🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_دوم
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. ب او گفتم:( تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون، پاک کن! قنواء ب تو کمک میکند.)
ام حباب ک رفت، قنواء پرسید:( تو چ کار میکنی؟)
_ نماز عصرم را میخوانم و ی سراغ ریحانه و مادرش میروم. آنها نگران ابوراجح هستند. از طرفی، فکر میکنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دست گیرشان کنند. باید خیالشان را راحت کنم.
_ ب اینجا میآوری شان؟
_ چاره ای نیست. بهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند.
ب ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود و گاهی نفسی عمیق میکشید. قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت:( بهتر است عجله کنی.)
ب سرعت خودم را ب خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید:( کیست؟)
_ منم هاشم. نترسید! در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند. ریحانه پرسید:( از پدرم چ خبر؟)
_ او حالا خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمیکند. توطئه وزیر نقش بر آب شد.
ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه ب من خیره شد و پرسید:( حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟)
سعی کردم لبخند بزنم.
_ من خوشحالم. مگر نمیبینید. دیگر خطری در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی...
نتوانستم جملهام را تمام کنم. چ میتوانستم بگویم؟ مادر ریحانه پرسید:( فقط کمی چ؟)
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
_ فقط کمی... فقط کمی آزارش دادهاند.
ریحانه پرسید:( متوجه منظورتان نشدم. میخواهید بگویید پدرم را شکنجه دادهاند؟)
_ متاسفانه همینطور است. او را با تازیانه و چماق میزدند و ب طرف میدان میبردند تا اعدامش کنند. ما ب موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید:( اعدام؟ ب این سرعت؟!)
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم.
ادامه دارد...
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_سوم
بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم. چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم میآمدند و در کوچههایی که خلوت بود، قدمهایشان را در حد دویدن، تند میکردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی میرفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیات جمع شده بودند، یکه خوردم. گوشه حیاط، اصطبل کوچکی بود. اسب را آنجا بردم. اسبی ک پدربزرگم برده بود، آنجا بود. چند نفری که از ماجراهای آن روز با خبر بودند، به طرفم آمدند. در آغوشم کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاقهای رو به حیاط بیرون آمدند و ب من نزدیک شدند. پرسیدم:( ابوراجح را کجا بردهاند؟)
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت:( پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی است از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاقهای طبقه بالا بردند. میگویند قفسه سینه و کتف جمجمهاش شکسته و به شش و کبد و کلیههایش آسیب جدی رسیده. خون زیادی هم از بدنش رفته. نمیخواهم ناراحتت کنم، اما هیچ امیدی نیست!)
با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم:( الان خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه میرسند. لحظههای ناراحت کنندهای در پیش داریم. این جمعیت را ببین! از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفتهاند. تو بهتر است اسبها را برداری و به دارالحکومه برگردی.)
چنانکه ام حباب نشنود، گفت:( میتوانستم قبل از آمدن تو بروم، ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که میتوانم مادر حماد را هم ببینم!)
_ فکر خوبی است، اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
نگران روبرو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند. ام حباب با دیدن آنها، سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوششان کشید. میترسیدم جلویشان خجالت زدهام کند. ام حباب پرسید:( مرا یادتان هست؟)
مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفریِ حیاط که بعضی نشسته و عدهای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت:( شما هم آمدهاید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چ میکنند؟!)
_ او را طبقه بالا بستری کردهاند. اینها که اینجا جمع شدهاند، از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران.
ریحانه گفت:( میدانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کردهاند. میخواهیم او را ببینیم.)
نمیدانستم آیا درست است با ابوراجح روبرو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم، باید با پدربزرگ مشورت میکردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم:( قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمکهای بیدریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمیکرد و صفوان و حماد از سیاهچال بیرون نمیآمدند.)
ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت:( خیلی دلم میخواست شما را ببینم!)
قنواءگفت:( من هم همینطور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف میکند. حالا میبینم شایسته آن همه تعریف هستید. حیف که پدرم، تحت تاثیر دسیسههای وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده، با هم آشنا میشویم!)
پاهای ابوراجح رو ب قبله بود. همسرش و ریحانه دوطرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن میخواندند و اشک میریختند. شب ب نیمه رسیده بود. جز همسر صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه ب ام حباب گفت:( خیلی زحمت کشیدید! دیر دقت است.شما هم بهتر است ب خانهتان بروید و استراحت کنید.)
ام حباب نگاهی ب من انداخت و گفت:( من چطور میتوانم شما را رها کنم و بروم؟)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_چهارم
_از قضای الهی گریزی نیست. هرچه باید بشود، میشود. راضی به رضای او هستیم.
_به هر حال، من امشب همینجا میمانم.
طبیب را به گوشهای از اتاق کشاندم و پرسیدم:( به نظر شما، ابوراجح میتواند صدای ما را بشنود یا کاملاً بیهوش است؟)
طبیب را که هم سن پدربزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت:( گاهی به هوش میآید و زود از هوش میرود. به گمانم وقتی از اخم میکند و چهره در هم میکشد، به هوش آمده و میتواند صدای اطرافیانش را بشنود.)
_همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشستهاند و اشک میریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند.
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت:( بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.)
مادر ریحانه گفت:( امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر میکنم با شوهرم چ کردهاند و از ضربههای چماق و تازیانه چه بر سرش اوردهاند و حالا در چه حالی است، اتش میگیرم!)
ریحانه به پدرش خیره شد و گفت:( به زبانش زنجیر زدند، ریسمانی از بینیاش گذراندند، طنابی به گردنش انداختند، سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم میکنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب، دختر بزرگوار علیبن ابیطالب میگذارم که درِ خانهشان را آتش زدند. مادرش فاطمه، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش، علی، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند. وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان، خود را در غم و اندوهمان شریک میداند، تسکین پیدا میکنیم!)
انگار ریحانه این حرفها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشه اتاق، مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت:( شاید طبیب میخواهد ابوراجح را معاینه کند. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج میبرد.)
ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب، با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پردهای، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند.
روحانی، سجادهاش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب طرفِ دیگر ابوراجح نشست تا لبهایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد. از من پرسید:( چه خبر؟)
گفتم: هیچ.
_خانمها کجا هستند؟
_ در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند.
پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود.
_ تو هم برو و استراحت کن. روز غم انگیزی پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد!
پیش از آنکه به اتاقم بروم، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی، نماز میخواند. لبها و بینیاش همچنان ورم داشت. پلکها و اطراف چشمانش تیره شده بود. کنارش نشستم. با شکسته شدن دندانها، چهرهاش در هم فشرده شده بود و مثل قبل، کشیده به نظر نمیآمد. وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند میزد که انگار منتظرم بوده! احساس میکردم مرا بیش از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم. میترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچهای روی ابوراجح کشیدهاند! افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرفهای رشید، با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح ب اینجا نکشد. باور نمیکردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند! نمیدانستم پس از درگذشت ابوراجح چ سرنوشتی در انتظار ریحانه است.
ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت میزد و پدربزرگ در آن طرف اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی در قنوتی پرشور، ب اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح ب شماره افتاده و تا دقیقه ای دیگر خواهد مرد. ب کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آنقدر بی رمق بود ک چشم هایش دو دو میزد. کمی لب های بهم چسبیده اش را باز کرد. پنبه تمیزی در آب زدم. لب هایش را مرطوب کردم. چند قطره اب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم:( ابوراجح! صدایم را میشنوی؟)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_پنجم
دستم را با آخرین ذرههای توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را میشنود. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم:( یادت هست سرگذشت اسماعیل هر قلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود ک هیچ طبیبی نمیتوانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان او را شفا داد؛ چنانکه هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حله تصدیق کردند ک همچو معجزهای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سختتر از وضعیت اسماعیل هستی! هیچکس نمیتواند برایت کاری کند. تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.)
قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد. مطمئن شدم حرفهاییم را شنیده. باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه میخورد، چشمهایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش، آهی کشید و نالید. سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیدهاش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشکبار، شانهاش را بوسیدم و برخاستم. از ابوراجح که فاصله گرفتم و به طرف پدربزرگ رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه، طوری که طبیب بیدار نشود، آهسته به من گفت:( از گوشه پرده دیدم با پدرم صحبت میکردید.)
سر تکان دادم.
_به هوش آمده بود؟
_گمان کنم.
_ چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟
_ تکان خورد. آه کشید و نالهای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطرهای اشک ریخت.
ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید:( به او چه گفتید؟)
ریحانه گفت:( البته اگر خصوصی نیست.)
به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود.
_ یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان رفتم. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم. داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان برایم تعریف کرد. حالا که گمان کردم صدایم را میشنود، آن حکایت را یادش آوردم و گفتم:( وضعیت تو از وضعیت اسماعیل بدتر است و هیچ طبیبی نمیتواند کاری کند. خوب است از امام زمانت بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد!)
ریحانه اشکِ روی گونهاش را پاک کرد و گفت:( پدرم عاشق امام زمان است. شما چه اندازه آن حضرت را میشناسید و دوست دارید؟)
سوال ریحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم:( من که شیعه نیستم.)
_ اگر امام زمان را باور ندارید، چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟
ریحانه چنان باهوش بود که با این سوال زیرکانه، مرا به دام انداخت.
صادقانه گفتم:( من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم میخواهد به هر صورتی که ممکن است، نجات پیدا کند.)
مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت:( حکایتهای مربوط به کمک امام زمان به شیعیان آنقدر زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمیگذارد که ایشان زندهاند و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی قطرهای است از دریا. خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان روشن شد! آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنیاند. مردی از علی بن ابی طالب خواست که حضرت مهدی را توصیف کند. ایشان فرمود:( او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیهترین مردم به رسول خداست.) تمام خوبیها و زیباییها در آن حضرت جمع است.)
روحانی آرام گریست. پدربزرگ پس از دقیقهای به من گفت:( تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی.)
ترک ابوراجح و ریحانه، در آن شرایط برایم سخت بود، اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. ابری سیاه، روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخههای نخل میپیچید. دلم پر از آشوب بود. باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار میآورد. فکرش را نمیکردم ریحانه را در خانهمان، آنقدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم انگیز و پر از اشک و آه! از خودم پرسیدم: دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ اگر به خواب بروم، با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع، ابوراجح ب خاک سپرده شده و شب اول قبرش را میگذراند؟
سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه اینها توانسته بودند بیش از آنچه انتظار داشتم، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمیتوانم زندگی کنم. شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی میکنند. اگر ابوراجح از دنیا میرفت، خانوادهاش حمام و خانهشان را میفروختند و به بصره میرفتند؟ شاید هم ریحانه در حله با حماد یا جوان دیگری ازدواج میکرد و شوهرش اداره حمام و زندگی آنها را در دست میگرفت. در این صورت، من باید از حله میرفتم. بدون او اما به کجا میتوانستم بروم!
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_ششم
در همین فکرها بودم که پدربزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد.
در بسترم نشستم. پدرربزرگ آمد کنارم نشست. پس از دقیقهای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت:( میدانم ریحانه را دوست داری. دختر بینظیری است، اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزاردهنده است. ما با شیعیان حله برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرقهایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی میکنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم! در باغچه خانه خودت آنقدر گلهای زیبا هست که به گل باغچه همسایه، کاری نداشته باشی. مثلاً این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما میتواند همسر خوبی برایت باشد.)
خمیازهای کشید و ادامه داد:( کار امروزت فوق العاده بود. به تو افتخار میکنم. نمیدانستم اینقدر شجاعی! اگر به توصیه من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانوادهاش حالا تحت تعقیب بودید. همه به خاطر داشتن نوهای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک میگویم و خدا را شکر میکنم که این ماجرا بخیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمیدانم، شاید این معجزه عشق است.)
احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد سر صحبت را باز کرد. گفتم:( من هم خدا را شکر میکنم که شما را دارم! گاهی دلم میخواهد با یکی حرف بزنم. در این وقتها، جای خالی پدر و مادرم آزارم میدهد. برای همین گاهی ب سراغ ابوراجح میرفتم. او سنگ صبور من بود. به حرفهایم گوش میکرد. با من حرف میزد. سعی میکرد کمکم کند.)
_بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد!
_ نه، پدربزرگ! کسی که وضعش از همه بدتر است، منم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت میشود. ریحانه دیر یا زود، ازدواج میکند و به زندگیاش مشغول میشود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوهاش، دوباره لبخند میزند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچکس هم نمیتواند کمکم کند.
_ باور کن حاضرم تمام هستیام را بدهم تا تو دل شاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفهای از یک ترازو بگذارم و در کفه دیگر، طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید. افسوس که من و ثروتم نمیتوانیم در این باره کاری کنیم! چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی. کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند! اگر او را پس از سالها ندیده بودی، چنین نمیشد.
اندیشیدم: ریحانه حالا در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشوارههایی را که من ساختهام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی.
_ احساس ناتوانی و سرشکستگی میکنم وقتی میبینم نمیتوانم تو را از رنجی که میکشی نجات دهم.
سرم را روی شانهاش گذاشتم.
_ ناراحت نباش پدربزرگ! بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بیتابی میکنند. خوب نیست من اینقدر خودخواه باشم.
سرم را به سینهاش فشرد و گفت:( حق با توست. تو را به خدا میسپارم و خوشبختیات را از او میخواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم!)
به او خیره شدم و گفتم:( خواهش میکنم از مردن صحبت نکنید! ابوراجح را که دارم از دست میدهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا نوههایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید.)
پدربزرگ خندید و گفت:( من که خیلی دلم میخواهد. باید دید خدا چه میخواهد.)
_ دیشب، همین جا، در خواب دیدم که من، شما، ابوراجح، ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشستهایم و از هر دری حرف میزنیم و میخندیم. بیدار ک شدم، با خودم فکر کردم: چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم! امشب بیشتر از هروقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دلانگیز، دور میبینم. کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمیشدم! امشب هم اگر خواب ب چشمم بیاید، شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی ک بیدار میشوم! روز سختی را پشت سر گذاشتیم. خدا میداند چ روزی را پیش رو داریم.
پدربزرگ برخاست و گفت:( روز سختی را با سربلندی، پشت سر گذاشتی. سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری! زندگی ب من یاد داده ک صبر، داروی تلخی است ک بسیاری از مصیبت هاو رنج ها را مداوا میکند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و میدانم ک میتوانی.)
_ من نمیتوانم در این شهر بمانم و در اینده، شاهد ازدواج ریحانه باشم. میخواهم ب جایی بروم ک دیگر نامی از حله نشنوم.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_هفتم
شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم.
لبخند تلخی به لب آورد و گفت:( با هم از اینجا میرویم و هروقت تو بگویی ب حله برمیگردیم.)
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمیدانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر میتوانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش میرفتم و از هر دری صحبت میکردیم. آن روزها فکرش را هم نمیکردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم میسوخت. هم نمیتوانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق با آیندهای درخشان میدانستم. حالا حس میکردم تمام غمها و غصههای دنیا، مثل تودههایی سیاه، روی دلم تلنبار شدهاند. در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره، میدرخشید و ستارهای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آینده تیرهام، به اندازه آن ستاره دور و غریب، بارقهای از نور روشنایی نمیدیدم. خودم را شبیه کسی میدیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان بیانتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمیدیدم. آیا قایقم در هم میشکست و تخته پارههایش به هیچ ساحلی نمیرسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات میداد؟
نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غولهایی سیاه پوش، شانه زیر قایق میزدند و مثل کوهی راست میایستادند. رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. به تخته پارهای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیرهای دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت میتوانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیکتر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شنهای خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن وقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم.
_ هاشم!.... هاشم!
صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیرهای سرسبز و زیبا دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
_ هاشم، بیدار شو! تو بالاخره به ساحل نجات رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگیام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم.
هاشم! هاشم!
از خواب پریدم. همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت ک ای کاش بیدار نشده بودم! آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت میخندید.
_بیدار شو فرزندم!
چشم هایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بیصدا میخندید. ب ریحانه نگاه کردم. لبخند میزد و از شادی اشک میریخت. چقدر لبخندش زیبا بود! آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او همچنان با لبخندِ امیدآفرینش نگاهم کند! چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آنقدر خوشحال ندیده بودم. نمیتوانستم چشم از او بردارم. آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم:( چ جالب، دارم خواب میبینم ک از خواب بیدار شدهام!)
ریحانه بیآنکه لبخند پرمهرش را پنهان کند، گفت:( تو واقعا بیدار شدهای.)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_هشتم
_اما شما دارید میخندید. خوشحال هستید. مگر میشود؟!
_ میبینی که.
_ حال پدرتان چطور است؟
دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونههایش روی چادرش افتاد.
_حالش کاملاً خوب است. همانطور که در خواب دیده بودم.
دراز کشیدم و گفتم:( حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب میبینم. دلم میخواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند. مدتها بود کابوس میدیدم. خدا را شکر که یک بار هم شده، دارم خوابهای قشنگ میبینم! فقط میترسم یکی بیاید و بیدارم کند.)
پدربزرگ دستم را گرفت و کشید.
_ برخیز! از خستگی داری مُهمل میگویی.
مجبورم کرد بنشینم. ریحانه با پشت انگشت، اشکش را پاک کرد و گفت:( برخیزید برویم تا با چشم خودتان ببینید؛ هرچند باور کردنی نیست!)
ایستاد. از اتاقی که ابو راجح در آن بود، صدای صلوات به گوش رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم. فکرم از کار افتاده بود. مرتب سر تکان میدادم و به ذهنم فشار میآوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار.
_اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملاً خوب است؟
شادی ریحانه آنچنان بود که نمیتوانست جلوی لبخند و اشکش را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او را چنین خوشحال ببینم.
_ بله، پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده.
پدربزرگ گفت:( راست میگوید. باورش سخت است، ولی واقعیت دارد.)
_ پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟
ریحانه گفت:( بیایید برویم تا ببینید.)
کم کم از بهت و حیرت بیرون میآمدم و در گرمی شادی فرو میرفتم.
_ صبر کنید! چطور این اتفاق افتاده؟ او که حالش وخیم بود. آن همه شکستگی، جراحت، کبودی...
ریحانه گفت:( باید خودتان بدانید. مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان شفا بخواهد؟)
_ امام زمان؟
سوزش جوشیدن اشک را در چشمان احساس کردم. با صدایی که از هیجان شادی میلرزید، پرسیدم:( یعنی آن حضرت پدرتان را شفا دادهاند؟)
نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد. پدر بزرگم گفت:( آنچه اتفاق افتاده، یک معجزه است. تنها میتواند کار آن حضرت باشد و بس.)
بلند خندیدم.
_خدایا، چه میشنوم؟ چه میگویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم میکردید که....
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
_انچه را گفتهام فراموش کن. حالا میگویم: جانم به فدای او باد! افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار ب هدر دادهام. صد افسوس!
ریحانه گفت:( خدا را شاکر باشید که عاقبت، امام و مولای خودتان را شناختید.)
_حق با توست دخترم. ساعتی قبل افسوس میخوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مرد. حالا دریغ میخورم که خودم عمری را به بیراهه رفتهام؛ اما از اینکه بالاخره راه راست را یافتم، خدا را شکر میکنم.
بیرون از در اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم:( یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟)
ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند. پدربزرگ مرا به جلو هل داد.
_ بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی. از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه پشت سرش داخل شدیم. روحانی و طبیب در حال خواندن دعا بودند. نفر سوم که در سجده بود، کسی نمیتوانست باشد جز ابوراجح. زنها که گوشهای نشسته بودند، با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحالتر بود.
در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آنکه بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد. به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت. نمیتوانستم صورتش را ببینم. دقیقهای گذشت. از هیجان میلرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت:( پدر! هاشم کنارتان نشسته.)
ابوراجح به خود تکانی داد. آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید.
_ سلام هاشم!
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_نهم
دهانم از حیرت وا ماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود، بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تُنک و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ريشش پرپشت شده بود. ب من لبخند زد و گفت:( دوست عزیزم! جواب سلامم را نمیدهی؟)
ب جای دندان های بلندش ک ریخته بود، دندان هایی مرتب و زیبا روییده بود. نور جوانی و سلامت از صورتش میدرخشید. با دیدن ابوراجح باید معجزهای را ک اتفاق افتاده بود، باور میکردم.
_ سلام بر تو باد ابوراجح!
وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، متوجه شدم بدنش مثل گذشته، لاغر و رنجور نیست. او را بوسیدم و در میان گریه گفتم:( ابوراجح! تو بگو ک خواب نمیبینم.)
دست هایم را ب شانه ها و پهلویش کشیدم.
_ دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟
از من فاصله گرفت. سینه اش را جلو داد و با دو دست، ب سینه و شکم و شانه های خود کوبید و با اشک و خنده گفت:( احساس میکنم هیچ وقت ب این شادابی و سلامتی نبوده ام. ب برکت مولایم حجت بن الحسن، هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمیبینم.)
روحانی که از خود بیخود شده بود، گفت:( ب تو غبطه میخوریم ابوراجح! شیرینی این سعادت و افتخار، گوارایت باد ک امام زمانت را زیارت کردی و از لطف آن حضرت برخوردار شدی!)
طبیب گفت:( مدتی بود تحت تأثیر کتاب های پزشکی ماده گرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی ب آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان نمیکردم. ب اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم، ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه ب قدری روشن و آشکار است که جایی برای هیچ شک و شبهه ای نمیگذارد.)
ریحانه دست های ابوراجح را گرفت و گفت:( پدر جان! ب خدا قسم حالا ب همان شکلی هستید که سال پیش، شما را در خواب دیدم.)
ابوراجح ایستاد و گفت:( بله، مژده چنین کرامتی از سال پیش ب ما داده شده بود. آن را جدی نگرفته بودم. هیهات ک اگر تمام زندگیام را در یک سجده شکر، خلاصه کنم، نمیتوانم ذرهای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم! چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با چ مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند!)
گفتم:( آنچه را اتفاق افتاد، تعریف کن تا من هم بدانم.)
کنارم نشست و مرا ب خودش فشرد.
_در آن لحظه ها که ب هوش آمدم، حرف های تو را شنیدم. پس از آن، حالم طوری بد شد که مرگ را ب چشم خود دیدم. زبانم از کار افتاده بود. در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم. در یک قدمیِ مرگ ک نفس کشیدن برایم دشوار شده بود، جز ب خدای مهربان، ب هیچ کس دیگری امید نداشتم. یک مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستادهاند. چشم باز کردم و با شادی فراوان، ایشان را دیدم. آن امام مهربان، دست گرم و مسیحایی خود را ب صورت و بدنم کشیدند و فرمودند:( از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن،چون خداوند ب تو عافیت عنایت کرده².) باهمان حرکت دست، تمام دردها و ناراحتی هایم تمام شد و مثل الان، احساس سبکبالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هرچه گشتم ایشان را ندیدم. شببند درِ خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم. دربسترم دراز کشیدم. فکر کردم چطور شما را بیدار کنم ک وحشت زده نشويد. گریه امانم را بریده بود. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند. آن ها بقیه را ب آرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت:( من در سجده ب خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الان خودم را سعادتمند ترین دختر روی زمین احساس میکنم. مادرم آرام تکانم داد و گفت:" برخیز! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته." سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل، ب من لبخند زد و گفت:" بر خودت مسلط باش! چیز غریبی نیست ک امام زمانمان ب یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند.)
². این جمله عین سخنی است ک حضرت ب ابوراجح فرمودهاند و در کتاب عبقری الحسان آمده است.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتاد
ریحانه رو کرد ب من و ادامه داد:( من هم مثل شما خیال میکردم این چیز ها را در خواب میبینم.)
همه خندیدیم. ام حباب گفت:( من ک هنوز خیال میکنم دارم خواب میبینم!)
باز هم خندیدیم. ب پدربزرگ گفتم:( من از همه بیدارتر شدم. کار خوبی نکردید.)
صدای خنده شادمانه ما در اتاق میپیچید. اگر کسی از بیرون، صدایمان را میشنید فکر میکرد بر جنازه ابوراجح ضجه میزنیم. پدربزرگ گفت:( میخواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه باهم نماز شب بخوانیم.)
ابوراجح لباس تمیزی ب تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من، حمام کرده بود. او را ک در آغوش کشیدم، عطر صابون خانه مان ب دماغم خورد. روحانی گفت:( چ روز فرخندهای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازه ابوراجح میآیند و بعد با دیدن او خشکشان میزند. شیعیان شادی میکنند و دشمنان ما روسیاه میشوند. خدا را ب خاطر نعمت هایش شکر!)
گریست و گفت:( چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند، من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی مانندش را زیارت کنم؟!)
طبیب ب او گفت:( باید خودمان را به این دلداری دهیم ک نگاه مهربان امام، در وقت تشریف فرمایی، ب ما هم افتاده.)
روحانی گفت:( ابونعیم! تو و خانهات نزد ما بسیار گرامی هستید. چ افتخار و فضیلتی از این بالاتر ک امام زمان ب خانهات آمده اند؟!)
پدربزرگ گفت:( من این سعادت را مدیون نوهام هاشم هستم.)
ابوراجح ب من گفت:( تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم. فهمیدم برای چ ب آنجا میروی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی. نتوانستم. بقیه ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد. همان اندازه ک از شفا یافتن خودم شادم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی میکنم ک میبینم آنچه درباره امام زمان برایت گفتم، با این کرامت آن حضرت، خودت ب چشم میبینی.)
از دیدن چهره زیبای ابوراجح، سیر نمیشدم. او ب نماز ایستاد. من ب همراه پدربزرگ، کنار روحانی نشستیم تا پارهای از احکام لازم را ب ما یاد دهد. ریحانه ب سراغ ام حباب رفت. من ترجیح میدادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا ک مطمئن شده بودم خوابی ک دیده ب حقیقت پیوسته، بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی ک کنار پدرش ایستاده بوده، چ کسی است.
دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم.
روز پرماجرایی را گذراندیم. آفتاب تازه زده بود ک صدها نفر برای تشییع جنازه ابوراجح، در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نرده ایوان طبقه بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را ب آنها داد. فریاد شادی مردم ب هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند.
ادامه دارد...
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_یکم
تا نزدیک ظهر، مردم دسته دسته میآمدند و ابوراجح را میدیدند و ماجرای تشرف و شفا یافتن او را میشنیدند و میرفتند تا خبر این معجزه عجیب را ب گوش کسانی ک هنوز آن را نشنیده بودند، برسانند.
در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب، بیرون آمده بود. ب ابوراجح خبر دادم. گفت:( من او را بخشیدم. بگو ب سر کارش برگردد و بیشتر از قبل ب پدربزرگش احترام بگذارد.)
از پشت سر ب مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را ک ب او گفتم، چشمهایش گرد ماند. کنارش ایستاده بودم ک ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران ب شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند. مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازهاش دید، ب زانو درآمد، زار زار گریست و خود را ب خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آنکه از او جدا شوم، گفت:( ب ابوراجح بگو ب خاطر بزرگواری و جوان مردیاش، تا آخر عمر ب او خدمت میکنم. بعد از این از من خطایی نمیبیند.)
روز ب نیمه نرسیده بود ک جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادرش و خواهرانش بین آنها بودند. پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتنش، ب طبقه بالا رفتند تا ب ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.
اذان ظهر را ک گفتند، دیگر در حله کسی نبود ک از آن واقعه با خبر نشده باشد. خبر میرسید ک صدها نفر شیعه شدهاند. ابوراجح به من گفت:( از خدا میخواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند!)
گفتم:( نمیدانم مرجان صغیر چطور میخواهد با این معجزه کنار بیاید. خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر میدیدم. لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد.)
_ خدا کند از این ب بعد، دست از سر شیعیان بردارد!
با نگاهم چهره درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم.
_ خوش ب سعادتت ابوراجح! مزد عشق و باوری را ک ب امام زمان داری، گرفتی. امروز در حله، همه از تو حرف میزنند. نامت مثل نام اسماعیل هرقلی، در تاریخ میماند. هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، ب تو غبطه میخورد و بر تو درود میفرستد.
_ اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را آزاد کند، برایت ثابت میشود چگونه گاهی مولایمان با اشارهای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری های شیعیان را برطرف میکند. اگر زندانیان بیگناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله کامل میشود.
_ یعنی امکان دارد؟
_ شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من وسیله ای بیشتر نیستم. نباید ب خودم مغرور شوم. امروز کسی ک مجبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد میشود، مولایمان امام زمان است.
مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم.
بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار، وقت خوبی برای استراحت بود ک اسب سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه ب صف ایستادند. بزرگ آنها ب ابوراجح گفت ک مرجان صغیر میخواهد او را در دارالحکومه ببیند.
پدربزرگ گفت:( هرکس میخواهد ابوراجح را ببیند، باید مثل دیگران ب اینجا بیاید.)
ابوراجح برخاست و گفت:( من ب دارالحکومه میروم.)
_ شاید حاکم قصد سویی دارد.
_ نگران نباشید! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.
_ پس ما هم با شما میآییم.
_ تنها هاشم را با خودم میبرم.
از اینکه ابوراجح از جمع دوستانش، مرا انتخاب کرده بود، خیلی خوشحال شدم. در حالی ک در پوست نمیگنجیدم، برخاستم و کنارش ایستادم.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_دوم
سواران که رشید هم میان آنها بود، چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من، سوار دوتا از آن اسب ها شدیم و جلوتر از سواران ب طرف دارالحکومه حرکت کردیم. رشید را ب ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم ک در نجات او چ نقشی داشته. ابوراجح ب گرمی از او تشکر کرد.
در راه، هرکس ابوراجح را میشناخت، زانویش ره میبوسید و یا دستش را ب لباس او میکشید. در فرصتی مناسب ب ابوراجح گفتم:( حالا ک معلوم شد خواب ریحانه، الهامی راست و واقعی است، میتوانید از او بپرسید جوانی ک کنار شما بوده کیست. آنطور ک گفتید، او را در آن خواب، شوهر آینده ریحانه معرفی کردهاند.)
ابوراجح سری تکان داد و گفت:( حق با توست. در اولین فرصت از او میپرسم. خودم هم کنجکاو شدهام داماد آیندهام را بشناسم. معلوم میشود جوان مومن و شایسته ای است که در خواب ب ریحانه نشانش دادهاند.)
_حدس میزنم آن جوان سعادتمند، حماد باشد.
_ شاید. در شایستگی حماد شکس نیست.
همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم. دو تن از سواران، اسب ها را با خود بردند. سندی با دیدن ما، سه ضربه به در زد. بعد پیش آمد و پس از دقیقهای که با چشمان گردشده اش ابوراجح را نگاه کرد، دست و صورتش را بوسید. در بلز شد و من و ابوراجح، پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم. سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت:( این ابوراجح چ بود و چ شد! حق داشتی ک گفتی باید ب باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم. امام شیعیان، او را ب شکل باطن زیبایش درآورده.)
رشید ما را ب طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد. از میان جمعیتی ک در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند، گذشتیم. همه در سکوت، ابوراجح را تماشا کردند. همهمه ای ب راه افتاد. انتهای تالار، در بزرگی بود. نگهبانی آن را باز کرد و به ابوراجح گفت:( جناب حاکم، منتظر شما هستند.)
حاکم روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. حاکم ایستاد و حیرت زده ب ابوراجح نگاه کرد. وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد. هر دو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلام مان را بدهند. حاکم سرانجام گفت:( کاش میدانستم چ سحر و جادویی ب کار زدهای!)
ابوراجح گفت:( در زمان پیامبر، کسانی بودند ک وقتی معجزات او را میدیدند، میگفتند سحر و جادوست.)
_ اگر عصای موسی را داشتم، میانداختم اژدها شود تا اگر سحری در کار است، تو را ببلعد.
ادامه دارد......
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_سوم
_ من خودم عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیرقابل تردید ک همه پندارهای باطل و فاسد را میبلعد.
حاکم پیش آمد و صورت و دندان های ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن ب سر جایش برگشت و نشست. کاملا گیج شده بود. وزیر دست کمی از او نداشت. ابوراجح گفت:( دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را ک در سیاهچال ها ب بند کشیده اید، رها کنید! ایمان بیاورید ک مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر است. بگذارید ما و دیگر برادران مسلمانمان در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنیم.)
پس از دقیقهای سکوت، حاکم ب وزیر گفت:( حرف بزن! چرا ساکتی؟)
وزیر گفت:( قدرت شما و حتی قدرت خلیفه، در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان، هیچ است. من تا امروز، وجود و حقانیت او را نمیپذیرفتم. برای رضایت شما، با شیعیان بی گناه بدرفتاری کردم. برای این ک ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم. حالا قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی قرار گیرم، باید توبه کنم. کارهایی کردهام ک مردم این شهر از من بیزار شدهاند. باقی ماندن من در این مقام ب ضرر شماست. بهتر است شیعیان در بند را آزاد کنید و ب امامشان احترام بگذارید.)
ابوراجح ب حاکم گفت:( شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران مسلمان خود، هم چون انگشتان یک دست اند. اگر بین ما اختلاف بیندازند، مقام شما متزلزل میشود. ب توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه مارا ب راه راست هدایت کند و از گناهانی ک کردهایم بگذارد!)
_ خوش حالم ک هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تا امروز، برای تحقیر شیعیان، پشت ب مقام حضرت مهدی مینشستم. قبل از آنکه بروید دستور خواهم داد سریرم را رو ب مقام آن حضرت بگذارند.
ب وزیر گفت:( زود برو و شیعیان در بند را آزاد کن! همگی را ب حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید و به هر کدام ک میپذیرند، پنجاه دینار بدهید.)
با خوشحالی ب ابوراجح نگاه کردم. حاکم ب او گفت:( تو حالا مورد توجه مردم حله هستی. آیا خیالم راحت باشد ک قصد سرنگونی مرا نداری؟)
ابوراجح گفت:( من مردی حمامی هستم. آرزویی جز این ندارم ک مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.)
خواستیم برویم ک حاکم ب ابوراجح گفت:( از کجا معلوم ک امام زمان تو را شفا داده باشد؟ شاید کار پیامبر بوده.)
ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندانهای زیبای خود را ک چون مروارید میدرخشید، ب نمایش گذاشت. گفت:( نام و کنیه آن حضرت، نام و کنیه پیامبر است. از حیث آفرینش و زیبایی، شبیهترین فرد ب رسول خداست. من ک موفق ب زیارت مولایمان شدهام، انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کردهام. فراموش نکنید آن حضرت، فرزند پیامبر است. تعجبی ندارد ک فرزند ب جدش شبیه باشد. هرکس ب پیامبر علاقه دارد، نمیتواند امام زمان را دوست نداشته باشد.)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_ هفتادُ_چهارم
حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند. موقع خداحافظی، حاکم به ابوراجح گفت:( چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری.)
ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه تحسین نگاه میکردند و دست به لباسش میکشیدند، گفت:( شما به اسبتان علاقه دارید. من هم نه جای نگهداریاش را دارم و نه میتوانم از آن مراقبت کنم. هدیه شما را میپذیرم و دوباره به خودتان تقدیم میکنم.)
حاکم گفت:(می خواهی قوهایت را پس بگیری؟)
_ اگر بگویم نه، دروغ گفتهام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی، از یکدیگر جدا شدیم.
عصر آن روز خبر رسید ک زندانیها آزاد شدهاند و به همراه خانوادههایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.
دیدار پرشوری بود. حماد و پدرش میان زندانیهای آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها با دیدنش، سجده شکر ب جا آوردند. هیچ کس ب یاد نداشت ک شیعیان حله، روزی ب مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند. از جایی ک ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم ک بین زن ها بودند و با خوشحالی ب آن سو ک حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه میکردند. آزادشدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان ک صبح ب خانه رفته بود، دوباره برگشته بود و در هر فرصتی، حماد را در آغوش میگرفت و میبوسید. او هم مثل زنان دیگر، همراه با لبخند، اشک میریخت.
ام حباب ظرفی میوه ب من داد تا ب اتاقی ک مردها درآن بودند، ببرم.
_ دارم از پا میافتم. میوه را ک تعارف کردی، ب مطبخ برو و کوزه ای آب بیاور.
وارد مطبخ ک شدم، یکه خوردم. ریحانه آنجا مشغول شستن میوه ها بود. پیرزنی آنها را در چند ظرف میچید. بیصدا برگشتم و ب در زدم.
_ خسته نباشید!
ریحانه چادرش را مرتب کرد. کوزه را برداشتم و زیر شیر خمره گرفتم. پیرزن گفت:( آفرین! آب را ک بردی، زور برگرد و این ظرف های میوه را هم ببر. خیر ببینی!)
کوزه و چند ظرف میوه را ک بردم، منتظر ماندم تا شربت آماده شود. ب ریحانه ک از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع میکرد گفتم:( کارهای اینجا بسیار زیاد است! میخواهید ب امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست تنها نباشید؟)
پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگيل گفت:( پس من اینجا چه کارهام! خانم های اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند. ب درد کار نمیخورند! بالا بالا مینشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم.)
ریحانه گفت:( میخواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و ب مهمان ها برسند.)
پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و ب دستم داد.
ریحانه گفت:( باید ببخشید! ما اینجا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما. ب پدرم گفتم ب خانه خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت.)
پیرزن ب ریحانه گفت:( کجا از اینجا بهتر! خانه شما ک جا نداشت دختر.)
گفتم:( چ افتخاری بالاتر از این ک میزبان ابوراجح باشیم.)
پیرزن میان حرفم پرید و گفت:( از همین میترسیدم ک یکی بیاید و ما را ب حرف بگیرد.)
ریحانه نگاهش را ب صورت رنگ پریدهی پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد.
گفتم:( فکرش را ک میکنم میبینم قصه عجیبی است. با معجزهای ک اتفاق افتاد، خدا سایه ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر ب نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیان در بند آزاد شدند. حدس میزنم مرجان صغیر از این ب بعد با شیعیان مدارا کند. پدر شما درباره تشیع و امام زمان با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دوراهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم ب من میگفت ک مبادا ب تشیع، گرایش پیدا کنم. با این اتفاق عجیب، ن تنها من یقین کردم که امام زمان ب عنوان تنها حجت خدا بر زمین، زندهاند و قدرتی پیامبر گونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد.)
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
ذره بین🔍
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_پنجم
ریحانه گفت:( دیروز و امروزِ من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر، زمین تا آسمان باهم فرق دارد. چقدر از آزادشدن زندانی ها خوشحال شدیم! جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول میکشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها میگفت گیرم که صفوان گناهکار است، حماد چ تقصیر و گناهی دارد! او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.)
دلم میخواست صحبت را ب جایی بکشانم ک ریحانه، جوانی را ک در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم:( خوابی را هم ک شما دیدهاید عجیب است. آن طور ک پدرتان میگفت، یک سال پیش، شما آن خواب را دیدهاید. درباره آن خواب،حرف بزنید. آیا واقعا پدرتان را همانطور ک حالا هست، در خواب دیده بودید؟)
پیرزن ب سراغ دیگ بزرگی رفت ک روی اجاق میجوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت.
_بله، او را همانطور با خواب دیدم ک الان هست.
_ آن موقع چ تعبیری برای خوابتان داشتید؟
_ گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمیزدم اینقدر ب واقعیت نزدیک باشد.
ب پیرزن گفت:( بگذارید کمکتان کنم.)
_ اگر میخواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز!
پرسیدم:( چ شد ک چنین خوابی دیدید؟)
شرم در صورتاش هویدا شد رویاش را برگرداند و گفت:( بیش از این نمیتوانم در این مورد با کسی صحبت کنم.)
ریحانه مشغول بازکردن بند مشک شد. با آنچه گفت، انگار آسمان و زمین روی سرم هوار شد. چاره ای نداشتم جز اینکه ب خواست خدا، راضی باشم. دیگر با چ زبانی باید میگفت ک آن جوان، من نیستم! وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، گفتم:( سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم، پدرتان مدتی پیش به من گفت ک در خواب شما، جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان ب شما گفته این شوهر آینده توست.)
پیرزن در همان حال ک دیگ را ب هم میزد، نیمی از دوغ را سرکشید و با رضایت سر تکان داد. ریحانه گفت:( حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده، شک ندارم بقیهاش هم با خواست خدا اتفاق میافتد.)
پیرزن بقیه دوغ را سرکشید و گفت:( هرکس در این مطبخ با برکت کار کند، مثل ام حباب، چاق و چله میشود.)
پرسیدم:( حالا ک معلوم شده خوابتان، رویایی صادق است، چرا آن جوان را معرفی نمیکنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم ک...)
حرفم را قطع کرد:( راضی ب زحمت شما نیستم. او خودش ب سراغم میآید. برای همین خیالم راحت است.)
_ از کجا باید بداند ک شما او را به خواب دیده اید؟
_ خدا ک میداند!
نمیدانستم چرا انقدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید میخواستم مطمئن شوم ک حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود. حالا ک شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او ب دیگری علاقه داشت، کاری از دستم برنمیآمد.
_ تقدیر این بود ک پدرتان تا دم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بیکار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم ک در راه عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست میگذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم.
پیرزن ب من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود ک از حرف های ما حوصله اش سر رفته. ریحانه گفت:( حرف شما درست است، ولی فراموش نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم ک تعبیر شون نیمه دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟ نبايد میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان، با عشق و علاقه ب خواستگاریام بیاید؛ اما حالا چ؟ اگر ب او بگویم ک چنین خوابی دیدهام و در انتظار خواستگاریاش هستم، ممکن است بگوید: خواب دیده ای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_ششم
ام حباب نفس زنان آمد و گفت:( کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.)
ریحانه ب ام حباب گفت:( واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی ب او علاقه داشتم.)
از مطبخ ک بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت:( متوجه منظور ریحانه شدی؟)
_ دوباره چی فهمیدی ک من نفهمیدم؟
_ این ک گفت: ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من ب او علاقه دارم.
حوصله حرفهايش را نداشتم.
_ نه.
_ منظورش این بود ک تو جوان نازنینی هستی و ب تو علاقه دارد!
گفتم:( ساکت باش! او منتظر خواستگاریِ حماد است.)
ام حباب وا رفت و گفت:( مگر ممکن است؟)
از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا نالهکنان و نفس زنان ب من برسد.
_ پیش از آنکه بیایی، داشتیم حرف میزدیم. اگر ب من علاقه داشت، هرطور بود، اشارهای میکرد.
ایستاد و عقب گرد کرد.
_ اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الان میروم از خودش میپرسم و تکلیف تو را روشن میکنم. مرگ یک بار، شیون هم یکبار. اينجوری ک نمیشود.
پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم.
_ کجا با این عجله؟
کنارم زد تا پایین برود.
_ تو قبولم نداری، خودم ک خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را میخواهی یا ن؟ یک کلام. ختم کلام! این همه مقدمه چینی ک نمیخواهد. پس این همه وقت داشتید حرف میزدید، چی بلغور میکردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه، مثل فرشته ها با حیاست.
دستم را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردن دوباره از پله ها بالا برود.
_ گوش کن ام حباب! الان وقت این حرفها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی ک توی مطبخ است.
_ ب نظر من ک همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا ب زور ب خانهشان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانهمان آورده. باورت میشود!
برای دلداری خودم گفتم:( باید ب خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خدا را ب خاطر هدایت شدنمان شکر نکردهایم. انسان، زیاده خواه است. باید گوشهخلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم. اگر ریحانه با دیگری سعادتمند میشود، لابد من هم با یکی دیگر خوشبخت میشوم. تو این را قبول نداری؟)
ام حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت:( من قبول دارم، ولی تو را نمیدانم.)
بدون اینکه منتظر جواب من بماند، ب اتاق زنها رفت.
پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف میزد. با دیدن من اخم کرد و گفت:( ببین ابوراجح چ میگوید!)
_ اتفاقی افتاده؟
_ دلش هوای خانهاش را کرده. فکر میکند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_هفتم
دلم گرفت. طاقت دوریشان را نداشتم. گفتم:( اگر بروید، این خانه، تاریک میشود. من یکی ک دلم میخواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من، از شما و مهمان ها پذیرایی کنیم.)
پدربزرگ ب کمکم آمد و گفت:( اینجا دیگر ب خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور اماممان را خواهد داشت. تو و خانوادهات دست کم باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست میگوید. اگر بروید اینجا سوت و کور میشود.)
ابوراجح گفت:( من از این ب بعد زیاد ب سراغتان میآیم. شما امروز بیشتر از هروقت دیگر، برای من و مردم حلّه، عزیز هستید. صفوان میخواهد ب خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم میروم. شما هم باید استراحت کنید.)
پدربزرگ هرطور بود، برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت:( دیگر موقع رفتن است.)
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زنها از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها ک پایین میرفتیم، حماد ب من گفت:( باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.)
گفتم:( کافی است اراده کنی.)
خجالت زده گفت:( من ب کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آیندهام باشد.)
تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم:( از من چ کاری برمیآید؟)
وارد حیاط شدیم. گفت:( میخواهم با او صحبت کنی.)
_ او اینجاست؟
سرتکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانیام حس کردم.
_ چرا میخواهی من با او صحبت کنم؟
_ او ب تو احترام میگذارد. میتوانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری ک متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی.
گفتم:( مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.)
با تعجب گفت:( ولی تو ک نمیدانی او کیست!)
همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. ب حماد گفتم:( میدانم کیست. ب همان نشانه ک الان اینجاست.)
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:( درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف میزنیم.)
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و ب گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرفهایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانیِ روز جمعه و قرار قبلی ک با من گذاشته بود حرف میزند. از نگاه کردن ب ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی ک خوشحال بود، ام حباب بود.
خمیازهای کشید و گفت:( در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دو سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.)
قنواء گفت:( ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم.)
گفتم:( امیدوارم ب همگی تان خوش بگذرد!)
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوهای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم. ب قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود، بیرون میزدم تا هوایی ب مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان ب یاد << او >> افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم.
عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال ب مغازه مان آمد. از دیدنش خوشحال شدیم. گفت:( ساعتی قبل، دو مامور، قوهایم را آوردند. عجب پرندههای باهوشی هستند؛ قیافه تازهام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله ب من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.)
پرسیدم:( مسرور ب حمام آمده؟)
_ بله، هرچند خجالت زده است.
زود برخاست و گفت:( حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانهام کوچک و فقیرانه است، اما ب برکت قدمهای شما خوش میگذرد.)
ادامه دارد......
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_هشتم
خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم ب میهمانی نروم. دیدن حماد و ریحانه، کنار هم، برایم شکنجه بود. ندیدن ریحانه، راحت تر از دیدن او با حماد بود. تازه حماد میخواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چطور میتوانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار کنم؟!
صبح، پیش از رفتن ب مغازه، ب مقام حضرت مهدی رفته بودم. در نظر داشتم صلح جمعه هم ب آنجا بروم و دعای ندبه بخوانم. شانس آورده بودم ک قنواء و ام حباب، هیچ کدام درباره علاقه ام ب ریحانه، حرفی ب او نزده بودند. وقتی او میخواست با دیگری ازدواج کند، دانستن این ک ب او علاقه دارم، تنها سبب ناراحتی اش میشد.
آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم، از چنان ایمانی برخوردار باشم ک ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند، اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمیشد. انگار من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: مگر تو نبودی ک ب دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا ک خودت هم شیعهای، چرا پدربزرگت یا مرا ب خواستگاری اش نمیفرستی؟ چ جوابی باید ب او میدادم. اگر میگفتم ریحانه را دوست دارم، چ اتفاقی میافتاد؟ ممکن بود موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقهای مات و مبهوت ماندن، بگویید هاشم آن کسی نیست ک ب خواب دیدهام.
صبح جمعه، قبل از بیرون رفتن از خانه، ب ام حباب گفتم:( شما خودتان ب خانه ابوراجح بروید و منتظرم نباشید. من نمیآیم.)
لب ورچید ک:( برای چی؟)
_ از این ب بعد باید سعی کنم ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی ب کوفه رفتم تا فراموشش کنم.
_ حالا میخواهی ب کوفه بروی؟!
_ شوخی نمیکنم. حالا ب مقام حضرت مهدی و بعد ب کنار پل میروم.
_ غذا چه میخوری؟
_ عصر ب خانه برمیگردم و هرچه گیرم آمد، میخورم. شاید هم کنار پل چیزی خوردم.
_ پس من هم ب میهمانی نمیروم. میمانم و برایت غذا میپزم.
_ اگر تو بمانی، من تا شب ب خانه برنمیگردم.
_ ب پدربزرگت گفتهای؟
_ تو ب او بگو.
_ جواب ابوراجح را چ میدهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. اصلا این میهمانی ب خاطر توست.
_ اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح میگویم.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_نهم
مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را ک روز قبل در خانه دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده میشد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت. ب امام زمان گفتم:( سرورم! شما با لطف خودتان، ابوراجح را نجات دادید و همانطور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شدید. کاش ریحانه را هم برای من درنظر گرفته بودید! چ کسی از او بهتر و شایسته تر؟ شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند میشود. محبتش را از دلم بردارید تا این قدر زجر نکشم و غصه نخورم.)
دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد ب ساحل رودخانه و کنار پل رفتم.
منظره های دلباز و گسترده آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد. ب حفاظ چوبی پل تکیه دادم و ب آب زلال و فراوانی ک از زیر پایم میگذشت، چشم دوختم. خانوادهای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم ک زندگی هم مثل جریان آب و قایق میگذرد و غم ها و شادی هایش ب فراموشی سپرده میشود. نمیدانستم چ مقدار طول میکشید تا کم کم بپذیرم ک ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد.
در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سالها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و ب کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق، آنقدر خندیدیم ک ابوراجح هم خندهاش گرفت.
قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان ب عقب برمیگشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم! شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد میکرد.
از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم ک از شیب پل بالا میآمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. ب خوش خیالی خودم خندیدم. ریحانه آنجا چ میکرد؟! او حالا داشت با خوشحالی از مهمان ها پذیرایی میکرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود. زن جوانی بود ک از آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالین سوی شوهرش ک با لبخند منتظرش بود میرفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم:
( خودت خوردهای؟)
_ من نمیخواهم. مادرم باز هم درست میکند.
قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود.
_ اگر تو نخوری، من هم نمیخورم.
قبول کرد. نشستیم و قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه، چقدر برایم لذت بخش است!
کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهنربایی مرا ب سوی خودش میکشید. باید خودم را سرگرم میکردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. از پل پایین آمدم. سراغ دست فروش ها، ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم ک با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش میدادند. ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمیخواستم ب خانه برگردم. تنها بودن در آن خانه بزرگ برایم کشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر میتوانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود ب سراغشان نرفته بودم.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتاد
دوباره ب طرف پل رفتم. اگر ابوراجح ب دنبالم میآمد، میتوانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم:( اگر ب دنبالت بیایند چ میکنی؟) اگر فرصتی برای پنهان شدن میماند، پنهان میشدم. اما اگر ابوراجح مرا میدید، اصرار میکرد ک با او بروم و من ناچار میشدم حقیقت را بگویم.
صبحانه درستی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای ب زن دست فروش دادم. قطعهای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازه انگور گذاشت و ب من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه، زیر سایه درختان نخل، کرسی هایی بود. ب آنجا رفتم. گاهی ک با دوستانم کنار رودخانه میآمدیم، آنجا مینشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده میخوردیم.
شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید. خانه ابوراجح انقدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمیشد.
روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی ک دکه داشت،برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده خربزه توی آن بود. مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کرو لال بود. با اشاره ب یکدیگر سلام کردیم. و لبخند صمیمانه اش معلوم بود مرا ب یاد دارد. از آن آدمها بود ک زود انس میگرفت. دلم میخواست با او حرف بزنم. حیف که نمیشنید! اگر از حله میرفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ میشد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بینظیری داشت.
عصرها ک ب زحمت کرسی خالی پیدا میشد، مرد سیاهپوستی ک شریک پیرمرد بود میآمد و آواز میخواند. کسانی ک آوازشناس بودند میگفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف ک حالا نبود، وگرنه درهمی میدادم تا اشعاری را ک دوست داشتم، برایم بخواند.
آسمان دلم ابری بود. گریه ام میآمد. صبح ب یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم ب خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم، ولی او را نمیدیدم. ریحانه او را میدیدم، اما انگار ب من تعلقی نداشت.
مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود. ب آن دست نزده بودم. نسیمی ک میوزید، شاخه های نخل را حرکت میداد. از لابهلای انها، پولک های آفتاب روی من و چهارپایه میریخت. سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و میخواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمیخورم. سایه حرکت کرد. آن ک پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هرکس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و ب بالا نگاه کردم. دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود.
ادامه دارد......
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتادُ_یکم
ایستادم.
_سلام!
با چهرهای برافروخته از شادی یا خشم ب من خیره شد و در آغوشم کشید.
_سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم میخندد یا گریه میکند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم میخندد.
_ مثل بچه ها برای خودت قهر کردهای و ب اینجا آمده ای؟
راه بیفت برویم.
احساس کردم هنوز بچهام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد.
گفتم:( کجا را دارم بروم؟!)
_معلوم است، خانه ابوراجح.
_مگر خبر تازهای شده؟ اگر میخواستم میآمدم.
_ قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟
_ از ریحانه؟ خودم میدانم.
_ بله. من میخواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
ب خوش خیالی پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم.
_ زحمت نکشید! من کسی نیستم ک او میخواهد.
_ پس او کیست؟
_ او حماد است.
_ اشتباه میکنی! آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون ب قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
_ من؟ اشتباه نمیکنید؟
_ هیچ اشتباهی در کار نیست.
_ چ کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت:( کسی که میشود روی حرفش حساب کرد.)
_ کی؟
_ریحانه.
باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم.
_ ممکن است توضیح دهید؟
دستم را گرفت و گفت :( تا اینجا ایستادهای. نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شدهام، ولی باید برویم.)
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم.
بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم.
_ میترسم ب آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور ک ب گوش شما رسیده نیست.
_ مگر تو ب حرف ام حباب اطمینان نداری؟
نالهام درامد.
_ نه پدربزرگ! اگر او چیزی ب شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید.
خندید و گفت:( تو باید سپاس گزار ام حباب باشی! اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم.)
از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
_ پدربزرگ! چرا در چند جمله نمیگویید چی شده و خیالم را راحت نمیکنید؟
_ آه! من چطور میتوانم خدا را شکر کنم! خدا میداند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی ب نظرم نمیرسید ک امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که میخواستیم از این شهر برویم.
نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت:( ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را ب گوشهای میکشد و میگوید:'' برای تو مهم نیست که هاشم ب خانه تان نیامده؟" ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم میکند و میگوید:" شنیدم ب مادرم گفتید کسالت دارد." ام حباب انگشت روی قلبش میگذارد و میگوید:" کسالت او از اینجاست." ریحانه میگوید:" منظورتان را نمیفهمم." ام حباب میگوید:" ب نظرم خیلی هم خوب میفهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال میکند شما ب حماد علاقه دارید و او را در خواب دیدهاید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او میرویم؛ شاید برای همیشه.")
ادامه دارد......
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتادُ_دوم
پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند.
_میگفتید!
_ رنگ از روی ریحانه میپرد. ام حباب ب من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری میگوید:( هاشم ک قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور ب من علاقه دارد؟) ام حباب ب ریحانه اطمینان میدهد که تو تنها و تنها ب او علاقه داری و بس. ریحانه در حالی ک از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بوده، اعتراف میکند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده. ام حباب امد و با چشمان اشکبار، گفت و گوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمیشنیدم، نمیتوانستم حرف های ام حباب را باور کنم.
وارد خانه ابوراجح ک شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم:( چیزهایی ک از پدربزرگ شنیدم، راست است؟)
بدون آنکه حرفی بزند، ب مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت:( من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است.)
نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت:( برای حماد هم نگران نباش. او ب قنواء علاقه دارد.)
احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی ک ب رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود ب اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت:( تو ک حالت خوب است و شاد و سرحال ب نظر میآیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟!)
گفتم:( کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد.)
معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد.
_ فکر کردم شاید ناخواسته کاری کردهام که دلگیر شدهای.
با خنده گفتم:( البته از شما اندکی دلگیرم.)
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت:( میدانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چ کردهام؟)
_پس از آن ک خداوند ب دست مولایمان شما را شفا داد، چنان ب عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید ک مرا پاک فراموش کردید.
پدربزرگم گفت:( چ میگویی هاشم! ابوراجح دیروز ب مغازه ما آمدند و از من تشکر کردند.)
گفتم:( همین ک ابوراجح گرفتاری بزرگی را ک دارم فراموش کردهاند، بیشتر ناراحتم میکند.)
ابوراجح خندهای سر داد و گفت:( بله، یادم آمد. حق با توست. جا داشت در این باره کاری میکردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده.)
پدربزرگ با زیرکی گفت:( قضیه از چ قرار است؟ بگویید من هم بدانم.)
ابوراجح گفت:( هاشم ب دختری شیعه، علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. ب او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش ب مغازه شما میآیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر میشود. حالا ک شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید، جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حله، خواستگاری کنیم.)
ادامه دارد......
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_ هفتادُ_ سوم
نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و ب ابوراجح گفت:( خدا ب برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر میکنید خانواده آن دختر ب چنین پیوندی رضایت بدهند؟)
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت:( افتخار میکنند و سجده شکر ب جا میآوردند.)
پدربزرگ ب من گفت:( خوب است او را معرفی کنی. گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.)
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم:( ریحانه، دختر ابوراجح.)
ابوراجح خشکش زد و حاضران ک متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت:( این نهایت آرزوی من است، ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده ک با شفا یافتنم فهمیدم رویایی صادق است. در آن خواب، او مرا ب شکل و شمایل کنونیام دیده. جوانی کنار من بوده ک من او را شوهر آینده دخترم معرفی کردهام و گفتهام تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهند بود. قبل از هرچیز بهتر است....)
هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم:( آن جوان خوش بخت، من هستم.)
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه بعد صدای هلهله زنها برخاست. معلوم شد یکی از آن ها، پشت در، ب صحبت های ما گوش کرده و ب بقیه خبر داده.
ابوراجح گفت:( من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا میکردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. من آنقدر ب هاشم علاقه دارم که میخواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی ک از سر گذراندیم ب آرزویم برسم.)
رو ب من و پدربزرگم ادامه داد:( ب این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.)
نمیدانستم چطور میتوانم خدا را ب خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم:( تو قنواء را دوست داری. درست است؟)
گفت:( قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را ک دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما باهم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاهچال، خودم را سرزنش میکردم ک دوست داشتن او چ فایده ای دارد!)
_ حالا ک او و مادرش شیعه شدهاند.
_ کاش مشکل فقط همین یکی بود! کی مرجان صغیر حاضر میشود دخترش را ب یک جوان رنگرز بدهد؟! تازه نمیدانم خود قنواء ب چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او ک ب زندگی اشرافی عادت دارد، چطور میتواند از آن فاصله بگیرد؟
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_چهارم
_ ب تو مژده میدهم ک او هم تو را دوست دارد.
حماد هرچند امید چندانی ب زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید:( راست میگویی؟)
_ مطمئن باش!
_ فکر میکنی بتواند با من زندگی کند؟
_ او آنقدر عاقل هست ک بداند با یک رنگرز میتواند زندگی کند یا نه.
_ بعید است بتواند.
_ کار هرکسی نیست، اما او میتواند. میماند رضایت پدرش....
حماد آرام گرفت و گفت:( او هرگز رضایت نمیدهد.)
چند دقیقه بعد از طریق ام حباب ب قنواء اطلاع دادم ک حماد ب او علاقه دارد، ام حباب برگشت و گفت:( بیچاره آنقدر خوشحال شد ک خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.)
حماد گفت:( شاید اشک ریختن او ب خاطر آن است که میداند پدرش ازدواج ما را نمیپذیرد.)
ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده ب عقد هم درآمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، ب او گفتم:( امروز صبح از زندگی با تو ناامید شدم و حالا تو همسرم هستی. میترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم ک تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام!)
ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری ک اطرافیان نشنوند گفت:( یادت هست در مطبخ خانه تان باهم حرف زدیم؟ آن موقع خیال میکردم شاید یک سال طول بکشد تا تو ب خواستگاری ام بیایی. حالا میبینم همانطور ک پدرم در خواب ب من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.)
ام حباب ب ما گفت:( عجله نکنید! از این ب بعد ب اندازه کافی دقت دارید باهم درد دل کنید.)
بعد او و زن ها کل کشیدند.
روز بعد، من و ریحانه ب مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آنجا ب شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم. پس از آن، ب کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل ب منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن باهم لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم:( چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و ب رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم!)
ریحانه خندید و گفت:( از دیروز هروقت یادم میآید ک تو ام حباب را ب خانه ما فرستاده بودی، خندهام میگیرد.)
_ زن باهوشی است. ب من علاقه داری، ولی من باور نمیکردم.
_ فکر میکنی امروز در تمام حله، کسی از من خوشحالتر و سعادتمند تر هست؟
_ شک نکن ک هست.
_ کی؟
_ من.
با هر حرف و ب هر بهانه ای میخندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من میدید.
_ میدانی آن روز ک با مادرت ب مغازه ما امدی، چ آتشی ب جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتهام. پدربزرگم میداند با من چ کرده ای. بارها میگفت: کاش تو را از کارگاه ب فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش ب مغازه ما نیامده بودند! چ روز شومی بود آن روز! پس از رفتن شما ب سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شدهام. او نمیدانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را ب فراموشی بسپارم. هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم.
_ همان بهتر ک همیشه ب خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
_ تو چی شد ک آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب میکنم که میبینم ب من علاقه داری. آیا تنها ب خاطر آن خواب، ب من علاقه مند شدی و حالا خوشحالی ک همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت:( آن روز ک ب مغازه شما آمدیم، سالی میگذشت ک من ب عشقت گرفتار شده بودم.)
باور کردن حرف او برایم سخت بود.
_ چطور چنین چیزی ممکن است؟
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتادُ_پنجم
_ یکسال پیش، روزی ب کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم ک آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف میکردی و آنها میخندیدند. سالها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. ب خانه ک برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک میریختم.
_ چه میگویی ریحانه؟
_ عشق بی فرجامی ب نظر میرسید. باید خودم را از آن رها میکردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی ک حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده ب خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافه حالا را داشت. تو در کنارش ایستاده بودی. ب تو اشاره کرد و گفت:( هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. ب خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه میبینی و من گفتم اتفاق میافتد.) وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را ب مادرم بگویم، اما ب دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست.
_ اول آنکه اگر میگفتی من بودهام، میگفتند نباید ب خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.
_ دلیل دومش آن بود ک خجالت میکشیدم نام جوانی را ب عنوان شوهر آیندهام بر زبان بیاورم.
_ تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی. افتخار میکنم ک همسر باحیایی مثل تو دارم.
_ تا قبل از شفا یافتن پدرم، ب خوابی ک دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را ب شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. انقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگ ب اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.
خوابی را ک در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد:( پس از یکسال رنج و محنت، هفته گذشته، تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم ک من و تو ب هم خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او میدیدم. آن شب ک از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم. میدیدم باز قنواء کنارت ایستاده. حسرت آن لحظاتی را میخوردم ک در مطبخ باهم صحبت کردیم. پدرم در خواب ب من گفته بود: هاشم، یکسال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر میکردم که یکسال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم ک چرا ب مهمانی نیامدهای. هرکس در میزد، سرک میکشیدم تا شاید تو باشی. ام حباب مراقبم بود. جلو آمد و پرسید:( منتظر کسی هستی؟) جواب ندادم. گفت:( اگر منتظر هاشمی نمیآید.) دلم گرفت. پرسیدم:( برای چی؟) آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم ب من علاقه داری و ب چ دلیل ب خانه ما نیامده ای، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم! این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و شیرینی است.)
_ وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
_ و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.
_ و عمری فرصت داریم تا مثل امروز باهم حرف بزنیم.
مرد فقیری ک دو سکه طلای ریحانه را ب او داده بودم، از کنارمان رد گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را ک همراهم بود ب او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. ب ریحانه گفتم:( تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را ب این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من درنظر بگیرد.)
ریحانه از زیر چادر، گوشوارههایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت.
_ من هم نذری کرده بودم ک حالا باید ادا کنم.
مرد فقیر گفت:( با این سرمایه، از این ب بعد مرا مشغول کار میبينيد.)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتادُ_ششم
#قسمت_ پایانی
آن مرد که رفت، ب ریحانه گفتم:( دیروز صبح در مقام، ب اماممان گفتم شما ک اینقدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من درنظر نگرفته اید؟
حالا میبینم از یکسال پیش، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آن ک من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز میشدم. احساس میکردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم ک درها را ب رویم باز کردند و مرا ب خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند.)
_ تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمیکنیم که چطور با از جان گذشتگی ب استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دوردست پیش میآمد. در سکوت ب نزدیک شدنش خیره شدیم.
یک هفته بعد، من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه میخوردیم. قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کردهاند. وزیر هم از کارش کنارهگیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر، ب همراه پسر و عروسش ب همان مزرعه پدریاش برود. ب او گفتم:( قرار است فردا دسته جمعی ب کوفه برویم.)
_ ابوراجح و مادر ریحانه با شما همسفرند؟
گفتم:( میدانی که بدون آنها به ما خوش نمیگذرد.)
پرسید:( چرا کوفه؟)
گفتم:( مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. ب اصرار ریحانه، میرویم آنها را ب حله بیاوریم. ریحانه میگوید: این خانه آنقدر بزرگ هست ک آنها هم با ما زندگی کنند.)
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت:( تا روزی ک آنها را با خودمان ب حله بیاوریم، آرام نمیگیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست.)
ام حباب گفت:( ب زیارت آرامگاه امامان هم میرویم و برای تو و حماد دعا میکنیم.)
قنواء گفت:( دلم میخواست همراه شما باشم!)
پدربزرگ گفت:( با توکل ب خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود!)
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. ب هوش که آمد، ب پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا ب خاطر از یاد بردنش و این ک طی سالها ب او سر نزده بودم، بخشیده. ریحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه میکرد. مادرم ما را در بغل گرفت و ب من گفت:( تو باید مرا ببخشی ک مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز ک دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوریتان را ندارم.)
من و ریحانه ب مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد. آنها از اینکه فهميدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمیگنجیدند. ب مادرم گفتم:( روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این ب بعد من خدمتگزار شما هستم.)
پدربزرگ ب مادرم گفت:( تو همچنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید ب برادران هاشم زرگری یاد بدهم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پر رونق میشود.)
ام حباب گفت:( من هم باید ب این دختران زیبا، اش پزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.)
سفر زیارتی و سیاحتی ما دوماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز، با راهنمایی ابوراجح، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. حال مادرم ب تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد. او چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حله را از دور دیدیم، گفت:( قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما، عمر نوح هم برایم کم است!)
باران ملایمی میبارید ک وارد حله شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه ب نظر میرسید. شاخههای خیس نخل ها میدرخشید. با آنکه باران میبارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر میکرد. انگار حله را با همه کوچه هایش برای ورود ما، آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حله، راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هرچیز ب مقام حضرت مهدی رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من، خدای بزرگ و مهربان را ب خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش میگذشت. درحالی مرده بود ک معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.
با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی میکردند. روز بعد حماد ب ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدریاش، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء ب زودی ازدواج کنند و حماد، اداره کاروانسرا را ب عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و ابوراجح بود.
همه باهم ب دیدن قنواء رفتیم و ب خاطر درگذشت پدرش ب او تسلیت گفتیم.
ادامه دارد......