ذره بین🔍
ب نام او ک سرآغاز داستان های بلند است...📖 تصمیم گرفتیم با شروع بهار طبیعت و قرین شدنش با بهار معنوی
☘️☘️☘️💫#رویای_نیمه_شب
#قسمت_ پانزدهم
_ ابله نباش ابوراجح! کمی بیندیش مرد! اینکار چندماه طول میکشد. حاکم دوست دارد همین امروز این پرنده ها را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو چشمپوشی کند. تو به همان کسی که اینها را آورده بگو تا باز هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است.
سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که ميخواست وارد رختکن شود به صحن برگرداند. ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد.
_ اگر گناهی کردهام از خدای مهربان میخواهم مرا ببخشد.
رو کرد به وزیر
_ بسیار خوب. قبول کردم. نه میخواهم حاکم از تو دلگیر شود و نه این که بر من سخت بگیرد. قوهایم را به مرجان صغیر هدیه میدهم.
وزیر با خرسندی سری تکان داد:( مرد زیرکی هستی!)
_ وقتی من از قوهایم میگذرم، جا دارد حاکم هم هدیهای در خور مقام و بخشندگیاش به من بدهد.
وزیر انگشتش را به طرف ابوراجح گرفت.
_اینکه میشود معامله. حاکم خوشش نمیآید.
_مطمئنم تو با زبان چرب و نرمی که داری میتوانی راضیاش کنی!
_مواظب حرف زدنت باش! بگو چه میخواهی؟
_دو تن از دوستانم، بیگناه به سیاهچال افتادهاند. آزادشان کنید.
وزیر چشمان ریزش را از هم دراند. تلاش کرد خشم خود را بروز ندهد. برخاست.
_ بهتر بود خودم نمیآمدم و سرباز خشنی میفرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد. جان و مال شما هیچ ارزشی ندارد!
_من که حرف بدی نزدم. سعی کنید آرام باشید. این فقط یک پیشنهاد بود.
_ دیگر چه میخواستی بگویی! با وقاحت تمام ادعا میکنی که دو تن از دوستانت را بیگناه به سیاهچال انداختهایم. میدانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی، خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از اینکه در حال حاضر هم سزاوار سیاهچال هستی. از اینها که بگذریم، جوابت منفی است. حاکم از گناهشان نمیگذرد.
_ دلیلی بر گناهکار و مجرم بودنشان وحود ندارد. همه میدانند که بدون محاکمه، راهی سیاهچال شدهاند.
وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی به صورتش زد. صدای سیلی در فضای زیرگنبد پیچید. ابوراجح که بنیه ضعیفی داشت، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد.
_ دهانت را ببند، بوزینه بدریخت! ما هرکس را که احساس کنیم برای حکومت، خطرناک است به سیاهچال میاندازیم. تو اگر عقربی را اینجا ببینی، صیر میکنی تا نیش بزند؟
به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد.
_ کاش به اینجا نمیآمدم! راست گفتهاند که زبان تلخ و گزندهای داری؛ مثل عقرب.
ابوراجح با بیباکی گفت:( اگر سرباز خشنی میفرستادی تا این دو پرنده را به زور از من بگیرد و ببرد، بدتر و زشتتر از این نمیتوانست رفتار کند! حالا که اینطور شد، من قوهایم را نه هدیه میدهم و نه میفروشم. من گفتهام و باز میگویم که رفتار شما با شیعیان، بدار از رفتاری است که با غیر مسلمانان و کافران دارید و میبینی که راست گفتهام!)
وزیر به سوی پرده رفت و آن را چنگ زد.
_ قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو میافتم و من هرگز نمیخواهم تو را به یاد بیاورم. به راستی که وجود تو شوم است!
ابوراجح خونی را که از بینیاش راه افتاده بود، با دستمال پاک کرد و گفت:( مثل باجگیران به حمامم آمدی. با تکبر حرف زدی. بیدلیل عصبانی شدی. مثل دیوانگان به مت حمله کردی. میخواستی پرندگانی را که دوستشان دارم و به کسب و کارم رونق میدهد، با تهدید از من بگیری. از همه بدتر، مقابل حاضران تحقیرم کردی. کتکم زدی. هنوز هم طلبکاری! اگر ذره ای انصاف داشته باشی، میتوانی قضاوت کنی که وجود چه کسی شوم است!)
چشم های وزیر از خشم دودو میزد. فکری به خاطرش رسید. بر خود مسلط شد. با صدایی که میلرزید، گفت:( میبینم که از جان خودت گذشتهای! راست میگویی. من شوم هستم. پس بدان تا این حمام را بر سرت خراب نکنم، رهایت نخواهم کرد.)
ادامه دارد...
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_ هفتادُ_چهارم
حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند. موقع خداحافظی، حاکم به ابوراجح گفت:( چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری.)
ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه تحسین نگاه میکردند و دست به لباسش میکشیدند، گفت:( شما به اسبتان علاقه دارید. من هم نه جای نگهداریاش را دارم و نه میتوانم از آن مراقبت کنم. هدیه شما را میپذیرم و دوباره به خودتان تقدیم میکنم.)
حاکم گفت:(می خواهی قوهایت را پس بگیری؟)
_ اگر بگویم نه، دروغ گفتهام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی، از یکدیگر جدا شدیم.
عصر آن روز خبر رسید ک زندانیها آزاد شدهاند و به همراه خانوادههایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.
دیدار پرشوری بود. حماد و پدرش میان زندانیهای آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها با دیدنش، سجده شکر ب جا آوردند. هیچ کس ب یاد نداشت ک شیعیان حله، روزی ب مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند. از جایی ک ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم ک بین زن ها بودند و با خوشحالی ب آن سو ک حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه میکردند. آزادشدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان ک صبح ب خانه رفته بود، دوباره برگشته بود و در هر فرصتی، حماد را در آغوش میگرفت و میبوسید. او هم مثل زنان دیگر، همراه با لبخند، اشک میریخت.
ام حباب ظرفی میوه ب من داد تا ب اتاقی ک مردها درآن بودند، ببرم.
_ دارم از پا میافتم. میوه را ک تعارف کردی، ب مطبخ برو و کوزه ای آب بیاور.
وارد مطبخ ک شدم، یکه خوردم. ریحانه آنجا مشغول شستن میوه ها بود. پیرزنی آنها را در چند ظرف میچید. بیصدا برگشتم و ب در زدم.
_ خسته نباشید!
ریحانه چادرش را مرتب کرد. کوزه را برداشتم و زیر شیر خمره گرفتم. پیرزن گفت:( آفرین! آب را ک بردی، زور برگرد و این ظرف های میوه را هم ببر. خیر ببینی!)
کوزه و چند ظرف میوه را ک بردم، منتظر ماندم تا شربت آماده شود. ب ریحانه ک از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع میکرد گفتم:( کارهای اینجا بسیار زیاد است! میخواهید ب امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست تنها نباشید؟)
پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگيل گفت:( پس من اینجا چه کارهام! خانم های اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند. ب درد کار نمیخورند! بالا بالا مینشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم.)
ریحانه گفت:( میخواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و ب مهمان ها برسند.)
پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و ب دستم داد.
ریحانه گفت:( باید ببخشید! ما اینجا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما. ب پدرم گفتم ب خانه خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت.)
پیرزن ب ریحانه گفت:( کجا از اینجا بهتر! خانه شما ک جا نداشت دختر.)
گفتم:( چ افتخاری بالاتر از این ک میزبان ابوراجح باشیم.)
پیرزن میان حرفم پرید و گفت:( از همین میترسیدم ک یکی بیاید و ما را ب حرف بگیرد.)
ریحانه نگاهش را ب صورت رنگ پریدهی پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد.
گفتم:( فکرش را ک میکنم میبینم قصه عجیبی است. با معجزهای ک اتفاق افتاد، خدا سایه ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر ب نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیان در بند آزاد شدند. حدس میزنم مرجان صغیر از این ب بعد با شیعیان مدارا کند. پدر شما درباره تشیع و امام زمان با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دوراهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم ب من میگفت ک مبادا ب تشیع، گرایش پیدا کنم. با این اتفاق عجیب، ن تنها من یقین کردم که امام زمان ب عنوان تنها حجت خدا بر زمین، زندهاند و قدرتی پیامبر گونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد.)
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_ هفتادُ_ سوم
نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و ب ابوراجح گفت:( خدا ب برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر میکنید خانواده آن دختر ب چنین پیوندی رضایت بدهند؟)
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت:( افتخار میکنند و سجده شکر ب جا میآوردند.)
پدربزرگ ب من گفت:( خوب است او را معرفی کنی. گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.)
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم:( ریحانه، دختر ابوراجح.)
ابوراجح خشکش زد و حاضران ک متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت:( این نهایت آرزوی من است، ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده ک با شفا یافتنم فهمیدم رویایی صادق است. در آن خواب، او مرا ب شکل و شمایل کنونیام دیده. جوانی کنار من بوده ک من او را شوهر آینده دخترم معرفی کردهام و گفتهام تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهند بود. قبل از هرچیز بهتر است....)
هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم:( آن جوان خوش بخت، من هستم.)
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه بعد صدای هلهله زنها برخاست. معلوم شد یکی از آن ها، پشت در، ب صحبت های ما گوش کرده و ب بقیه خبر داده.
ابوراجح گفت:( من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا میکردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. من آنقدر ب هاشم علاقه دارم که میخواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی ک از سر گذراندیم ب آرزویم برسم.)
رو ب من و پدربزرگم ادامه داد:( ب این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.)
نمیدانستم چطور میتوانم خدا را ب خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم:( تو قنواء را دوست داری. درست است؟)
گفت:( قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را ک دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما باهم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاهچال، خودم را سرزنش میکردم ک دوست داشتن او چ فایده ای دارد!)
_ حالا ک او و مادرش شیعه شدهاند.
_ کاش مشکل فقط همین یکی بود! کی مرجان صغیر حاضر میشود دخترش را ب یک جوان رنگرز بدهد؟! تازه نمیدانم خود قنواء ب چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او ک ب زندگی اشرافی عادت دارد، چطور میتواند از آن فاصله بگیرد؟
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃
🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتادُ_ششم
#قسمت_ پایانی
آن مرد که رفت، ب ریحانه گفتم:( دیروز صبح در مقام، ب اماممان گفتم شما ک اینقدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من درنظر نگرفته اید؟
حالا میبینم از یکسال پیش، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آن ک من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز میشدم. احساس میکردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم ک درها را ب رویم باز کردند و مرا ب خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند.)
_ تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمیکنیم که چطور با از جان گذشتگی ب استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دوردست پیش میآمد. در سکوت ب نزدیک شدنش خیره شدیم.
یک هفته بعد، من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه میخوردیم. قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کردهاند. وزیر هم از کارش کنارهگیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر، ب همراه پسر و عروسش ب همان مزرعه پدریاش برود. ب او گفتم:( قرار است فردا دسته جمعی ب کوفه برویم.)
_ ابوراجح و مادر ریحانه با شما همسفرند؟
گفتم:( میدانی که بدون آنها به ما خوش نمیگذرد.)
پرسید:( چرا کوفه؟)
گفتم:( مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. ب اصرار ریحانه، میرویم آنها را ب حله بیاوریم. ریحانه میگوید: این خانه آنقدر بزرگ هست ک آنها هم با ما زندگی کنند.)
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت:( تا روزی ک آنها را با خودمان ب حله بیاوریم، آرام نمیگیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست.)
ام حباب گفت:( ب زیارت آرامگاه امامان هم میرویم و برای تو و حماد دعا میکنیم.)
قنواء گفت:( دلم میخواست همراه شما باشم!)
پدربزرگ گفت:( با توکل ب خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود!)
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. ب هوش که آمد، ب پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا ب خاطر از یاد بردنش و این ک طی سالها ب او سر نزده بودم، بخشیده. ریحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه میکرد. مادرم ما را در بغل گرفت و ب من گفت:( تو باید مرا ببخشی ک مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز ک دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوریتان را ندارم.)
من و ریحانه ب مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد. آنها از اینکه فهميدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمیگنجیدند. ب مادرم گفتم:( روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این ب بعد من خدمتگزار شما هستم.)
پدربزرگ ب مادرم گفت:( تو همچنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید ب برادران هاشم زرگری یاد بدهم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پر رونق میشود.)
ام حباب گفت:( من هم باید ب این دختران زیبا، اش پزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.)
سفر زیارتی و سیاحتی ما دوماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز، با راهنمایی ابوراجح، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. حال مادرم ب تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد. او چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حله را از دور دیدیم، گفت:( قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما، عمر نوح هم برایم کم است!)
باران ملایمی میبارید ک وارد حله شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه ب نظر میرسید. شاخههای خیس نخل ها میدرخشید. با آنکه باران میبارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر میکرد. انگار حله را با همه کوچه هایش برای ورود ما، آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حله، راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هرچیز ب مقام حضرت مهدی رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من، خدای بزرگ و مهربان را ب خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش میگذشت. درحالی مرده بود ک معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.
با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی میکردند. روز بعد حماد ب ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدریاش، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء ب زودی ازدواج کنند و حماد، اداره کاروانسرا را ب عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و ابوراجح بود.
همه باهم ب دیدن قنواء رفتیم و ب خاطر درگذشت پدرش ب او تسلیت گفتیم.
ادامه دارد......