eitaa logo
ذره بین🔍
87 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
147 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را ک روز قبل در خانه دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می‌شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت. ب امام زمان گفتم:( سرورم! شما با لطف خودتان، ابوراجح را نجات دادید و همانطور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شدید. کاش ریحانه را هم برای من درنظر گرفته بودید! چ کسی از او بهتر و شایسته تر؟ شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند میشود. محبتش را از دلم بردارید تا این قدر زجر نکشم و غصه نخورم.) دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد ب ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره های دلباز و گسترده آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد. ب حفاظ چوبی پل تکیه دادم و ب آب زلال و فراوانی ک از زیر پایم می‌گذشت، چشم دوختم. خانواده‌ای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم ک زندگی هم مثل جریان آب و قایق می‌گذرد و غم ها و شادی هایش ب فراموشی سپرده می‌شود. نمی‌دانستم چ مقدار طول می‌کشید تا کم کم بپذیرم ک ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سالها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و ب کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق، آنقدر خندیدیم ک ابوراجح هم خنده‌اش گرفت. قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان ب عقب برمیگشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم! شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می‌کرد. از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم ک از شیب پل بالا می‌آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. ب خوش خیالی خودم خندیدم. ریحانه آنجا چ میکرد؟! او حالا داشت با خوشحالی از مهمان ها پذیرایی می‌کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود. زن جوانی بود ک از آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالین سوی شوهرش ک با لبخند منتظرش بود می‌رفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم: ( خودت خورده‌ای؟) _ من نمی‌خواهم. مادرم باز هم درست می‌کند. قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. _ اگر تو نخوری، من هم نمی‌خورم. قبول کرد. نشستیم و قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه، چقدر برایم لذت بخش است! کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهن‌ربایی مرا ب سوی خودش می‌کشید. باید خودم را سرگرم می‌کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. از پل پایین آمدم. سراغ دست فروش ها، ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم ک با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می‌دادند. ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمیخواستم ب خانه برگردم. تنها بودن در آن خانه بزرگ برایم کشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر می‌توانستم وقت گذرانی کنم. ده روزی بود ب سراغشان نرفته بودم. ادامه دارد..... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃