✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وچهار
صالح خودش رفته بود خرید.
لباس برای من خرید و یک سری لباس هیئتی💚 شیرخواران برای بچه.
می گفت دختر باشد یا پسر همین رو توی هیئت می تونه بپوشع.
رنگش سبز بود💚😍 و یک ردیف کامل سکه ی طلایی بهش وصل بود. با پیشونی بند ✨"یا علی اصغر ادرکنی"✨
سال تحویل نیمه شب بود.
لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم.
سلما سفره ی هفت سین رو چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل رو پخش می کرد.
حال و هوام عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود.😢
ــ چیه خانوم؟ چرا بُق کردی؟😊
آهی کشیدم و گفتم:
ــ کاش بابا اینا هم بودن.😞
خندید و گفت:
ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون.😊
بلند شد و رفت.
"کاش زنگ می زد"😢
طولی نکشید که باهاشون اومد.
زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح اومد.
ذوق زده از دیدارشون بلند شدم و بغلشون کردم. زهرا بانو گفت:
ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون. عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم😊
جعبه ی کادویی🎁 رو باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی رو دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول رو به سمتم گرفت.
ــ قابل نداره دختر گلم
ــ بابا... مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه.😊
ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده انشاءالله میرید تو خونه ی خودتون.
با تعجب به صالح نگاه کردم.😳 خندید و گفت:
ــ بابا قرار نبود لو بدید ها...😅 اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا😇
سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می تونستم تنها باشم؟
ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟😟
ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا...😎
لبخند محوی زدم
و توجهمون به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد🙏
✨یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار
یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار
یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال
حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال✨
"خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده.😭🙏"
سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد😣😔
ادامه دارد...
سلام خدمت همگی 😊
تبادل برای امشب با هر آماری داریم🤩
پس تا پر نشده
سریع بیاین پی وی
@Modfe313
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم
هرصبح بہ رسمنوڪرے ازما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوبو بد، بہدرِخانہے توییـم
از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مباحث احیای نهضت دعابرای امام زمان ق 13.mp3
3.49M
#اهمیت_و_آداب_دعا
#قسمت_سیزدهم
🔻احیای نهضت دعا برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه
حجة الاسلام شیخ محمد#توحیدی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدجورینیازمندصحنوسرایمشهدم✨️: )))
#بهترینبابایِبیپناهها
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
بدجورینیازمندصحنوسرایمشهدم✨️: ))) #بهترینبابایِبیپناهها 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』__
بـرشـٰاڹہحـرمبـࢪفمۍبـٰارد..'!
سـرداسٺامـٰادلهـٰابھوجـۅد خۅرشیـد رضـۅ؎اسـٺ..💛🔐>>
#دلـبࢪخـراســٰانۍمــن
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ولی چایی خوردن تو این استکانا، یه طعم دیگهای داره🥲♥️✨️>>>
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
از طرف "ستاد تشویق به فرزند آوری"
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
منم همینطور حاج مهدی؛ منم همینطور :)❤️🩹😞 #دلی 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟
- منم همینطور عزیزم منم همینطور .((:🫠💔 .'
#دلی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم💚
ای کاش که خواب وصل تعبیر شود
آوازه حُسن تو جهان گیر شود...
بر بام رسیده آفتاب عمرم
ترسم به خدا نیائی و دیر شود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مباحث احیای نهضت دعا برای امام زمان ق 14.mp3
2.84M
#اهمیت_و_آداب_دعا
#قسمت_چهاردهم
🔻احیای نهضت دعا برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه
حجة الاسلام شیخ محمد#توحیدی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
33.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️علائم ظهور در تحولات منطقه‼️
🎙با کلام و تحلیل ایمان اکبرآبادی
نقد و واکاوی علائم گرایی افراطی
#آخرالزمان
#سوریه
#مهدویت
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🔰ایمان#اکبرآبادی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وشش
دیشب اصلا نخوابیدم.
حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید. همین که می دید هنوز بیدارم کلی غر می زد و بعد نازم رو می خرید و می گفت بیدار موندن برای خودم و بچه خوب نیست.
دست خودم نبود. خواب به چشمم نمیومد.😣😞 فردا صبح صالح می رفت و برگشتش با خدا بود. اصلا خواب چه معنایی می تونست داشته باشه وقتی که فردا نفسم از گلوم می رفت و روحم از تنم؟😭
نماز صبح رو با صالح خواندم.
لبه ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه ی صالح دل سیر گریه کردم.😭
نماز که تموم شد، صالح چادر نماز رو از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت:
ــ چیکار کردی با خودت😠 ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی😍
چیزی نگفتم.
#می_ترسیدم_دلش_روبلرزانم و از رفتن منصرف شود. می ترسیدم با نگرانی بره و نتونه سر قولش بمونه.
می ترسیدم...
از خیلی چیزها می ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می خورد.😣
صالح از کمد بسته ی لواشک رو بیرون آورد و گفت:
ــ میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری.😏 دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟☺️
سری تکون دادم و بغضم رو فرو دادم. تسبیح سفید رو از کیفم برداشتم و به صالح دادم.
ــ اینو بنداز دستت. می خوام همراهت باشه. مثل دستبند بنداز به مچت.😢
مچ دست چپش رو جلو آورد و گفت:
ــ خودت برام بنداز.
تسبیح رو چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.
انگشتر فیروزه رو(حلقه مون)💍 از دستش دراورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم انداخت. دلم گرفت.😔
دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم. حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمیومد به رفتنش "نه" بگم اما حالم خیلی بد بود.
"چرا سپیده نمی زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن"
ــ مهدیه جان😒
نگاهش کردم.
ــ چرا نمی خوابی خانوم؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم.😔
ــ خوابم نمیاد بخدا...😔
ــ مرگ صالح بخــ...😒
دستم رو روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم:
ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو.😠😞
اشک جمع شده در پشت پلک هام سرازیر شد و روی بالش افتاد.😢
ــ قربون اون چشمات...
اشکم رو پاک کرد و به خواسته اش چشمم رو بستم.
نفهمیدم چطور خوابم برد.
٭٭٭★★★★★★★★★★★٭٭٭
وقتی چشمم رو باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم.😱 صالح سراسیمه لبه ی تخت نشست .
ــ آروم باش ... چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ــ چرا بیدارم نکردی؟ می خواستی بدون خداحافظی بری؟!😭
ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی.
بغضم ترکید و گفتم:
ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.😭
ــ مگه می خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.😊
حالم بهم خورد. خودم رو جمع کردم و دستم رو جلوی دهانم گرفتم.😖
ــ چی شد؟
حالم رو که دید با خنده گفت:
ــ دخملم داره اذیتت می کنه؟!😁
آب دهانم رو فرو دادم و گفتم:
ــ از کجا می دونی دختره؟😳
ــ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!😕
خندیدم و گفتم:
ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه.😉
ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟
قلبم هری ریخت.
ادامه👇👇