فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث
❤️امیرالمؤمنین علیه االسلام:
🔹مَن تَتَبَّعَ عَوراتِ النّاسِ كَشَفَ اللّه ُ عَورَتَهُ
🔹هر كه دنبال عيب هاى مردم بگردد،
🔹خداوند از عيب و زشتيهاى او پرده بردارد.
📘غررالحکم 8796
#صبحتون_بخیر😊
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
📌 در موضوع حجاب فقط باید به قانون تاکید کرد، قانون است و همه جای دنیا از قانون تبعیت میکنند، مثال های صدف و گوهر تا ... بی فایده است، حجاب هم مثل قوانین دیگر قانون کشور است و مثل تمام قوانین هم محدودیت است هم افرادی که بهش اعتقاد ندارند، براشون سخته. هیچکس دوست ندارد مجوز برای ساخت خانه بگیرد ولی قانون است و باید بگیرد.
🔻 تکیه بر قانون کنیم و حرفهایی که ذوقی است یا همه پسند نیست نزنیم.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
منتظر بقیه پیش بینی های دوستان هستیم!😁
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🔸️ نماز یکشنبه های ماه ذی القعده
#نماز
#اعمال
💠 @samtekhoda3
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
💯 ❌️ماجرای تغییر مکان نشست خبری !
🔻تیم ظریف عصبانی از عملکرد فوق العاده رئیسی !
✍️🏻مرامنامه اصلاحات؛ دیگی که واسه من نجوشه، سر 🐕 توش بجوشه
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
💯 ⭕️ ماجرای تغییر سالن نشست خبری وزیر خارجه عربستان
🔸همه چیز به صورت عادی پیش میفت و قرار بود نشست در سالن همیشگی و با تابلوی شهید سلیمانی برگزار شود.
🔸ناگهان یکی از خبرنگاران اصلاحطلب توئیتی را علیه عربستان و شبکه العربیه منتشر کرد و با رجزخوانی، طرف عربستانی را تحریک کرد.
🔸به گفته خبرنگاران حاضر در سالن، تیم العربیه، توئیت این خبرنگار را نشان مسئولان دادند و از رفتار خبرنگاران ایرانی در رجزخوانی گلایه کردند.
🔸این مساله باعث شد تا تیم تشریفات سعودی، ضمن تاکید بر لزوم حذف توئیت خبرنگار موردنظر، سالن جلسه را نیز تنها چند دقیقه قبل از برگزاری نشست خبری، تغییر دهد.
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
🍀🍀🍀💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سیُ_سه
در جایی که عمق آب زیاد نبود، بچه ها مشغول آبتنی بودند. ابوراجح گفت:( در ضمن، پیامبر(ص) به ۱۲ جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کردند، که اولین آنها علی(ص) و آخرین آنها، امام زمان است. به یاد داشته باش آنچه گفتم در معتبرترین کتابهای حدیث شما آمده. امیدوارم این مقدمهای باشد برای آنکه بیشتر به فکر مطالعه و تحقیق باشی.)
از قدم زدن و قایق سواری با ابو راجع به پدر ریحانه بود، لذت برده بودم، ولی حرف هایش که با اعتقاد و صمیمیت و بیان شده بود، بیش از قبل ویرانم کرده بود. قصه اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز درباره توجه پیامبر(ص) به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم، با مذهب ما سازگاری نداشت. دلم می خواست بدانم واقعاً حق با کیست.
تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی، دستم را فشرد و گفت:( نام صفوان و حماد را به خاطر بسپار. حماد، پسر صفوان، هم سن و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کردهاند. وقتی حماد، چند روز بعد به دارالحکومه می رود تا از پدرش خبر بگیرد، او را هم روانه سیاهچال میکنند. فکر میکنم اگر هر یک از شیعیان به دارالحکومه برود و بیگناهی آنها را گوشزد کند، او را هم به سیاهچال بیندازند. برخورد وزیر با من را که یادت هست؟)
دستش هنوز در دستم بود. گفتم:( شما همیشه برای من و پدربزرگم، دوست و راهنمای خوبی بودهاید. حالا زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم؛ البته اگر بتوانم.)
در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید.
_بگذار به چیزی اعتراف کنم. تاسف میخورم که هرچند محبت فراوانی بین ماست، اختلاف در مذهب، میان ما دیواری کشیده. اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته، مثل تو، شوهر بدهم.
چشمهایش از همیشه مهربان تر بود. با شنیدن این حرف، احساس کردم برافروخته شدهام. خواستم خودم را کنترل کنم، ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوشحالی میلرزید گفتم:( من هم به خاطر دوستی مثل شما، خدا را شکر می کنم!)
کاش در همان لحظه از او جدا شده بودم! انگار فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد، گفت:(حماد جوان خوبی است. در رنگرزیِ پدرش کار میکند. شاید ریحانه او را به خواب دیده.)
تمامی خوشحالیام از وجودم پر کشید و رفت.
_شاید در یکی از روزهایی که آنها میهمان ما بودهاند و یا ما به خانه آنها رفته بودیم، ریحانه، حماد را دیده و پسندیده باشد.
این بار سعی کردن صدایم نلرزد.
_میتوانید از ریحانه بپرسید.وشاید اینطور نباشد. ابوراحج سری به تاسف تکان داد و گفت:( این کار درستی نیست و ریحانه را ناراحت میکند که هر بار با یک حس تازه، به سراغش بروم و بپرسم آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟)
تازه یکی دوساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود. قسمت این بود که نگرانی هایم با همان سرعت ک رفته بود، کلاغی بزرگ شود و دوباره به طرفم برگردد. حماد را هنوز ندیده بودم، ولی از همان لحظه، او را دشمن خودم احساس میکردم. هر کس که می توانست آن را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشته باشد؟
صبحانه می خوردیم که پدربزرگ گفت:( نمی خواهی بروی نرو. حتی اگر پول آنچه را بردهاند ندهند، مهم نیست.)
ام حباب برایمان شیر ریخت. لب ها را به هم فشرده بود. توی فکر که بود، این کار را میکرد.
_ببین ابونعیم! ببین چطور با اشتها غذا میخورد! قنواء این بچه را سرگرم میکند. تو حاضر بودی چند بدهی تا گروهی دلقک و شعبده باز، این بچه را سرگرم کنند؟ دارالحکومه، مفت و مجانی نمایشی راه انداخته، برای برای گرم کردن سر شوریده این بچه. این کجایش بد است! بگذار برود تا بفهمد دنیا فقط مغازه و طلا و جواهر نیست.
پدر بزرگ چشم غرهای تحویلش داد.
_هاشم را با حرف هایت گمراه نکن! ما که نمی دانیم آن ها چه نقشهای دارند.
ام حباب خم به ابرو نیاورد.
_چه نقشهای آقا! یک دختر بچه از خود راضی می خواهد به پدرش یا به یکی دیگر نشان دهد که چه جوان زیبایی را به تور زده. همین! تمام این نمایش برای همین است و بس. ببینید من کی گفتم!
پدربزرگ لقمهای را ک گرفته بود، توی سفره انداخت.
_پناه بر خدا! ما داریم کجا میرویم؟ دنیا برعکس شده. اول یک دختر بچه زیبا و فتنه انگیز، سرزده به مغازه می آید و زندگی و آسایش ما را به هم میریزد. بعد یک دختر بچه بازیگوش و آب زیرکاه، پای ما را به دارالحکومه باز میکند و خط و نشان می کشد. حالا هم یک پیرزن پرحرف، برایمان صغرا و کبرا میچیند. خدایا خودت به دادمان برس! کار دنیا افتاده دست یک مشت دختر بچه و پیرزن!
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃