نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_162
_چشم هرچی شما بگید...حاال جدی چرا یلدا بهت حسودی میکنه؟
_فکر میکنم از اینکه من ازش کوچکترم ولی بیشتر خواستگار داشتم و زودتر
هم قراره ازدواج کنم ناراحته و مهمتر
اینکه فکر میکنم یلدا ارمان و دوست داره و از اینکه اون اومده خواستگاریه
من خیلی شاکیه...
_ناراحتی یلدا باید به مرور زمان از بین بره چون علت ناراحتیش درحالی که
برای خودش مهمه،بچگانه است و از دست
تو هم کاری برنمیاد ولی سعی کن بهش نزیک شی،تو مثل اون نباش...هرچی
باشه یلدا خواهرته...
درحالی که به حرفای طاها فکر می کردم سر تکون دادم و گفتم باشه...
طاها ظرف خالی منو گرفت و همراه با مال خودش انداخت تو سطل اشغال...
_خب بانو با یه دوی جانانه چطوری؟؟؟
یهو گفتم:نه!!!...
_چرا؟؟؟
_اخه من با این چادر چه جوری بدوم؟
_تو که چادرت ملیه دیگه مشکلی نداری؟
دیدم حق با طاهاست...دویدن با یارهم که عالمی داره.. پس قبول کردم...
بی هوا دستم بین دستای بزرگش گرفت و شروع به دویدن کرد منم همراهش
میدویدم...
حدود یه رب میدوییدیم...به نفس نفس افتاده بودیم ، پنج دقیقه آخر که
فقط دنبال طاها کشیده میشدم...طاها
وایساد و منم نفسم باال نمیومد ولی طاها خیلی ریلکس چند تا نفس عمیق
کشید و درحالی که تنفسش به روال عادی
برگشته بود گفت: بانو می خوای زن من بشی باید مثل خودم ورزشکار باشیا...
_بریده بریده گفتم: تو چه ورزشی کار میکنی طاها ؟
عارضم به خدمتت6: سال شنا رفتم، 5سال والیبال