نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_57
درست روبه روی طاها
ترنم:چی کار میکنی یسنا؟
می خوام ازت عکس بگیرم و چشمکی بهش زدم که خودش فهمید موضوع از
چه قراره...
گوشیمو دراوردم و شروع کردم از ترنم عکس گرفتن،اونم چه عکس
هایی...فقط دماغ ترنم توی کادر بود و بقیه ی
کادر رو هم طاها پر می کرد.
از شانس بد من همون موقع گوشی ترنم زنگ خورد
_کیه ترنم؟
نگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت:مامانمه.بعد هم جواب داد.
حاال من هی از این طرف بال بال میزدم و عالمت میدادم که قطع کن،میخوام
عکس بندازم االن صدامون می کننو که
برگردیم.ترنم هم باالخره رضایت داد و قطع کرد.منم بروشوری رو که بهمون
داده بودند دادم دستش و گفتم بخون از
روش می خوام فیلم بگیرم یادگاری از کرخه بمونه...
ترنم هم شروع به خوندن کرد ولی همه اش خندش می گرفت و نمی
تونست درست بخونه،منم از فرصت استفاده می
کردم و از طاها فیلم میگرفتم.
صدامون زدند که سوار اتوبوس بشیم منم که کلی عکس انداخته بودم برای بار
اول جز اولین نفرات بودم که سوار
اتوبوس شدم اخه همیشه از قصد معطل می کردم تا طاها بیاد بهم بگه عجله
کنم و سوار شم.عاشق بودم دیگه...
پرده رو کنار زدم که دیدم طاها درست روبه روی پنجره طرف من
وایستاده،سرش پایین بود و با یه دستش بیسیمشو
گرفته بود و دست دیگه اش هم تو جیبش بود،شال مشکی هم وه همیشه
می انداخت دور گردنش تیپشو کامل کرده
بود.نمیدونم چرا طاها برعکس بقیه ی برادر ها که اون جا بودند و دور
گردنشون چپیه می انداختند ،شال مشکی می انداخت گردنش
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_58
ورز ایستادنش ناخواسته عین خواننده ها شده بود،گوشیمو ار تو جیبم
دراوردم و سریع ازش عکس انداختم.شکار
لحظه ها که میگن یعنی این...
برای نماز اردوگاه بودیم و مثل برنامه ی هرروز نماز جماعت داشتیم،نمیدونم
چرا ولی یهو دلم خواست منم مثل ترنم و
بقیه بچه ها نماز بخونم،به ترنم گفتم :منم میخوام نماز بخونم،وایسا تا با هم
بریم وضو بگیریم
یکدفعه ترنم زد زیر خنده
_کوفت ...چه مرگته؟یعنی نماز خوندن من انقدر خنده داره؟
_اخه یسنا خانوم تو که غسل نمی کنی چه جوری میخوای نماز بخونی؟
راست می گفت،خیلی وقت بود که غسل نمی کردم.اه...حاال ما یه بار
خواستیم خوب باشیما...حاال باید تا فردا صبر کنم
تا برم حموم غسل کنم،اخه فقط صبح ها می تونستیم بریم حموم.
منتظر شدم تا نماز بچه ها تموم شد و بعد هم باهم رفتیم تا غذا بخوریم.بعد
از نهار گفتند تو حسینیه جمع بشیم تا
حاج اقایی که نمی شناختمش برامون صحبت کنه،کاش حاج اقا غنی برامون
حرف میزد.اون تنها کسی بود که با جون
و دل به حرفاش گوش میدادم.
داشتم همراه بچه ها می رفتم حسینیه که صدای طاها متوقفم کرد...
_خانوم کیانی؟
باتعجب برگشتم سمتش :با من بودید ؟اونم که انگار شوخیش گل کرده بود
گفت:مگه غیر از شما خانوم کیانی
ای این جا هست؟
فکر کنم برای گفتن این جمله از همه ی نمکش استفاده کرده بود.
جدی شدم و گفتم بفرمایید...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_59
اونم که انگار فهمید زیادی با مزه شده گفت:میرید داخل یا میایید با هم
صحبت کنیم؟
_اگه شما بتونید قانع ام کنید ترجیح میدم با شما صحبت کنم...
_پس بریم
_کجا؟؟!!
_می ریم روی اون سکو و با هم حرف میزنیم)وبا دستش چند متر اون طرف
تر رو نشون داد(
_صبر کنید به دوستم بگم
بالفاصله به سمت ترنم که از ما جدا شده بود و دور تر وایستاده بود رفتم
_وا چرا اومدی این جا تو؟
چشمک زد و گفت:گفتم راحت باشید،حس کردم در حصور من معذبید
زدم به بازوش:شاکت شو بابا،تو با برو بچ برو من میرم با طاها حرف بزنم
_ایول...پس به توافق رسیدید.حاال صحبت های قبل از ازدواجه؟
_برو بابا،دید خانوم پناهی نتونست قانعم کنه گفت خودش قانعم میکنه
_ایول ازش خوشم اومد،خوب داره گربه رو دم حجله میکشه ها!!
با حرص گفتم:ترنم!!!
_خوب بابا من رفتم
چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت و با حالت جدی گفت:
_زیاد طولش ندید،بچه ها رو میشناسی که منتظرن یه چیزی ببینن و شایعه
سازی کنن،دوست ندارم پشت سرتون
حرف دربیاد...
باشه،مرسی که به فکرمی
_قابلی نداشت...جبران می کنی
_بشین تا بکنم
رفتم سمت طاها:بریم
دستش رو به نشانه ی بفرمایید دراز کرد و منم جلو تر از اون راه افتادم
سلام دوستان گلم ببخشید چند شبه پارت نداریم مشکلی برام پیش اومده
سعی میکنم از فردا شب پارت هر شب داشته باشیم.
خیلی دوستتون دارم❤️😘