🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم میپرید ... و جملهها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو میخوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و #انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبهام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل #ذغال گداخته، کف دستش نگه میداره و حفظش میکنه ... ایمانی که با #چوب بیاد با #باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدمتون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام!! من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس میزد ... در حالی که میلرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- میدونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو #آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
👈 پ.ن:
راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام #مانتو یا #مقنعه نداشتیم ... خانمها یا #چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با #بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر میکردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش #نمیکردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
#ادامه_دارد ....
🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣