شما خسته ای-
محمد:گفتم برو بشین بگو چشم
...اخه-
محمد یجوری نگام کرد که گفتم:چشم
محمد:باریکلا
رفتم نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم
داشتم سریال میدیدم که محمد امد نشست کنارم و گفت:تموم،شد
خوب شستین یا نه کف موند روش؟-
محمد:نبابا خانم دیکه کفو میبینم
بو شوینده نداد که..؟-
محمد:بـو...چه بوی ؟!؟
اها پس بوشم نکردین دیگه اخ اخ-
محمد:واسه چی بو کنم اخه
چون نباید بوی شوینده بده وقتی بوی شوینده بده یعنی کف روش مونده حالا عیب نداره دستت درد نکنه عزیزم-
خودم فردا دوباره میشورمشون
نگام افتاد به علی که داشت با سیم برق ور میرفت
عـــــلی خاک به سرم داری چیکار می کنی-
رفتم سمتشو بغلش کردم
یبار ریگه از این کارا بکنی یجوری میزنمتا فهـــمیدی-
اه، گذاشتمش زمین
#پارت۷۸
#زهراےشهید🥀
:شش مـاه بـعد
!خب مامان تو چند تا جزء حفظ کردی؟-
زینب:مامان من فقط جزء سی و جز ی تا چهار رو حفظ کردم اونم با بدختی
الهی فدات شم افرین این عالیه قشنگ مامان-
خب مامان بعضیا قدرت حفظیاتشون کمتره تواز پنج سالگی تا امروز که شش سالته تونستی پنج جزء حفظ کنی
اگه خدا بخواد تا نه سالگی میتونی حافظ قران بشی ولی باید تلاشتو بیشتر کنی
زینب:چشم مامان
چشمت بی بلا،عباس جان تو چی؟-
عباس:مادر ،من تونستم جزءسی و از ی تا ده رو حفظ کنم
افرین پسرم این خیلی خوبه عالیه-
خب خب بریم سراغ حسینم پسرم تو بگو
حسین:مامان جون من تازه فارسی رو یادگرفتم و تا الان یه جزء حفظ کردم ببخشید
بعدم با شرمندگی سرش و زیر انداخت
عزیز دلم ،تو خیلیم خب حفظ کردی من با این سنم اندازه بچه هام قران حفظ نیستم الان من سه جز حفظم ولی-
از تو بزرگار بودم وقتی یه حز حفظ کردم خب تو خیلی خوب پیشرفتی همینطوری ادامه بده
به ساعت نگاه کردم دو ظهر بود
بعد لز تعطیلات نوروز ازمون دارم دانشگاه
بچه ها ساعت پنج ریاضی تمرین میکنیم خالتونم میاد انشاءا-
بلند شدم کیک شکلاتی رو از فر در اوردم از بعد از نماز صبح دارم درس میخونم تا بعد از نماز ظهر حتی موقع
درست کردن نهار کتاب به دست بودم
کیک رو حلقه ای برش زدم خامه ای که درست کرده بودم زدم بهش و کیک و اماده کردم
بزارید اتفاقاتی که افتادو بگم
خب اول از همه باید بکم ،دو قلو ها"
الان شش سالشون شده خلاصه هر کدوم یکسال بزرگتر شدن،خونمون رو عوض کردیم خیلی از خونه قبلی بهتره
'دختر اشکان بدنیا امد اسمش رو گذاشتن' نازنین
فاطیما بچش پسر بود که اسمش رو امیرعلی گذاشتن اون الان یک ماهشه
ولی باید بگم عاطفه همچنان هفت سالشه چون خرداد تولدشه و الان ۲۹اسفند و من بعد از تعطیلات امتحان
سختی دارم البته امتحان های سختی باید خیلی تلاش کنم
خریدای عید انجام شده و الان کاری ندارم فقط با بچه ها تمرین میکنم و درس میخونم اها هستی ازدواح کرده
صدای زنگ در امد رفتم به ایفون نگاه کردم مامان بود در و زدمو چادرمو سرم کردم رفتم حیاط
مامان ،سلام خوش امدین بفرمایین-
عاطفه با چادر و کوله ای پشتش بود سریع دویید بغلم
عاطفه:سلام اجی جون دلم برات تنگ شده بود
سلام عزیز خواهر خوبی فدات بشم من-
مامان:سلام زهرا جان خوبی مامان بچه ها خوبن محمد خوبه الان خونست؟
ممنون مامانجون همه خوبن به لطف خدا نه محند سر کاره مادر جون بفرمایید تو مامان امد داخل و منو عاطفه-
هم رفتیم
و رفتم براشون شربت بیارم
مامان شربت میخوری؟-
مامان:اره
شربت ابلیمو درست کرده بودم واسه همه ریختم تو سینی و بردم براشون
عاطفه:ابجی میدونی ما ۱۴فروردین امتحان ریاضی داریم کلا امتحان داریم
ولی ابجی من همشو بلدم یکی از دوستام میگفت میشه جهشی خوند
اره عزیزم الان فکر کنم تو کلا دو سه سال بتونی جهشی بخونی مثلا الان بجای دوم بری سوم یا چهارم ولی اذیت-
میشی
عاطفه:دلم میخواد برم
باشه عیب نداره عزیزم با مدیرت صحبت میکنم-
زینب:مامان عروسک،من کو
کدومش؟-
زینب:رقیه
عروسکی که واسش چادر درست کرده بودم یادم امد گذاشتمش تو اتاق خودمون
تو اتاق ماست زینب-
رفت عروسکشو اورد و با عاطفه نشستن بازی کردن پسرا هم رفت تو اتاق خودشون
مامان من برم کیک درست کروم برش بدم بیارم-
مامان:باشه برو زهرا
کیک رو از یحچال در اوردم برش زدمو گذاشتم تو میز واسه بچه هام بردم بالا
#پارت۷۹
#زهراےشهید🥀
:دو روز بعـد
با خستگی بیدار شدم ساعت ده پرواز داشتیم امسال محمد اینا به چهار تا خانوده کمک میکنند واسه سفر به مشهد
ما که کل تعطیلات میریم مشهد صبحونه رو حاضر کردم و همه رو بیدار
دیروز خیلی روز خوبی بود کل فامیل جنع شدیم خونه مادر شوهرم بچه هاش و پدر و مادر و برادر یا خواهر کلا
دعوت شدیم و کلی خوش گذشت
همه ساک هارو جمع کردیم
چک کردم ببینم همه چیز حاضره که خداروشکر حاضر بود
محمد:زهرا جان عجله کن بایدبریم
چشم-
چند ساعت تو هواپیما بودیم تا رسیدیم مشهد
وسایلامون رو توی هتل گذاشتیم و رفتیم حرم
منو محمد وقتی چشمامون به گند اقا افتاد دستمونو بالا اوردیم و عرض ادب کردیم
و بجه ها هم همینکارو کردن دیگه بلد بودن سلام کردن به معصومین را
منو زینب وارد بخش خواهران شدیم و محمد با پیرا رفت بخش برادران نشستم و گریه کردم گریه کردم
این همه مدت دلتنگیمو و زینب هم پا به پای گریه میکرد بلند شدیم
مادر پاشوبریم مرقد اقا-
دستمو گرفت باهم رفتیم ورودی اون مکان مقدس و بازم عرض ادب کردیم
با یه دستم دست زینب رو گرفته بودم میون شلوغی گم نشه خودمو بزور نزدیک مرقد
کردم و بوسه ای بهش زدم زینب عین ابر بهار گریه میکرد صدای دردو دلشو میشنیدم
... زینب:اقاا جون دلم برات تنگ شده بود اقا ممنون که بازم اجازه دادی بیام اقا جون
تو اون فشاری که میاوردن نمیتونستم بمونم با سختی برگشتیم تو صحن
نگران پسرا بودم گم نشن دلم شور میزد
که محمد بعد از چند دقیقه امد با پسرا نفسی از سر اسودگی کشیدم
محمد:حاج خانم از کی اینجایی
حاجی من اونجا خفه شدم میخوان ادمو بکشن-
محمد خنده ارومی کرد گفت:عیب نداره خانم می ارزه
حالا بیایید بریم وضو بگیریم یه نمازی بخونیم
همین کارو کردیم اول محمد و بچه ها نماز خوندن و من نشستم
تا تموم شدو منم خوندم
موندیم تا نماز ظهر رو خوندیم اونم بت بدختی و برگشتیم هتل مرتضی خوابش برده بود
و بچه ها هم خیلی خوابشون میومد فورا خوابیدن بدون نهار
من یکساعت خوابیدم که صدای در امد
محمد زود تر بیدار شد رفت درو باز کنه ظاهرا نهار اورده بودن
بلند شدم صورتمو شستم و بچه هاهم بیدار شدن نهار خوردیم و بازم رفتیم حرم تا شب
اونجا موندیم البته من کتابمم برده بودم حرم یه ارمش دیگه داشت واسه درس خوندن
♥?? ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
عاطفه رو گذاشتم مدرسه بچه هارم مهد و سریع رفتیم دانشگاه
انقدر درس خونده بودم که الان میتونستم مثل یه شعر از حفظ کتابو بخونم
البته جزوه
ولی استرس داشتم یادم بره تو بسیج دانشگاه ثبت نام کردم
الان که ۱۶فروردین ماه رمضان شروع میشه این خیلی خوبه ولی خب سخته چون هوا هم گرمه
هستی:زهراااا
جانم-
هستی:پیاده شو دیگه پیاده شدم قفل ماشینو زدم با گفتن بسم ا وارد دانشکده شدم
الان بریم سالن امتحان-
هستی:نه نیم ساعت دیگه امتحان شروع میشه وایسیم ملیکا هم بیاد
ملیکا از اون روز که باهاش صحبت کردم چادری شده بود دوباره
حقیقت منم خیلی اینجا زخم زبون خوردم ولی تو این مدت پنج تا دختر رو چادری کردم
اره دیگه ما اینیم این امریکا هم بره از حرص بمیره لبخندی زدم که هستی گفت:چیه چرا میخندی
وا من کی خندیدم هستی-
هستی:الان لبخند نزدی
ملیکا امد که دیگه فرصت حرف زدن نداشتیم
خلاصه امتحان رو عالی دادم و از سالن امتحان خارج شدم نشسته بودم تو سالن دانشکده و منتظر بودم این دوتا
بیان
استاد رقیق:خانم
حیدری؟
سرمو اوردم بالا که با استاد رقیق مواجه شدن بلند شدم و نگاهمو به کفشام دوختم
سلام استاد-
استاد رقیق:سلام حالتون خوبه؟
ممنونم استاد الحمدا-
استاد رقیق :خداروشکر عرضی داشتم خانم حیدری
بفرمایید استاد-
استاد رقیق:حقیقتا بنده قصدم خیره میخواستم شما تو این کار خیر شریک بشید
چه کاری استاد؟-
استاد:میتونید یه کاری برای من انجام بدید
بتونم و منطقی باشه چشم-
استاد رقیق:منطقیه خانم و میتونید
بفرمایید-
استاد رقیق:با من ازدواج کنید
متعجب چشام،گرد شد
بله؟-
هستی:عه خانم حیدری اینجایین
بهش نگاه کردم امد دستمو چسبید و گفت:ببخشید استاد کارم واجبه
بعدم منو کشون کشون "البتهه نه اونجوری کشیدن در حد هدایت کردن"برد سمت حیاط
واااای ابلح چه فکری کردههههه-
هستی:خوب شد امدم من خودم فهمیدم این چشاش تورو گرفته از اول ترم همش حیدری حیدری میکنه
...رفتاراش
اصلا تابلو بود خواستگاری کرد نه؟
...ا..اره پسره-
جلوی دهنمو گرفت
هستی:خواهر من خودتو کنترل کن
ملیکا تند تند میومد سمت ما
ما امروز هر کدوم یه کلاس جدا امتحان داشتیم
انقدر از دست استاد عصبی بودم،میخواستم خفش کنم مثلا وانمود میکنه نمیدونه من متاهلم
ملیکا:وای سلام ببخشید معطل شدید
نگاه کلافه ای بهش کردم:عیب نداره
#پارت۸۰
#زهراےشهید🥀
ملیکا با تعجب نگام کرد:چیزی شده زهرا
هستی :اوه اوه بدوبدووو بریم زهرا داره میاد
یه لخظه هنگ کردم کیا داره میاد برگشتم که تستاد رقیق رو در فاصله ای نع چندان دور دیدم بلافاصله دست
ملیکارو گرفتم تند تند راه میرفتم تا رسیدیم به ماشین من و سوار شدیم
ترسیدم دوباره بیاد باهام حرف بزنه
ولی اشتباه فکر کردم حالادبهتر ماشینو روشن کروم و حرکت کردم
ملیکا:چیشده چرا اینجوری میکنید
هستی:بابا ملیکا استاد رقیق به زهرا پیشنهاد ناجور داده
ملیکا:خاااڪ چی گفته حرف زشت زده پیشنهاد دوستی داده خاک تو سرش
هستی:خیلی خب بابا نه چرا فحش میدی به بدبخت طفلک استاد رقیق عاشـــق زهرا شده
بعد زد زیر خنده که جیغ کشیدم:هســـتی میگیرم خفت میکنما غلط کرده بیخود کرده شکر خورده
ادم....استغفرا
ملیکا:جدی میگی هستی
هستی:به جون تو
ملیکا:اوه اوه اگه مجرد بودی مجبورت میکردن باهاش ازدواح کنی بابا اون استاد رقیق همه دخترا خاطر خواشن
انقدر ادمه خوب و دست بخیر و مهربون و ساده ایه
ولی شوهرمن خیلی از اون بهتره خیــلی وای اگه رضا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه خدا-
ملیکا:دیگه پیش میاد دیگه چرا نباید بزاره خل یه دختر جون و خوب و خوشگل معلومه تو دانشگاه خواستگار پیدا
....میکنه حالا این خوبه اون پسره کامران خیلی کنه بود دیدی هستی چقدر گیر میداد وای اون رو
سکوت کرد
قضیه این کامران چیه؟-
هستی:نخود تو دهن تو خیس نمیخـوره نه؟
ملیکا:ببخشید از دهنم پرید
!چی میگید قضیه چیه؟!؟-
هستی با تردید نگام کرد
و گفت:اخه زهرا تو نمیدونی قبل از عید روز تولدت تو کلاس نداشتی منو ملیکا یه کلاس داشتیم بعد اون روز یکی
از پسرای ترم پنجی امد سراغمون از تو امار بگیر خودشو معرفی کردو گفت که کامران ۲۴سالشه میخواست امار
تورو بگیره میگفت ازش خوشم امده و این حرفا بعد ما گفتیم نه تو متاهلی ولی بیخیال نمیشد میگفت دوروغ
میگید میگعگفت من تورو راضی میکنم یعنی تورو ها دیگه منو ملیکا تصمیم گرفتیم به ت نگیم چند روز بعد که
اونروز تو کلا اونروز چون مراضی مریض شده بود نیومدی امد باز و گفت میره تا بعد از امتحانات امم خب،ولی
حرف مارو قبول نداشت و میگفت تا شوهرشو نبینم باور نمیکنم مجرده دیگه خالا بقشم از همین حرفا
قشنگ حس کردم شاخام در امد نا خودا گاه گفتم
یا العجل-
مگه میشهــ اخه مرا مردم اینطوری شدن
اخ خدا من این یارورو ببینم میگیرمش تحویل پلیس میدم
#پارت۸۱
#زهراےشهید🥀
امروز اخرین روز امتحانم بود از امتحان خسته شده بودم
از تشنگی لبام خشک بود از پس جملات درسو تکرار میکردم
سر جلسه امتحان بودم اخرین سوالو جواب دادم که مراقب بالا سرم وایساد
جانم استاد امری دارید-
خانم نیازی:نه ادامه بده
جون شما تموم شد-
عاشق این استادم بودم منو مثل دخترش میدونست کلا وقتی پیشش بودم بچه میشدم
خانم نیازی:لوس نشو دختر اینجا جلسه امتحانه ها
لبخندی زدو برگمو گرفت و نگاهش کرد
خانم نیازی:افرین دخترم
بعدشم رفت خودکارمو تو کیفم گذاشتم
از سالن امدم بیرون خیلی گشنه بودم این امتحان تموم شه راحت شم ولی خب از دردسراش هست تا پایان تیر ماه
رفتم بیرون از دانشگاه پشت دانشگاه یه بوستان بود که قرار بود بچه ها بیان اونجا
نشستم و دل سپردم به صدای باد
چشامو که باز کردم دیدم یه اقایی زل زده به من خیلی از حالت خودم خجالت کشیدم
خودمو جمعو جور کردم و گوشیمو در اوردم انگار نه انگار اتفاقی افتاده رفتم تو برنامه قران و صوت قران گوش
دادم
یهو یکی زد رو شونم که پریدم هوا
صوتو قطع کردم گفتم
ای بترکین الهی زهرم ترکید ور پریده ها-
ملیکا:عشقم چیکار میکری
هستی:واو عشقـم؟این فقط عشق منه
ملیکا:حرف نزنا عشق منه فقط افتاد
الان میخواید گیسو گیس کشی کنید ایا؟-
دیگه بعد از کمی صحبت کردن برگشتیم خونه هامون ماه بعد کارنامه هامونو دادن با معدل۷۸.۱۹صدم قبول شدم
... نمره زیر نوزده نداشتم خیلی خوشحال بودم