eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
729 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
199 ویدیو
29 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۳۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | وَ جَعَلنا و جعلنا خوندم .. پام تا ته روی پدال گاز بود .. ویراژ میدادم و می‌رفتم !! حق با اون بود .. جاده پر بود از لاشه ماشین‌های سوخته... بدن‌های سوخته و تکه تکه شده .. آتیش دشمن وحشتناک بود .. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود .. تازه منظورش رو می فهمیدم .. وقتی گفت : دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می‌دادن .. آتیش خیلی دقیق بود!! باورم نمی‌شد .. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو .. تا چشم کار می‌کرد شهید بود و شهید .. بعضی‌ها روی همدیگه افتاده بودن .. با چشم‌های پر اشک فقط نگاه می‌کردم .. دیگه هیچی نمی‌فهمیدم .. صدای سوت خمپاره‌ها رو نمی‌شنیدم .. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می‌زدن!! چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم .. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می‌گشتم .. غرق در خون .. تکه تکه و پاره پاره .. بعضی‌ها بی‌دست .. بی‌پا .. بی‌سر .. بعضی‌ها با بدن‌های سوراخ و پهلوهای دریده .. هر تیکه از بدن یکی‌شون یه طرف افتاده بود .. تعبیر خوابم رو به چشم می‌دیدم .. بالاخره پیداش کردم .. به سینه افتاده بود روی خاک .. چرخوندمش .. هنوز زنده بود .. به زحمت و بی‌رمق، پلک‌هاش حرکت می‌کرد .. سینه‌اش سوراخ سوراخ و غرق خون .. از بینی و دهنش، خون می‌جوشید .. با هر نفسش حباب خون می‌ترکید و سینه‌اش می‌پرید!! چشمش که بهم افتاد .. لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد .. با اون شرایط .. هنوز می‌خندید!! زمان برای من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند .. چشم‌هاش پر از اشک شد .. محو تصویری که من نمی‌دیدم .. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد .. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم .. پرش های سینه‌اش آرام تر می پ‌شد .. آرام آرام... آرام‌تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش .. خوابیده بود ... ... 🌸🍃 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بر می‌گردم وجودم آتش گرفته بود .. می‌سوختم و ضجه می‌زدم .. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم .. صدای ناله‌های من بین سوت خمپاره‌ها گم می‌شد .. از جا بلند شدم، بین جنازه شهدا، علی رو روی زمین می‌کشیدم .. بدنم قدرت و توان نداشت .. هر قدم که علی رو می‌کشیدم، محکم روی زمین می‌افتادم .. تمام دست و پام زخم شده بود .. دوباره بلند می‌شدم و سمت ماشین می‌کشیدمش .. آخرین بار که افتادم .. چشمم به یه مجروح افتاد !! علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش .. بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن .. هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن .. تا حرکت‌شون می ‌دادم... ناله درد، فضا رو پر می پ‌کرد .. دیگه جا نبود .. مجروح‌ها رو روی همدیگه میذاشتم .. با این امید .. که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن .. نفس کشیدن با جراحت و خونریزی .. اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه!! آمبولانس دیگه جا نداشت .. چند لحظه کوتاه .. ایستادم و محو علی شدم!! کشیدمش بیرون .. پیشونیش رو بوسیدم .. - برمی‌گردم علی جان .. برمی‌گردم دنبالت ..😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ... ... 🌸🍃 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خون و ناموس آتیش برگشت سنگین‌تر بود .. فقط مستقیم خدا ... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند .. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا .. بیمارستان خالی شده بود .. فقط چند تا مجروح .. با همون برادر سپاهی اونجا بودن .. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا .. باورش نمی‌شد من رو می‌دید .. مات و مبهوت بودم .. - بقیه کجان؟ .. آمبولانس پر از مجروحه .. باید خالی شون کنیم دوباره خط .. به زحمت بغضش رو کنترل کرد .. - دیگه خطی نیست خواهرم .. خط سقوط کرد .. الان اونجا دست دشمنه .. یهو حالتش جدی شد .. شما هم هر چه سریع‌تر سوار آمبولانس شو برو .. فاصله‌شون تا اینجا زیاد نیست .. بیمارستان رو کردن .. اینجا هم تا چند دقیقه دیگه می کنه !! یهو به خودم اومدم .. - .. علی اونجاست .. و دویدم سمت ماشین .. دوید سمتم و درحالی که فریاد می‌زد، روپوشم رو چنگ زد .. - می‌فهمی داری چه کار می‌کنی؟ .. بهت میگم خط سقوط کرده .. هنوز تو بودم .. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد .. جا خورد .. سرش رو انداخت پایین و کوتاهی کرد ... - خواهرم سوار شو و سریع‌تر برو عقب .. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود .. بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده .. بیان دنبال‌مون .. من اینجا، پیششون می‌مونم .. سوت خمپاره‌ها به بیمارستان نزدیک‌تر می‌شد .. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد .. - بسم الله خواهرم .. معطل نشو .. برو تا دیر نشده .. سریع سوار آمبولانس شدم .. هنوز حال خودم رو ... - مجروح‌ها رو که پیاده کنم سریع برمی‌گردم دنبالتون!! اومد سمتم و در رو نگهداشت .. - شما نه .. اگر همه‌مون هم اینجا کشته بشیم .. ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان .. دست اون بعثی‌های از خدا بی‌خبر رو نداره .. جون میدیم .. ناموس مون رو نه .. یا علی گفت و .. در رو بست!! با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید .. پ.ن : شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد .. پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت ... ... 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زن_زندگی_آرامش🌻
✅هی داریم میکوبیم به این در. لذا خانما تو زندگی دو کار میکنند: - یکی اینکه می طلبن. چجوری می طلبن؟
خب بریم سراغ ادامه مطالب آموزشیمون ـ ببینیم خانم ها چطور باید از همسرشون چیزی را طلب کنند چطور باید ارتباط خودشون را با همسر قوی کنند و...
💛💚💛 ۶ 🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)، خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه... 🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟ خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ... داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اس‌ام‌اس زد... 🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟ تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه، 🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانم‌ها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!! پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر ⁉️ ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 10
💛💚💛 ۶ 🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشار و رسیدن به درخواست)، خیلی هم رسیدم تا حالا نتونسته هیچ درخواستم رو رد کنه... 🔸راست میگی موافقت کرد، درسته که تو به درخواستت رسیدی، ولی اینو چرا ندیدی؟ خانومه اومده به من میگه: آقای دکتر خدا لعنت کنه این زنی که سر راه شوهر من پیدا شد ... داشتیم درست و عاشقانه زندگی میکردیم، از موقعی که این خانم به شوهر من اس‌ام‌اس زد... 🔺گفتم خانم بشین؛"پیدا شد" دیگه یعنی چه؟ تو قبلا هم بودی... آقای شوهر تصمیم گرفت بیاد با تو ازدواج کنه، 🔸وقتی راه افتاد بیاد برای ازدواج، از این خانم‌ها بودن یا نبودن؟ مطمئنا بودن!! پس چطور از کنار اونها عبور کرد اومد گفت میخوام بشم شوهر ⁉️ ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 11
الان این زن چجوری پیداش شده؟ 👈تو که زندگی رو شروع کردی، هی با دور شدی... دور شدی.. دور شدی.. دور شدی.. دور شدی!! ❗️حالا اینقدر دور شدی که دیگه دیده نمیشی، و اولین خانمی که از کنارش عبور کنه دیده میشه. 🔅پس اگه خانمی دید پای زنی تو زندگیش پیدا شده، سیلی‌شو اول باید به خودش بزنه، مردکُشیش رو کرده، برا همینم مرد دیده شیرینی از این بدست نمیاد، رفته سراغ اون زن . 👈پا رو شکوه مرد گذاشتن... آخ که اگه ما زندگی کردن رو درست بشناسیم، 💯پس خانم درسته تو با فشار آوردن به درخواستت رسیدی اما مرد دور شد. اینم ببین. ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 12
🔰یه دسته از خانم‌ها هم هستند که نمی طلبند، به دو دلیل : ➖ یکی اینکه میگن: "خودش باید بفهمه"، من نمیرم غرورمو بشکونم. خانمی می‌گفت : خودش نباید بفهمه از کی منو خونه مامان نبرده؟ اون نباید بفهمه عید بعدش چیزی بیاره؟ اون نباید بفهمه تعطیلاته باید یک سفری ببره؟ اون نباید بفهمه خستم یک ماشینی بگیره؟ گرسنم یک چیزی بخره؟ اصلا درخواستشون رو نمیگن... انتظار دارن خودش بفهمه. ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 13
➖خانم‌هایی هم هستن که نمی‌طلبند به دلیل اینکه : می بینن نداره یا اینکه نمی‌کنه، خب بی‌خود برا چی خودمون رو خراب کنیم؟ حالا چون نمی طلبند پس آروم هستن؟ نخیر! روی حالت و رفتارشون داره اثر میذاره، با این اثرشون دارن مرد رو پایمال میکنن، دیدید؟!! + گاهی آقاعه میگه تو چته؟ - زن: هیچی .. + حالا ناراحتی ولش کن .. - نه هیچی .. + هممم !! یعنی خانم چه بطلبه چه نطلبه محصول چیه؟ •°پایمال کردن مرد°•. 💯👌✔️این میشه اون مشکل عمده زن ... که داره فوج فوج به سمتش مصیبت میاد. اون انتظار و گمان‌هایی که میکرد دیگه تو زندگی یافت نمیشه . راه درست کجاست؟ آیا اصلا مسیری هست که ما بریم و این اتفاق، اتفاق نیفته؟ ادامه دارد.... ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 14
💛💚💛 ۷ یه سوال: "میخوایم بریم خونه مادرمون"، یک درخواسته.. خانما چجوری این درخواست رو از مرد میکنن؟ دنبال جواب صحیح نمیگردم شما بگید، اون کاری که خانمها میکنند رو بگید تا بعد پایمال کردنو نشونتون بدم . نشون بدم که چجوری دارن پایمال میکنن .. بگید چجوری میگن؟ (جواب خانما) 👈 •°| پاشو بریم خونه مامانم |°• .. اصلا تو کی هستی که درخواست کنم .. حضرت شوهر!! حکم آمد ، پاشو بریم !! 👈میشه بریم؟ میای بریم؟ چرا نمیشه؟ چرا نمیای؟ چته که نمیای؟ پشتش فشار نشسته. 👈چقدر خوبه بریم، چقدر بده اگه نریم!!! می فهمی اینو؟ 👈مایلی بریم؟🔻 چرا مایل نیستی بریم مگه چته؟ 👈لطفا بریم، تو رو خدا دیگه ، جون مادرت ، بخاطر ..بهتره که بریم .. باید که بریم !! حالا الان میخوای ، فردا ، یک ساعت دیگه... بهتره که.. اون بایده که آمد .. حکمه صادر شد . ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 15
حالا بذارید من بگم ... خانمها چیکار میکنن؟ یکی از این چند دستن .. ⭕️گروه اول: فکر می‌کنند چه زن های زرنگی هستند، مرد رو میندازند تو محاصره تا راه در رو نداشته باشه . میاد میگه علی بیکاری؟ چی بگه، بگه نیستم که دراز کشیده، بگه هستم بعدش چیه.. لذا آقاعه گاهی اوقات میاد میگه اقای دکتر من یک خانمی دارم شرور، میگم چرا اینو میگی؟ میگه وقتی دارم پول میشمارم، زنم میگه علی یکم پول داری بدی؟ بگم ندارم که این دسته پول تو دستمه که، بگم دارم که باز این میخواد ببره که! 🔺میگه من از پول دادن به این اذیت نمیشم ، از اینکه میاد گیرم میندازه حرصم درمیاد!! ⭕️گروم دوم خانمهایی هستند که فکر میکنند از گروه اول زرنگ ترند! نیازها رو میگن و اصلا هیچ شکوه و تامینی به ما نمیدن .. میگن بخاطر توعه، من که نمیخواستم خونه مامان برم!! گفتم بریم راجع به این وامی که تو میخوای حرف بزنیم . مگه نمیخواستی علی راجع به وام با بابام صحبت کنی؟ پاشو بریم بابام گفته دیر اومدیم، معطل توعه دیگه . یا میگه من گفتم بریم بخاطر آبروی تو که اونها گمان بدی نکنن ، من بخاطر خودت میگم . هم تامینه رو بگیر هم شکوهه رو به نام خودش صرف کنه . ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 16
💛🧡💚 ۸ خانمی اومد به من گفت : 😌 دکتر من یک سر سوزن از شوهرم نخواستم، الان رفته سر من هوو آورده، گفتم تعجب می‌کنم چرا تا حالا تاخیر کرده، طلاقت نداده! گفت یعنی باید میخواستم؟ گفتم بله . گفت پس چرا میگن نخواین... گفتم منظور منم اونجور خواستنی که خانما میخوان نیست مثل نمونه ها .. آخه ببینید مرد با چی به شکوه میرسید؟ با تامین زن . 👈وقتی خانم میگه من تا حالا هیچی نخواستم، مرد شیرینیِ تامین کردن پیدا کرده؟ شکوه پیدا کرده ..؟ بعد تازه فکر میکنه داره فداکاریم میکنه . 🍂خانمهایی هم هستند جون در آر، خفه کن: تو رو خدا، جون من، جان فاطمه زهرا ، به ارواح بابات!! مثل کَنه می چسبن، بعدم اسمشو گذاشتن استدعا.. میگه دکتر خواهش کردم ازش، التماس کردم بهش، متاسفانه خانمها وقتی که یک درخواست دارن اول ضمانتش رو میکنن بعد درخواستشو . ارسال مطالب با آدرس ما جایز است: 🪴@z_z_aramesh 17
به وقــــــــــــــت داســـــــــــــــــتان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، بار مُردم و زنده شدم .. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می‌فرستادم .. از در اتاق که رفتم تو .. مادر علی داشت بالای سر زینب می‌خوند .. مادرم هم اون طرفش، صلوات می‌فرستاد .. چشم‌شون که بهم افتاد حال‌شون شد .. بی‌امان، گریه می‌کردن!! مثل مرده ها شده بودم .. بی‌توجه بهشون رفتم سمت زینب .. صورتش گر گرفته بود .. چشم‌هاش کاسه خون بود .. از شدت تب، من رو تشخیص نمی‌داد .. حتی زبانش درست کار نمی کرد .. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت .. دست کشیدم روی سرش .. - زینبم ... دخترم ... واکنشی نداشت .. - تو رو قرآن نگام کن .. ببین مامان پیشت .. زینب مامان؟!!.. تو رو قرآن .. دکترش، من رو کشید کنار .. توی وجودم قیامت بود .. با زبان بی‌زبانی بهم فهموند .. زینبم به امروز و فرداست .. دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود .. من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، زینبم شدم .. اون می‌کرد .. من باهاش جون می‌دادم .. دیگه طاقت نداشتم .. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من .. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون .. رفتم خونه .. وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم .. همون طور نشسته، بی‌اختیار از چشم‌هام فرو می‌ریخت .. - علی‌جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم .. هیچ وقت ازت چیزی .. هیچ وقت، حتی زیر شکنجه نکردم .. اما دیگه ندارم .. زجرکش شدن بچه‌ام رو نمی‌تونم ببینم .. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می‌بری .. یا کامل شفاش میدی .. و الا به وَلای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می‌کنم .. زینب، از اول هم فقط بچه تو بود .. روز و شبش تو بودی .. نفس و شاهرگش تو بودی .. چه ببریش، چه بزاریش .. دیگه مسئولیتش با نیست!! اشکم دیگه اشک نبود .. ناله و درد از چشم‌هام پایین می‌اومد .. تمام سجاده و لباسم شده بود ... ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینب علی برگشتم بیمارستان .. وارد که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود .. چشم‌های سرخ و صورت‌های پف کرده... مثل مُرده‌ها همه وجودم کرد .. شقیقه‌هام شروع کرد به گز گز کردن .. با هر قدم، ضربانم کندتر می‌شد .. - علی‌جان؟ .. دخترت رو بردی؟!! هر قدم که به اتاق زینب نزدیک‌تر می‌شدم .. التهاب همه بیشتر می‌شد .. حس می‌کردم روی یه پل معلق راه میرم .. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد .. می رفت و برمی‌گشت، مثل گهواره بچگی‌های زینب .. به در اتاق که رسیدم بغض‌ها ترکید .. مثل مادری رو به .. ثانیه‌ها برای من متوقف شد .. رفتم توی اتاق .. زینب نشسته بود .. داشت با خوشحالی با نغمه حرف می‌زد .. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم .. بی‌حس‌تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم .. هنوز باورم نمی‌شد .. فقط محکم بغلش کردم .. اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم .. دیگه چشم‌هام رو باور نمی‌کردم!! به سختی بغضش رو کنترل می‌کرد .. - حدود دو ساعت بعد از رفتنت .. یهو پاشد نشست .. حالش شده بود !! دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم .. روی تخت... - مامان؟؟!!... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا .. هیشکی باور نمی‌کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه‌اش نور بود، اومد بالای سرم .. منو بوسید و روی سرم دست کشید .. بعد هم بهم گفت : به مادرت بگو .. چشم جان !! اینکه شکایت نمی‌خواد .. ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن .. مسئولیتش تا آخر با .. اما زینب فقط چهره‌اش شبیه منه .. اون مثل تو می‌مونه .. و صبور .. برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم!! بابا ازم گرفت اگر دختر خوبی باشم و هرچی شما میگی گوش کنم .. وقتش که بشه خودش میاد !! زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می‌کرد .. دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می‌کردن .. اما من، دیگه صدایی رو نمی‌شنیدم .. حرف‌های علی توی سرم می‌پیچید .. وجود خسته‌ام، کاملا و بی‌حس شده بود .. دیگه هیچی نفهمیدم .. افتادم روی زمین ... ... 🌸🍃 ❣ ❣ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣ 🎗