نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_24
_این جا چه خبره علی؟
_نمیدونم چی بگم وا ا... ،خودت که می بینی؟بچه ها رفتند تفتیش؟
_اره داداش خیالت جمع
به طرف لباس هام رفتم و برشون داشتم،صدایی از پشت سر گفت:میتونی
بری تو حموم بپوشیشون...برگشتم که
دوباره همون چشم های قهوه ای روشن رو که از نزدیک به عسلی هم می زد
و رگه های سبز داشت دیدم.
رفتم تو حموم و در حالی که با خودم اشک می ریختم لباس هم رو پوشیدم و
بیرون اومدم.پسره در حالی که تکیه اش
رو از دیوار کنار حموم بر میداشت بهم نگاه کرد و گفت:
_شما هم باید همراه ما بیای
با تعجبی امیخته به ترس گفتم:
_من...من برای چی اخه؟
_باید برای این جا بودنتون توضیح بدید.ما این جا مقدار زیادی اسلحه و مواد
مخدر پیدا کردیم و اقای احتشام ادعا
دارند که شما در قبال گرفتن مواد تن فروشی می کردید...
احساس می کردم چشم هام اونقدر گشاد شده که می خواهد از کاسه بزنه
بیرون:
_ولی من...من...اون منو به زور اورد این جا...من نمی خواستم
_من کاره ای نیستم خانوم،من فقط فرمانده بسیجم،بهتره شما هم بیایید
اداره تا از خودتون دفاع کنید.
سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم.
تو خونه پر از مامور بود و داشتند همه ی سوراخ سنبه ها رو می گشتند،ارسام
هم در حالی که به دستش دستبند زده
بودند یک گوشه ایستاده بود و یه مامور هم کنارش بود...