eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
181 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده _این جا چه خبره علی؟ _نمیدونم چی بگم وا ا... ،خودت که می بینی؟بچه ها رفتند تفتیش؟ _اره داداش خیالت جمع به طرف لباس هام رفتم و برشون داشتم،صدایی از پشت سر گفت:میتونی بری تو حموم بپوشیشون...برگشتم که دوباره همون چشم های قهوه ای روشن رو که از نزدیک به عسلی هم می زد و رگه های سبز داشت دیدم. رفتم تو حموم و در حالی که با خودم اشک می ریختم لباس هم رو پوشیدم و بیرون اومدم.پسره در حالی که تکیه اش رو از دیوار کنار حموم بر میداشت بهم نگاه کرد و گفت: _شما هم باید همراه ما بیای با تعجبی امیخته به ترس گفتم: _من...من برای چی اخه؟ _باید برای این جا بودنتون توضیح بدید.ما این جا مقدار زیادی اسلحه و مواد مخدر پیدا کردیم و اقای احتشام ادعا دارند که شما در قبال گرفتن مواد تن فروشی می کردید... احساس می کردم چشم هام اونقدر گشاد شده که می خواهد از کاسه بزنه بیرون: _ولی من...من...اون منو به زور اورد این جا...من نمی خواستم _من کاره ای نیستم خانوم،من فقط فرمانده بسیجم،بهتره شما هم بیایید اداره تا از خودتون دفاع کنید. سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم. تو خونه پر از مامور بود و داشتند همه ی سوراخ سنبه ها رو می گشتند،ارسام هم در حالی که به دستش دستبند زده بودند یک گوشه ایستاده بود و یه مامور هم کنارش بود...