🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_هفتم
شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم.
لبخند تلخی به لب آورد و گفت:( با هم از اینجا میرویم و هروقت تو بگویی ب حله برمیگردیم.)
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمیدانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر میتوانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش میرفتم و از هر دری صحبت میکردیم. آن روزها فکرش را هم نمیکردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم میسوخت. هم نمیتوانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق با آیندهای درخشان میدانستم. حالا حس میکردم تمام غمها و غصههای دنیا، مثل تودههایی سیاه، روی دلم تلنبار شدهاند. در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره، میدرخشید و ستارهای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آینده تیرهام، به اندازه آن ستاره دور و غریب، بارقهای از نور روشنایی نمیدیدم. خودم را شبیه کسی میدیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان بیانتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمیدیدم. آیا قایقم در هم میشکست و تخته پارههایش به هیچ ساحلی نمیرسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات میداد؟
نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غولهایی سیاه پوش، شانه زیر قایق میزدند و مثل کوهی راست میایستادند. رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. به تخته پارهای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیرهای دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت میتوانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیکتر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شنهای خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن وقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم.
_ هاشم!.... هاشم!
صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیرهای سرسبز و زیبا دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
_ هاشم، بیدار شو! تو بالاخره به ساحل نجات رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگیام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم.
هاشم! هاشم!
از خواب پریدم. همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت ک ای کاش بیدار نشده بودم! آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت میخندید.
_بیدار شو فرزندم!
چشم هایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بیصدا میخندید. ب ریحانه نگاه کردم. لبخند میزد و از شادی اشک میریخت. چقدر لبخندش زیبا بود! آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او همچنان با لبخندِ امیدآفرینش نگاهم کند! چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آنقدر خوشحال ندیده بودم. نمیتوانستم چشم از او بردارم. آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم:( چ جالب، دارم خواب میبینم ک از خواب بیدار شدهام!)
ریحانه بیآنکه لبخند پرمهرش را پنهان کند، گفت:( تو واقعا بیدار شدهای.)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃