🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_سوم
بیرون از خانه صفوان، مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم. چنین کردم. او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم میآمدند و در کوچههایی که خلوت بود، قدمهایشان را در حد دویدن، تند میکردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی میرفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیات جمع شده بودند، یکه خوردم. گوشه حیاط، اصطبل کوچکی بود. اسب را آنجا بردم. اسبی ک پدربزرگم برده بود، آنجا بود. چند نفری که از ماجراهای آن روز با خبر بودند، به طرفم آمدند. در آغوشم کشیدند و تشکر کردند. قنواء و ام حباب از یکی از اتاقهای رو به حیاط بیرون آمدند و ب من نزدیک شدند. پرسیدم:( ابوراجح را کجا بردهاند؟)
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند، ام حباب گفت:( پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی است از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاقهای طبقه بالا بردند. میگویند قفسه سینه و کتف جمجمهاش شکسته و به شش و کبد و کلیههایش آسیب جدی رسیده. خون زیادی هم از بدنش رفته. نمیخواهم ناراحتت کنم، اما هیچ امیدی نیست!)
با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم:( الان خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه میرسند. لحظههای ناراحت کنندهای در پیش داریم. این جمعیت را ببین! از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفتهاند. تو بهتر است اسبها را برداری و به دارالحکومه برگردی.)
چنانکه ام حباب نشنود، گفت:( میتوانستم قبل از آمدن تو بروم، ولی ماندم تا ریحانه را ببینم. خوشحالم که میتوانم مادر حماد را هم ببینم!)
_ فکر خوبی است، اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
نگران روبرو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم. از بخت من، در همان لحظه وارد خانه شدند. ام حباب با دیدن آنها، سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوششان کشید. میترسیدم جلویشان خجالت زدهام کند. ام حباب پرسید:( مرا یادتان هست؟)
مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفریِ حیاط که بعضی نشسته و عدهای ایستاده بودند، بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت:( شما هم آمدهاید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چ میکنند؟!)
_ او را طبقه بالا بستری کردهاند. اینها که اینجا جمع شدهاند، از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما، نگران.
ریحانه گفت:( میدانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کردهاند. میخواهیم او را ببینیم.)
نمیدانستم آیا درست است با ابوراجح روبرو شوند یا نه. برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم، باید با پدربزرگ مشورت میکردم. به قنواء اشاره کردم و گفتم:( قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمکهای بیدریغ او، ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمیکرد و صفوان و حماد از سیاهچال بیرون نمیآمدند.)
ریحانه، مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت:( خیلی دلم میخواست شما را ببینم!)
قنواءگفت:( من هم همینطور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف میکند. حالا میبینم شایسته آن همه تعریف هستید. حیف که پدرم، تحت تاثیر دسیسههای وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده، با هم آشنا میشویم!)
پاهای ابوراجح رو ب قبله بود. همسرش و ریحانه دوطرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن میخواندند و اشک میریختند. شب ب نیمه رسیده بود. جز همسر صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه ب ام حباب گفت:( خیلی زحمت کشیدید! دیر دقت است.شما هم بهتر است ب خانهتان بروید و استراحت کنید.)
ام حباب نگاهی ب من انداخت و گفت:( من چطور میتوانم شما را رها کنم و بروم؟)
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃