نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_25
همون پسره دوباره سروان بردبار رو صدا زد.سروان دستش رو به عالمت صبر
کن تکون داد.
چند دقیقه بعد سروان اومد:
_جانم سید؟
_علی جان این خانم رو با کی بفرستم اداره؟
_خودت ببرش
_من که نمی تونم.ببرمش چی بگم اخه؟
_االن باهات یه سرباز می فرستم با اون برید،به سرهنگ بگو ازش بازجویی
بشه
باشه فقط زود باش که کلی کار دارم،باید برم پایگاه
همراه با پسره و سرباز راه افتادم و با 415پلیس به سمت اداره اگاهی رفتیم.
*
روی صندلی نشسته بودم و با پاهام ضرب گرفته بودم،پسره که هنوز هم
اسمش رو نمی دونم طول راهرو رو قدم رو
می رفت،سربازه هم مثل عجل معلق وایستاده بود باال سرم.
باالخره سرهنگ افتخار دادند و از جلسه بیرون اومدند،با پسره دست داد و
بعد هم دستشو گذاشت پشت کمرش و
بردش داخل اتاق.
21دقیقه بعد سرهنگ بیرون اومد و رو به سرباز گفت:
_خانم رو بیار اتاق بازجویی...
چند دقیقه بعد دوباره همون پسره اومد،روی صندلی روبه روم نشست و
شروع به صحبت کرد:
_جناب سرهنگ ازم خواست خودم ازت بازجویی کنم چون حرف های اقای
احتشام فقط در حد ادعاست و شاهدی
نداره تا شما رو متهم به تن فروشی و گرفتن مواد مخدر بکنه،البته اون وضعی
که ما شما رو دیدم باعث انحراف ذهن میشه