eitaa logo
🇮🇷زمانه مدیا
524 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
6 فایل
《العالم بزمانه لاتهجم علیه اللوابس》 📺 زمانه مدیا کانالی با محوریت #تحلیل_مباحث_روز، اطلاع رسانی مسائل سیاسی_اجتماعی و تاریخی 💯 زمانه مدیا دریچه ای برای افزایش سواد رسانه ای راه ارتباطی با ادمین @R_H0sseini
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷پرواز تا بی نهایت🌷 💐 پارت اول ✨بعد از اون همه سال زندگی در شمال و سکونت در منزل ویلایی که وسعتی ۱۵۰۰ متر داشت با چشم انداز زیبا دشت و جنگل ، نقل مکان به شهر قم با هوای گرم و خشک خیلی سخت بود به ویژه اینکه اقوام و دوست و آشنایی هم نداشتیم.✨ 💫اما از بچگی یاد گرفته بودیم که قانع و در مقابل بزرگترها تسلیم باشیم. البته درست هم نبود که بنای ناسازگاری بزاریم چون هدف پدر از نقل مکان به شهر قم، علاوه بر ارادتی که به حضرت معصومه سلام الله علیها داشتند، تربیت من و خواهر و برادرم در محیط معنوی قم بود. ولی حقیقت این بود که ته دلم از زندگی تو یه خونه ۶۵ متری نه خوشحال بودم و نه راضی❗️ 🥀روزها پشت سر هم گذشت دیگه کم کم همه به کوچکی خونه، گرمی هوا و شرایط زندگی در شهر قم عادت کرده بودیم. منم سعی میکردم همه وقتم و برای درس خوندن بزارم و اوقات فراغت رو هم یا حرم میرفتم و یا پایگاه بسیج و منزل شهدا🔅 🥇خبر قبولی کنکور تو رشته فقه و حقوق رو که دیدم نزدیک بود بال در بیارم واقعا درس خوندن تو یه خونه ۶۵ متری کار سختی بود مخصوصا که گاهی داداش با دوستش آقا سجاد از محل کارشون تهران به قم میومدند و من اتاق بالای شیرونی رو از دست میدادم و شرایط برام خیلی سخت میشد.⚡️ ادامه دارد ✍سیده راضیه حسینی نژاد @Zamaneh_at_ra_beshnas
🇮🇷زمانه مدیا
🌷پرواز تا بی نهایت🌷 💐 پارت دوم ✨ با اینکه همیشه سجاد به منزلمون رفت و آمد داشت اما اولین بار بود که میدیدمش. میخواستم استکان های خالی رو جمع کنم که مادر سجاد از پدرم اجازه خواست تا با هم صحبت کنیم . پدرم به نشانه تایید سری تکان داد و با اشاره پدر با سجاد به اتاق رفتیم تا صحبت کنیم . سرمو از خجالت پایین انداختم. حس کردم سجاد هم سرش پایین و به زمین خیره شده .✨ 🍂تا قبل از عقد چند باری صحبت کردیم اما هر بار سجاد به زمین خیره میشد کم کم نگران شدم یه بار دل و زدم به دریا و گفتم آقا سجاد شما اگر ظاهر منو پسند نکردید، مشکلی نیست نمیخوام تو رو درواسی با برادرم با من ازدواج کنید. نگران نباشید به خانواده میگم که من به این ازدواج رضایت ندارم. انگار سجاد نگرانی منو حس کرد، سرشو بالا آورد نگاهی کرد و با لبخند ریزی که روی لباش نقش بسته بود گفت نه این طور نیست. این طور نیست. صداش پر از آرامش بود و وقتی صحبت میکرد انگار همه حس های خوب رو به طرف مقابل منتقل میکرد . بعدها تو زندگی مشترک متوجه شدم سجاد کلا شخصیتی محجوب داره و آرامشش هم به خاطر توکلی است که تو همه کارهای ریز و درشت به خدا میکنه💫 💐 چند روز بعد به اتفاق خانواده و پدر و مادر سجاد یه زیر انداز برداشتیم و به سمت جمکران راهی شدیم. تازه موقع خوندن خطبه عقد متوجه شدیم که مهریه تعیین نکردیم. پدر مثل همیشه نگاهم کرد و گفت هر چی خود نسیبه خانوم بخواد. چشمم به صورت سجاد افتاد نگرانی تو چشاش موج میزد . من به احترام ۱۴ معصوم علیهم السلام مهریه مو ۱۴ تا سکه قرار دادم و خطبه عقد خوانده شد. بعدها سجاد گفت اون لحظه چقدر نگران بودم که نکنه خدای نکرده خانواده ها به تفاهم نرسند و به خاطر مهریه همه چی بهم بخوره و اصلا دلم نمیخواست شما رو از دست بدم.🌷 🥀همیشه دوست داشتم عقدمون تو جمکران باشه، همیشه از خدا میخواستم یه همسر با ایمان داشته باشم یه مرد واقعی که به وجودش افتخار کنم. خطبه عقد که خونده شد سجاد ایستاد تا نماز شکر بخونه منم پشت سرش دو رکعت نماز شکر خوندم. تو اون لحظه خودم رو مثل گنجشک هایی میدیدم که آزاد و رها پرهاشون و باز کردند و بر فراز آسمان مسجد جمکران پرواز میکردند، حس پرواز داشتم، پرواز تا بی نهایت🕊 🌻همه چی ساده تر از اونی که فکرش و میکردم پیش رفت من و سجاد زندگی مشترکمون رو به دور از همه تجملات دست و پا گیری که مانع بسیاری از جوان هاست، شروع کردیم🌼 ادامه دارد @Zamaneh_at_ra_beshnas ✍سیده راضیه حسینی نژاد
🇮🇷زمانه مدیا
🌷پرواز تا بی نهایت🌷 💐پارت سوم ✨چندی روزی بود که حس میکردم سجاد آروم و قرار نداره کم تر از همیشه صحبت میکرد. به ندرت میخندید، گاهی ام فقط به نقطه ای خیره میشد. اولین بار بود که میدیدم با فاطمه رقیه بازی نمیکنه! قشنگ مشخص بود سجاد این چند روز تو دنیای دیگه ای سیر میکنه!!! حس کردم موضوع مهمی ذهن سجاد رو به خودش مشغول کرده اما ترجیح دادم سوال نپرسم. با خودم گفتم شاید تو محل کارشون مشکلی پیش اومده و اگر مربوط به من و فاطمه رقیه باشه حتما دیر یا زود سجاد راجبش صحبت میکنه.✨ 🪴کم کم از حال و روز سجاد حس کردم دنبال یه فرصت تا درباره مطلب مهمی با من حرف بزنه اما نمیدونم چرا این دست و اون دست میکرد.🌱 🍀چند شب بعد وقتی مشغول درست کردن سالاد برای شام بودم سجاد از پله های آشپز خونه بالا اومد دست هاشو شست و یه چاقو برداشت و گفت نسیبه خانوم کمک لازم نداری؟ ذوق کردم و گفتم نیکی و پرسش آقا ؟ سجاد کنارم ایستاد و شروع به خرد کردن کاهو ها کرد بعد از چند ثانیه سکوت با صدایی آروم گفت: نسیبه جان! اگه من تو این شرایط ماموریت سوریه برم شما ناراحت نمیشی ؟ انگاری یه پارچ آب سرد روی سرم ریختند! بد جوری جا خوردم! انتظار هر جایی و هر نقطه ای از ایران رو داشتم ! اما انتظار شنیدن رفتن به سوریه رو اصلا نداشتم! اصلا اسم سوریه که اومد تن و بدنم لرزید ! شوکه شدم چون همیشه همه ماموریت های سجاد داخل ایران بود. نمیدونستم چه پاسخی باید بدم فقط و فقط سکوت کردم و سکوت کردم!!🥀 🍀سجاد با همون آرامش همیشگی دوباره سوال کرد نسیبه جان شما موافقید من برم؟‌ هیچ جوابی نداشتم بدم نه میتونستم بگم آره و نه میتونستم بگم نه ! بد جوری تو فکر رفتم به خودم اومدم متوجه شدم سجاد چند باری صدام زده و من اصلا نشنیده بودم.چند ثانیه مکث کردم و گفتم: سجاد عزیزم میدونی که هیچ وقت با رفتن به ماموریت هات ناراحت نشدم و نمیشم! اما این بار وضعیت فرق میکنه سوریه!!!! بعدم من دوست دارم موقع تولد پسرمون حضور داشته باشی!✨ ✨سجاد با همون چشای زیبا و نگاه نافذش به زمین خیره شد و سکوت کرد اما سکوتش پر از اصرار و التماس بود خودم و مشغول کارای آشپز خونه کردم میدونستم تا راضی نباشم سجاد قدم از قدم بر نمیداره و رضایت من براش خیلی مهم. همیشه تو دلم به خودم میبالیدم و از اون همه عشق و محبتی که به من و دخترمون فاطمه رقیه داشت خوشحال بودم به هر حال تصمیم خودمو گرفته بودم و روی نظرم مصمم بودم.💫 ⚡️به خودم که اومدم دیدم خبری از سجاد نیست چند دقیقه ای گذشت اما هیچ صدایی از سجاد نمیومد. تعجب کردم که دیگه اصراری نکرد اما با شناختی که داشتم میدونستم بی خیال رفتن هم نمیشه!! از پله ها پایین رفتم دیدم سجاد روی آخرین پله آشپز خونه نشسته و آروم آروم به پهنای صورت اشک میریزه یهویی دلم ریخت! انگار دنیا رو سرم خراب شد!!!💥 🍂 هیچ وقت تحمل ناراحتی و اشک ریختن هاشو نداشتم نشستم مقابلش سرشو با دستام بالا آوردم! دیدن چشای زیبای سجاد که حالا از شدت اشک قرمز شده بود دلمو آتیش زد!!! انگار قلبم سوراخ شد و سوزش عجیبی رو در قلبم حس کردم. دوست داشتم بگم سجاد عزیزم!!! تو که نمیدونی چقدر دوستت دارم چقدر دلم میخواد بمونی و نری!!!! اگه بری چقدر دنیا بدون تو برام سخت و غیر قابل تحمل میشه !! کلمات با سرعت از ذهنم میگذشت. ولی چیزی نگفتم نخواستم مانع سجاد برای دفاع از دین بشم! ✨نسیبه جان مگه من و تو هم قدم و هم مسیر نبودیم مگه هم سفر نیستیم! رسم همسفری رفیق نیمه راه بودن نیست! پس تا بهشت بدرقه ام کن!!💫 💔اشکامو با دستم پاک کردم سرم و به نشانه تایید تکون دادم و گفتم پس دعا کن منم به زودی مسافر بهشت بشم!🥀 رشته ای بر گردنم افکنده دوست میکشد هر جا که خاطر خواه اوست🌷 ✍سیده راضیه حسینی نژاد @Zamaneh_at_ra_beshnas
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر روز 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ سلام‌ به ارباب بی کفن به نیابت از همه ی شهدا به ویژه شهدای اخیر مدافع امنیت و شهدای مدافع حرم هر روز به نیابت از یک شهید. امروز به نیابت از شهیدمدافع حرم شهید شاخص استان گیلان شهررشت و همسر محترمه شان که هفته گذشته دارفانی را وداع گفتند. @Zamaneh_at_ra_beshnas