💠 حمله وهابى ها به كربلا و ماجرای برداشتن تربت توسط صاحب ریاض
● در سال 1216ق وهابى ها به كربلا حمله مى كنند
و مردم آنجا را قتل عام مى كنند.
به نجف هم حمله مى كنند، ولى چون قبلاً خبردار مى شوند، آمادگى پيدا مى كنند
و آنها نمى توانند كارى بكنند،
اما كربلايى ها غافلگير مى شوند.
از جمله به منزل صاحب رياض مى ريزند تا او را بكشند.
در آن موقع، رئيس روحانیت كربلا، مرحوم صاحب رياض بود.
خانواده اش با عجله از آنجا خارج مى شوند،
ولى خود صاحب رياض با طفل شیرخواری زير يك سبد مى مانند و نمى توانند خارج بشوند.
آنها داخل خانه صاحب رياض مى ريزند كه صاحب رياض را بكشند ولى او را پيدا نمى كنند.
عجيب اين است كه در تمام آن مدتی که مشغولِ گشتنِ خانه بودند آن طفل شيرخواره هيچ گريه نمى كند و اين معجزه بود.
وهابى ها يك روز در كربلا قتل عام مى كنند
و بعد هم به قصد نجف از شهر خارج مى شوند.
● یکی از بيوتى كه در زنجان رياست داشتند، بيت آميرزا ابوالقاسم بود. آميرزا ابوالقاسم مؤسّس ميرزايى هاى زنجان است.
پدرش (آقا سيد كاظم) شاگردِ صاحب رياض و ساکن نجف بود.
وقتى مطلع مى شود كه وهابى ها به منزل صاحب رياض حمله كرده اند، مى گويد زودتر برويم استادمان را نجات بدهيم.
به منزل صاحب رياض مى روند و ايشان را با آن طفل شيرخواره از زير سبد نجات مى دهند.
نفسهاى آخرشان بوده و اگر دير مى آمدند، تلف مى شدند.
بعد مى گويند برويم حرم را زيارت كنيم.
غسل مى كنند و به حرم مى روند.
● وقتی به حرم مى روند، مى بينند كه وهابى ها ضريح مطهر را برداشته اند و سوزانده اند
و با آن قهوه درست كرده اند!
با آنكه قهوه را حرام مى دانستند.
مى بينند كه گوشه اى از قبر شكاف برداشته است.
آسيد كاظم نگاه مى كند
و مى گويد:
من قطعه اى از بدن شریف را حس مى كنم.
صاحب رياض هم نگاه مى كند و مى گويد:
نظر من هم همين است.
(البته الآن ترديد دارم كدام تقدّم داشت)
سپس آسيد كاظم مى گويد:
الآن وقت تربت برداشتن است.
ايشان دستمال سفيدى داشت. با دست مقدارى از تربت را برداشت و در دستمال گذاشت.
دستمال قرمز شد.
مقدارى از آن تربت را خودش برداشت و مقدارى هم به صاحب رياض داد.
● وقتی آسيد كاظم از دنيا رفت، برادرش ميركريم كه فرد ساده اى بود، آن تربت را برداشت و تبديل به مهر كرد
و بين اين و آن تقسيم نمود.
آميرزا ابوالقاسم كه در آن وقت سيزده ـ چهارده ساله بود،
وقتى از جريان مطّلع مى شود، خيلى به اين طرف و آن طرف مى زند و بالأخره يكى از آن مهرها را بدست مى آورد
و اين مهر پيوسته در بيت آميرزا ابوالقاسم بود.
وی به پسرانش سفارش مى كند كه قدر اين تربت را بدانيد كه چنين ويژگيهايى دارد
📚 جرعهای از دریا، ج۲، ص۳۳۵
📜 گزارشی از کشتار وهّابیون در کربلا و تخریب ضریح و ماجرای تربت عجیب حسینی / ۱
✍🏻 به قلم آیةالله حاجی میرزا ابوالقاسم مجتهد زنجانی
📖 (نقل از: نسخهٔ خطّیِ کتاب نار اللهِ الموقَدة به خطّ مؤلّف، ص۲۵۷ - ۲۵۸)
🩸 انتشار برای اوّلین بار | بهمناسبت روز عاشورا (مرداد ۱۴۰۲)
#کشتی_نجات
#میرزا_ابوالقاسم_زنجانی
☝🏻☝🏻☝🏻
👈🏻 [ادامه از فرستهٔ قبلی]
📜 گزارشی از کشتار وهّابیون در کربلا و تخریب ضریح و ماجرای تربت عجیب حسینی / ۲
✍🏻 به قلم آیةالله حاجی میرزا ابوالقاسم مجتهد زنجانی
🩸 انتشار برای اوّلین بار | بهمناسبت روز عاشورا (مرداد ۱۴۰۲)
🔹 فلمّا خرجنا سمعنا الضجّة و الأصوات أیضاً من خیمهکاه! فذهبنا إلیه فما رأینا أحداً! و بالجملة اتّفق لنا الذهاب إلی الحرم و إلی خیمهکاه ثلاث مرّات و في کلّها سمعنا الأصوات و إنشاد هذه النوحة فما رأینا أحداً حتّی طلع الفجر.
🔸 فرأینا الدروب و الصحن و الإیوان و الحرم مصبوغة بالدماء، و الأجساد من الصغیر و الکبیر [؟] مطروحة في الشوارع و البیوت، لا تعدّ و لا تحصی. حتّی رأینا أنّ الأطفال الرُضُع في قماطاتها مقطوعة مطروحة بین القتلیٰ. و لَعَمرنا کأنّنا رأینا قضیّة یوم الطفّ ثانیاً بالعیان!
🔹 فأردنا أن نتفقّدا أستادنا المیر سیّد عليّ – ره –، فقصدنا داره لنعلم هل هو حيّ أو صار مقتولاً؟ لِما کنّا نسمع في روضة أبي الفضل من صیحة الوهّابیة، ینادون بأصواتهم النکرة – مُصلِتین سیوفَهم و شاکین و شاهرین سلاحَهم –: أین سیّد المشرکین؟! و کنّا نظنّ أنّهم وجدوه و قتلوه. فدخلنا داره فإذا لیس فیه دیّار. فتفحّصنا داره فإذا في صحن داره شَوکٌ کثیرٌ. فمِن إلهامات الله تعالی رددناه إلی طرف فإذا جناب السیّد تحته في حالة لا یمکن تقریره، و قد غارت عیناه من الخوف و الجوع و العطش في تلک المدّة و فیه رمقٌ مّا.
🔸 فذهبت إلی منزلي – و کان أقرب المنازل إلی منزله – و قد کنت ادّخرت في خِدرِه قلیلاً من سقطات الأخباز الدقیقة الرقیقة التي یقال لها بالترکيّ: اُفاق. و لمّا کان الخدر مظلماً لم یدخله و لم یظفر به أحد. فجمعتها فجئت بها إلی حضرة السیّد – أعلی الله مقامه – فقسّمتها بینه و بین رفقائنا. فأکلنا منها فقوینا في الجملة فقصدنا جمیعاً زیارة الإمام المظلوم – ع –. فلمّا قربنا باب السدر سمعنا من أزجّ [= گودال، گودی؛ منتهای محدّبِ چیزی، مثل ته نیزه] مقام رأس الحسین – علیه السلام – نیاحة نایحة کاد تقطع شریانات قلوبنا! فذَهَبَت بنا القرار فجلسنا عند أوّل درجاته فاستمعناها، و کیف استمعناها؟! کان ترتعدُ الفرایص و الرکب منّا من استماعها! فطلب السید الطین و الحجارة فسددنا مدخل الأزجّ لئلّا یسمعها أحد، خوفاً من أن یسمعها أحد، إذ لم یکن غالب الناس بل أغلبهم أن یستطیعوا سماعها، فضلاً عن استماعها.
🔹 فتجاوزنا عن ذلک المقام و دخلنا الصحن فرأیناه محمرّاً بل بحراً مملوّاً من الأجساد المضرّجة بالدماء. فتخطّینا فوق الأجساد من باب السدر إلی باب الحرم و کانت الأجساد مطروحة بعضها فوق بعض کأوراق الأشجار في آخر الخریف! فلمّا دخلنا الحرم فرأیناه منهوباً لیس فیه شيء من الزینة؛ و قد خرّبوا الضریح المطهّر و أحرقوا أکثر أضلاعه و [؟ أجزائه؟] و من الدرجات التي یدخل منها إلی أزجّ فیه القبر الشریف و قبر ولده عليّ و سائر الشهداء حفروا موضعاً قریباً من حفرة الشهداء، فأغشی الله أبصارهم و لم یجدوا شیئاً فخلّوها.
🔸 فتقدّمت إلی ما حفروها فإذا بروزنة إلی أزجّ تشمّمت منها رایحة هبّت و مرّت عليّ أحسن من المسک و العنبر. و کان في جیبي زناد و حجر و شمع ملفوف یقال لها: شمعپیچ. فنوّرت الشمع و أدخلت رأسي إلی الروزنة فإذا أجساد مقطّعة یلي بعضها بعضاً و لم یکن لجسد من الأجساد رأس و کلّهم طريّ بلا أکفان. فلمّا اطّلعت علی الحال فخرجت إلی الرواق و أخبرت السیّد الأستاد – قدّس سرّه – بما شاهدته. فقصد هو أیضاً أن یراهم بالعیان. تقدّمت علیه فنوّرت الشمع له و أعطیته إیّاه فأدخلته من الروزنة إلی الأزجّ فرأی بالعیان ما رأیته. فقعد في درجة فطیّناها[؟] فمددت یدي حین طیّنناها[؟] إلی السرداب فأخذت من تربته قبضة کاملة ثمّ سددناها فخرجنا من الدرج.
🔹 انتهی ما نقله والدي الماجد، حشره الله مع أجداده الأماجد. و کانت هذه التربة في بیتنا. و لمّا کنّا صغاراً بعد والدنا أتلفها بعض أعمامنا من حیث لا یشعر، زعماً أنّه یحسن صنعاً؛ حیث أعطاها من یصنع منها له لوحاً، و لم یدر أنّه کنزٌ لا یفنی، و شفاءٌ لکلّ مرضیٰ، و مال للصغار من ذراري المصطفی و المرتضی، صلوات الله علیهما و آلهما. و غفر الله عن عمّنا الذي کان لم یعلم الزلفیٰ من الهلکیٰ و لا الهلکیٰ من الزلفیٰ! فإنّه یغفر من یعمل بسوء جهالة.»
📖 (نقل از: نسخهٔ خطّیِ کتاب نار اللهِ الموقَدة به خطّ مؤلّف، ص۲۵۷ - ۲۶۰)
👓 (خوانش از: قنبری؛ با تشکّر ویژه از جناب میرغوغای بزرگوار)
#کشتی_نجات
#میرزا_ابوالقاسم_زنجانی
☝🏻☝🏻☝🏻
👈🏻 [ادامه از فرستهٔ قبلی]
📜 گزارشی از کشتار وهّابیون در کربلا و تخریب ضریح و ماجرای تربت عجیب حسینی / ۲
✍🏻 به قلم آیةالله حاجی میرزا ابوالقاسم مجتهد زنجانی
🩸 انتشار برای اوّلین بار | بهمناسبت روز عاشورا (مرداد ۱۴۰۲)
🔹 فلمّا خرجنا سمعنا الضجّة و الأصوات أیضاً من خیمهکاه! فذهبنا إلیه فما رأینا أحداً! و بالجملة اتّفق لنا الذهاب إلی الحرم و إلی خیمهکاه ثلاث مرّات و في کلّها سمعنا الأصوات و إنشاد هذه النوحة فما رأینا أحداً حتّی طلع الفجر.
🔸 فرأینا الدروب و الصحن و الإیوان و الحرم مصبوغة بالدماء، و الأجساد من الصغیر و الکبیر [؟] مطروحة في الشوارع و البیوت، لا تعدّ و لا تحصی. حتّی رأینا أنّ الأطفال الرُضُع في قماطاتها مقطوعة مطروحة بین القتلیٰ. و لَعَمرنا کأنّنا رأینا قضیّة یوم الطفّ ثانیاً بالعیان!
🔹 فأردنا أن نتفقّدا أستادنا المیر سیّد عليّ – ره –، فقصدنا داره لنعلم هل هو حيّ أو صار مقتولاً؟ لِما کنّا نسمع في روضة أبي الفضل من صیحة الوهّابیة، ینادون بأصواتهم النکرة – مُصلِتین سیوفَهم و شاکین و شاهرین سلاحَهم –: أین سیّد المشرکین؟! و کنّا نظنّ أنّهم وجدوه و قتلوه. فدخلنا داره فإذا لیس فیه دیّار. فتفحّصنا داره فإذا في صحن داره شَوکٌ کثیرٌ. فمِن إلهامات الله تعالی رددناه إلی طرف فإذا جناب السیّد تحته في حالة لا یمکن تقریره، و قد غارت عیناه من الخوف و الجوع و العطش في تلک المدّة و فیه رمقٌ مّا.
🔸 فذهبت إلی منزلي – و کان أقرب المنازل إلی منزله – و قد کنت ادّخرت في خِدرِه قلیلاً من سقطات الأخباز الدقیقة الرقیقة التي یقال لها بالترکيّ: اُفاق. و لمّا کان الخدر مظلماً لم یدخله و لم یظفر به أحد. فجمعتها فجئت بها إلی حضرة السیّد – أعلی الله مقامه – فقسّمتها بینه و بین رفقائنا. فأکلنا منها فقوینا في الجملة فقصدنا جمیعاً زیارة الإمام المظلوم – ع –. فلمّا قربنا باب السدر سمعنا من أزجّ [= گودال، گودی؛ منتهای محدّبِ چیزی، مثل ته نیزه] مقام رأس الحسین – علیه السلام – نیاحة نایحة کاد تقطع شریانات قلوبنا! فذَهَبَت بنا القرار فجلسنا عند أوّل درجاته فاستمعناها، و کیف استمعناها؟! کان ترتعدُ الفرایص و الرکب منّا من استماعها! فطلب السید الطین و الحجارة فسددنا مدخل الأزجّ لئلّا یسمعها أحد، خوفاً من أن یسمعها أحد، إذ لم یکن غالب الناس بل أغلبهم أن یستطیعوا سماعها، فضلاً عن استماعها.
🔹 فتجاوزنا عن ذلک المقام و دخلنا الصحن فرأیناه محمرّاً بل بحراً مملوّاً من الأجساد المضرّجة بالدماء. فتخطّینا فوق الأجساد من باب السدر إلی باب الحرم و کانت الأجساد مطروحة بعضها فوق بعض کأوراق الأشجار في آخر الخریف! فلمّا دخلنا الحرم فرأیناه منهوباً لیس فیه شيء من الزینة؛ و قد خرّبوا الضریح المطهّر و أحرقوا أکثر أضلاعه و [؟ أجزائه؟] و من الدرجات التي یدخل منها إلی أزجّ فیه القبر الشریف و قبر ولده عليّ و سائر الشهداء حفروا موضعاً قریباً من حفرة الشهداء، فأغشی الله أبصارهم و لم یجدوا شیئاً فخلّوها.
🔸 فتقدّمت إلی ما حفروها فإذا بروزنة إلی أزجّ تشمّمت منها رایحة هبّت و مرّت عليّ أحسن من المسک و العنبر. و کان في جیبي زناد و حجر و شمع ملفوف یقال لها: شمعپیچ. فنوّرت الشمع و أدخلت رأسي إلی الروزنة فإذا أجساد مقطّعة یلي بعضها بعضاً و لم یکن لجسد من الأجساد رأس و کلّهم طريّ بلا أکفان. فلمّا اطّلعت علی الحال فخرجت إلی الرواق و أخبرت السیّد الأستاد – قدّس سرّه – بما شاهدته. فقصد هو أیضاً أن یراهم بالعیان. تقدّمت علیه فنوّرت الشمع له و أعطیته إیّاه فأدخلته من الروزنة إلی الأزجّ فرأی بالعیان ما رأیته. فقعد في درجة فطیّناها[؟] فمددت یدي حین طیّنناها[؟] إلی السرداب فأخذت من تربته قبضة کاملة ثمّ سددناها فخرجنا من الدرج.
🔹 انتهی ما نقله والدي الماجد، حشره الله مع أجداده الأماجد. و کانت هذه التربة في بیتنا. و لمّا کنّا صغاراً بعد والدنا أتلفها بعض أعمامنا من حیث لا یشعر، زعماً أنّه یحسن صنعاً؛ حیث أعطاها من یصنع منها له لوحاً، و لم یدر أنّه کنزٌ لا یفنی، و شفاءٌ لکلّ مرضیٰ، و مال للصغار من ذراري المصطفی و المرتضی، صلوات الله علیهما و آلهما. و غفر الله عن عمّنا الذي کان لم یعلم الزلفیٰ من الهلکیٰ و لا الهلکیٰ من الزلفیٰ! فإنّه یغفر من یعمل بسوء جهالة.»
📖 (نقل از: نسخهٔ خطّیِ کتاب نار اللهِ الموقَدة به خطّ مؤلّف، ص۲۵۷ - ۲۶۰)
👓 (خوانش از: قنبری؛ با تشکّر ویژه از جناب میرغوغای بزرگوار)
#کشتی_نجات
#میرزا_ابوالقاسم_زنجانی
گزارش حاج میرزا ابوالقاسم مجتهد از کشتار وهّابیون در کربلا و تخریب ضریح و ماجرای تربت عجیب حسینی / ۱
✍🏻 ترجمهٔ فارسی بهکوشش آقای محمّدحسین نصیریانی از یزد
🔹 در شبی که بامداد آن والد علامه از عالم فانی پرکشیدند ومجلس خالی از اغیار گشت، فرمودند:در سینه ی من عجائبی است که همانجا باقی گذاشتم لیک از برای شما حکایتی می گویم شگفت انگیز که آدمی را می گریاند وآن عبارتست از : زمانی که وهابی ها به کربلا یورش آوردند، مادر خدمت میرسیدعلی طباطبائی(اعلی الله مقامه) درس میخواندیم.
وهابی ها بر حائر حسینی چیره شدند و هرکسی از طلاب و مجاورین و ساکنین کربلا به مکان شریفی پناه می برد و گروه زیادی به حرم أبی عبدالله الحسین(ع) پناه بردند به حدی که صحن و ایوان و رواقِ حرم پر از جمعیت شد.
🔸 بنده و مولی زکی ماسولجی وشخص دیگری که نامش فراموش کرده ام( زیرا زمانی که این حکایت را از پدرم شنیدم هنوز بالغ نشده بودم و از جمله ساکتین شنوندگان بودم) به حرم حضرت عباس(علیه السّلام ) پناهنده شدیم. داخل حرم که شدیم در را از پشت بستیم.
🔹 وهابی ها که داخل کربلا شده بودند به دستور رئیس شان تا سه روز هر حیوانی (نر و ماده) و هر انسانی( مرد و زن) و حتی بچه های شیرخواره را می یافتند به قتل می رساندند. از اهل کربلا و طلاب و مجاورین مخصوصا افرادی که در صحن و رواق و ایوان حرم أبی عبدالله علیه السلام جمع شده بودند همه را کشتند.
🔸 رئیس شان روی صندلی در روضه منور نشست و دستور به غارت داد. از طلا ونقره و جواهرات و زینتهای دیگر روضه منور هر چه بود غارت کردند. ضریح چوبی را شکستند و آتش زدند و با آن قهوه درست کردند و نوشیدند. بعد از این پیرامون ضریح را حفر نمودند ولی چیزی نیافتند، لذا رهاکردند و بازگشتند و متعرض حرم حضرت عباس(علیه السلام) نشدند، لذا هر که بدانجا پناهنده شده بود در امان ماند.
🔹 بعد ازین واقعه شبی در عالم خواب دیدم: شخصی با هیبت و وقار- که از سر تا قدم بر پیکرش چشمهایی هستند که می نگرند! - به سوی من می آید. به جز چشمان خود آن شخص از هیبت و پیکرش که تماما چشم بود ترسیدم واز جای خویش برخاستم.قبل از اینکه او به من برسد به سویش شتافتم و گفتم: آدمی چون تو ندیدم. در جوابم گفت:چشم روزگار آدمی مانند من ندیده است!
گفتم: تو کیستی؟
گفت:من حسین مظلومم.
وقتی جواب را ازیشان شنیدم از هیبت سخنش نتوانستم از سرِّ چشم های بر قامتشان سؤال کنم، ولذا متحیّر ماندم و بدو می نگریستم.
سپس به من فرمود:چرا در حقّ من شعری نمی سرایی؟!
عرض کردم : نمی توانم شعر بسرایم.
حضرت به سویم آمدند و با انگشت سبابه ی دست راست بر سینه ام چیزی نوشتند که ندانستم چه بود و فرمودند: شعربسرای.
از خواب بیدار شدم و بدون تامل بر زبانم این شعر جاری گشت:
صحن و ایوان لاله گون شد/داد و بیداد از سعود
در نزدم چراغ و قلم و مداد نبود تا بنویسم،بعد ازین دیدم تک تک ابیات شعر ازقلب ودلم می جوشد تا اینکه نوحه ی بلندی در قتل عام مردم کربلا و طلاب و مجاورین سرودم؛ زیرا وهابی ها فجیع و فراگیر کشتارکرده بودند.
🔸 شب چهارم وقتی یقین یافتیم وهابی ها رفتند، بنده و مولی زاهد سولماجی(ره) و شخص دیگری(نامش را فراموش کردم) از حرم حضرت عباس(علیه السلام) بیرون آمدیم. زیارت امام حسین علیه السلام را قصد کردیم. از هر جا میگذشتیم از روی پیکر کشته گان قدم بر می داشتیم[منظور شدت کشتار وحشیانه وهابی ها و کثرت کشته گان] .
وقتی نزدیک روضه منور شدیم صدای شیون و زاری شنیدیم. داخل صحن شدیم، دیدیم از حرم صدای شیون و زاری می آید. وقتی داخل ایوان شدیم، متوجه شدم نوحه ای که به فارسی سرودم را میخوانند، ازین واقعه شگفت زده شدم و با خودگفتم: این همان نوحه ای هست که شب گذشته سرودم و احدی از من نشنیده و نه حتی آن را نوشته ام! خیلی شگفت زده شدم و همچنین همراهانم. داخل حرم که شدیم هیچ کس نبود. سپس امام حسین علیه السلام را زیارت کردیم و در تاریکی شب بسیار گریستیم.
🔹 بعد ازین از حرم خارج شدیم و صدای شیون و زاری از جانب خیمه گاه شنیدیم، بدان سو رفتیم و وقتی نزدیک شدیم، شنیدیم شیون کننده ای نوحه ی مرا می خواند.دوچندان شگفت زده شدم و وقتی داخل خیمه گاه شدم نه احدی را دیدیم و نه ناله ای شنیدیم!
وقتی از خیمه گاه بیرون آمدیم صدای شیون از حرم شنیدیم، به آنجا مشرف شدیم دوباره نوحه را شنیدیم! وقتی به در حرم رسیدیم، دیدیم مثل دفعه اول احدی در آنجا نیست!
👈🏻 [ادامه در فرستهٔ بعدی]
گزارش حاج میرزا ابوالقاسم مجتهد از کشتار وهّابیون در کربلا و تخریب ضریح و ماجرای تربت عجیب حسینی / ۲
🔹 از حرم که بیرون آمدیم، دوباره از خیمهگاه صدای شیون و زاری شنیدیم و مجدّداً بدانسو رفتیم و احدی را ندیدیم!
خلاصه، ما سه بار به حرم و سه دفعه به خیمهگاه رفتیم و در هر بار صدای خواندن نوحه را شنیدیم، ولی احدی را ندیدیم تا صبح دمید.
🔸 روشنایی روز که بالا آمد دیدیم درها و صحن و ایوان و حرم مطهّر به خون کشتهگان آغشته شده و پیکرهای بیشمار از کوچک و بزرگ در خیابانها و خانهها بر زمین افتاده است. حتّی کودک شیرخواره (در قنداق) تکّهشده بین کشتهگان افتاده است. به جانمان سوگند گویی واقعه کربلا را به چشمان خود دوباره میدیدم.
🔹 بعد از این به تفقّد از استادمان میر سیّد علی برآمدیم. به سمت منزلش رفتیم تا بدانیم زنده است یا از جمله کشتهگان؟ زیرا وقتی در حرم حضرت عبّاس (علیه السلام) بودیم، میشنیدیم وهّابیهای سر تا قدم مسلّح، با شمشیرهای از نیام کشیده و برهنه، باصدای کریهشان فریاد میزدند: سیّدِ مشرکین کجاست؟! و ما گمان میکردیم او را یافتهاند و به قتل رساندهاند.
به منزل سیّد رسیدیم. داخل منزل که شدیم هیچ کس نبود. به جستجو در منزل پرداختیم و در صحن منزل با هیزم انباشته و زیادی مواجه شدیم. خدا به دلمان الهام نمود که هیزمها را به کنار بزنیم و مواجه شدیم با جناب استاد میر سیّد علی در حالتی که به وصف نیاید. از شدّت ترس و گرسنگی و عطش چشمان مبارکشان فرو رفته بود و اندکی رمق در بدنشان مانده بود.
🔸 به منزلم رفتم (که نزدیکترین مکان به منزل استاد بود). در پس پردهای در منزل مقدار کمی از خردهنانهایی که به ترکی "اُفاق" گویند، ذخیره داشتم و چون پشت پرده تاریک بود هیچ کس بدانجا نرفته بود و بدین خردهنانها دست نیافته بود.
🔹 خردهنانها را جمع کردم و نزد سیّد استاد آوردم و بین استاد و سائر رفقا تقسیم نمودم. نانها را خوردیم و مقداری نیرو گرفتیم و همه به قصد زیارت امام مظلوم رفتیم. وقتی نزدیک باب سدر شدیم، نالهی شیونکنندهای را شنیدیم که نزدیک بود رگهای قلبمان از هم بگسلد. آرام و قرار از ما گرفته شد و در پلّهی اوّل نشستیم و به ناله گوش دادیم و با چه حالی شنیدیم! بدن و زانوهایمان از شنیدنش به لرزه افتاد!
🔸 سید استاد مقداری خاک و سنگ طلب نمود تا فضای بازشدهی مقام رأس الحسین را مسدود نماید تا احدی صدا را نشنود، زیرا ترس از این داشت که کسی صدا را بشنود، چون اغلب مردم توان و طاقت رسیدن این صدا به گوششان را ندارند، تا چه برسد به گوش دادن و شنیدنش!
🔹 از این مقام گذشتیم و داخل صحن شریف شدیم. صحن آغشته به خون، بلکه دریایی از خون پیکر کشتهگان به خون آلوده جمع شده بود. اجساد کشتهگان چون برگ پاییزی بر روی یکدیگر افتاده بود واز باب سدر تا در حرم از بالای پیکر کشتهگان میگذشتیم.
🔸 وقتی داخل حرم شدیم، همهی اموال و زینتها را غارت کرده بودند. ضریح مطهّر را شکسته بودند و بیشتر از قسمتهای آن را سوزانده بودند. وهّابیها پیرامون پلّههایی که از آنها به طرف قبر مطهّر امام و فرزندشان علیّ اکبر و سائر شهدا راه داشت، چالهای کنده بودند، ولی خدا پرده بر چشمانشان افکند و دست به چیزی نیافتند، لذا گودال را رها کرده بودند.
🔹 به سمت گودالی که وهّابیها کندند رفتم، مواجه شدم با روزنهای در جانب آن که بویی خوشتر از مشک و عنبر از آن میوزید. در جیبم آتشزنه و سنگ و شمع ملفوفی (که به آن شمعپیچ گویند) داشتم. شمع را افروختم و سر به روزنه داخل نمودم، ناگاه با پیکرهای قطعهقطعهشده که در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند روبهرو شدم. هیچ پیکری سر در بدن نداشت و همه بیکفن و تازه بودند.
🔸 وقتی بر این احوال مطّلع گشتم به سوی رواق رفتم و آنچه مشاهده نمودم به سیّد استاد عرضه داشتم. او نیز خواست تا با چشم خود ببیند. بر او پیشی گرفتم و شمع را افروختم و به دستشان دادم. سپس سیّد استاد از همان روزنه به جانب قبور نگریست و با چشم خود دید آنچه من دیده بودم. سپس روی پلّه نشست و روزنه را گل گرفتیم و قبل از اتمام کار دست به سرداب مطهّر داخل نمودم و مشتی از تربت پاک پر نمودم. سپس روزنه را کاملاً مسدود نمودیم و از پلّه بیرون آمدیم.
🔹 حکایت والد علّامه به پایان رسید و این تربت در منزل ما بود. و چون ما، بعد از رحلت والدمان، کودکانی خردسال بودیم، بعضی از عموهای ما تربت را تلف نمود چون متوجّه ارزش آن نبود و گمان میکرد کار نیک انجام میدهد.
تربت را به شخصی داد تا از آن مُهر بسازد و نمیدانست که این تربت گنجی بیپایان و شفای هر بیمار و مال اطفال صغیر از ذراری محمّد مصطفی و علیّ مرتضی میباشد. خدا بر عموی ما ببخشاید که نه میفهمید چه چیز باعث تقرب است و چه چیزی سبب هلاکت میشود (خوب و بد را تشخیص نمیداد).
📘#داستانهایبحارالانوار
💠برخورد پسندیده
🔹یکی از خویشان امام زین العابدین علیه السلام در برابر آن حضرت ایستاد و زبان به ناسزاگویی گشود، حضرت در پاسخ او چیزی نگفتند.
هنگامی که مرد از پیش حضرت رفت امام به اصحاب خود فرمودند:
"آنچه را که این مرد گفت، شنیدید. اکنون دوست دارم، همراه من بیایید تا نزد او برویم و جواب مرا نیز به او بشنوید."
عرض کردند: حاضریم، ما دوست داشتیم شما هم همانجا پاسخ ایشان را بگویید و ما هم آنچه میتوانیم به او بگوییم.
🔹سپس امام نعلین خویش را پوشیدند، به راه افتادند. در بین راه این آیه را میخواندند:
"والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین."
🔹راوی میگوید: وقتی رسیدیم به خانه آن مرد، او را صدا زدند و فرمودند:
"به او بگویید علی بن الحسین با تو کار دارد."
🔹مرد همین که متوجه شد امام زین العابدین علیه السلام آمده است در حالیکه آماده مقابله و دفاع بود از منزل بیرون آمد و یقین داشت آن جناب برای تلافی جسارتهایی که از او سر زده آمده است.
🔹امام فرمودند:
"برادر! چندی پیش نزد من آمدی و آنچه خواستی به من گفتی. اگر آن زشتیها که به من گفتی در من هست، هم اکنون استغفار میکنم و از خداوند میخواهم مرا بیامرزد و اگر آن چه به من گفتی در من نیست، خداوند تو را بیامرزد."
🔹راوی میگوید: آن شخص سخن حضرت را که شنید پیش آمد و پیشانی امام را بوسید و عرض کرد:
آری! آن چه من گفتم در شما نیست و من به آن چه گفتم سزاوارترم.
📚آل عمران،آیه ۱۳۴
بحار ج ۴۹، ص۵۴
#امام_سجاد #شهادت_امام_سجاد
🌺🍃
#نماز_شب
♨️نماز شب در سیره #امام_سجاد علیه السلام
🔸اهمیت دادن آن حضرت به نماز به قدری بود که وقتی به نماز می ایستاد، مانند ساق درختی بود که حرکت نمی کرد، مگر آنچه که باد از لباس های او حرکت می داد. چون به «مالِک یومِ الدِّین» می رسید، این آیه را آنقدر تکرار می کرد که نزدیک بود جان از بدنش خارج شود. وقتی به سجده می رفت، سر از سجده برنمی داشت تا عرق می کرد و عرقش جاری می شد. سجده را به قدری طول می داد که سالی چندین مرتبه پینه های پیشانی و سر زانوهایش می افتاد، و حضرت آنها را جمع می کرد و می فرمود: آنها را پس از مرگ، داخل کفنم بگذارید.
🔸شب ها آنقدر نماز می خواند تا خسته و بی حال می شد؛ به طوری که دیگر نمی توانست ایستاده حرکت کند و خود را به فرش و رختخواب برساند، آخرالامر مانند کودکانی که هنوز راه نیفتاده اند حرکت می کرد و خود را به رختخواب می رسانید.
📚 سجاده عشق، ص ۱۱۹
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
ممانعت از ورود نوجوانان زیر ۱۶ سال به مساجد در جمهوری آذربایجان توسط پلیس این کشور
و حرکت جالب و زیبای این کودکان در بیرون مسجد در پاسخ به این کار پلیس
در شهرک خیردالان باکو
#مظلومیت_شیعه
🍃▪️ــــــــــــــــــــ
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬روضه اسارت
🎙آیت الله ضیا آبادی
🔺شهادت امام سجاد علیه السلام
#آیت_الله_ضیا_آبادی
#شهادت_امام_سجاد_علیه_السلام
═.🖤