🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_نهم
دهانم از حیرت وا ماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود، بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تُنک و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ريشش پرپشت شده بود. ب من لبخند زد و گفت:( دوست عزیزم! جواب سلامم را نمیدهی؟)
ب جای دندان های بلندش ک ریخته بود، دندان هایی مرتب و زیبا روییده بود. نور جوانی و سلامت از صورتش میدرخشید. با دیدن ابوراجح باید معجزهای را ک اتفاق افتاده بود، باور میکردم.
_ سلام بر تو باد ابوراجح!
وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، متوجه شدم بدنش مثل گذشته، لاغر و رنجور نیست. او را بوسیدم و در میان گریه گفتم:( ابوراجح! تو بگو ک خواب نمیبینم.)
دست هایم را ب شانه ها و پهلویش کشیدم.
_ دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟
از من فاصله گرفت. سینه اش را جلو داد و با دو دست، ب سینه و شکم و شانه های خود کوبید و با اشک و خنده گفت:( احساس میکنم هیچ وقت ب این شادابی و سلامتی نبوده ام. ب برکت مولایم حجت بن الحسن، هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمیبینم.)
روحانی که از خود بیخود شده بود، گفت:( ب تو غبطه میخوریم ابوراجح! شیرینی این سعادت و افتخار، گوارایت باد ک امام زمانت را زیارت کردی و از لطف آن حضرت برخوردار شدی!)
طبیب گفت:( مدتی بود تحت تأثیر کتاب های پزشکی ماده گرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی ب آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان نمیکردم. ب اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم، ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه ب قدری روشن و آشکار است که جایی برای هیچ شک و شبهه ای نمیگذارد.)
ریحانه دست های ابوراجح را گرفت و گفت:( پدر جان! ب خدا قسم حالا ب همان شکلی هستید که سال پیش، شما را در خواب دیدم.)
ابوراجح ایستاد و گفت:( بله، مژده چنین کرامتی از سال پیش ب ما داده شده بود. آن را جدی نگرفته بودم. هیهات ک اگر تمام زندگیام را در یک سجده شکر، خلاصه کنم، نمیتوانم ذرهای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم! چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با چ مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند!)
گفتم:( آنچه را اتفاق افتاد، تعریف کن تا من هم بدانم.)
کنارم نشست و مرا ب خودش فشرد.
_در آن لحظه ها که ب هوش آمدم، حرف های تو را شنیدم. پس از آن، حالم طوری بد شد که مرگ را ب چشم خود دیدم. زبانم از کار افتاده بود. در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم. در یک قدمیِ مرگ ک نفس کشیدن برایم دشوار شده بود، جز ب خدای مهربان، ب هیچ کس دیگری امید نداشتم. یک مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستادهاند. چشم باز کردم و با شادی فراوان، ایشان را دیدم. آن امام مهربان، دست گرم و مسیحایی خود را ب صورت و بدنم کشیدند و فرمودند:( از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن،چون خداوند ب تو عافیت عنایت کرده².) باهمان حرکت دست، تمام دردها و ناراحتی هایم تمام شد و مثل الان، احساس سبکبالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هرچه گشتم ایشان را ندیدم. شببند درِ خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم. دربسترم دراز کشیدم. فکر کردم چطور شما را بیدار کنم ک وحشت زده نشويد. گریه امانم را بریده بود. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند. آن ها بقیه را ب آرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت:( من در سجده ب خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الان خودم را سعادتمند ترین دختر روی زمین احساس میکنم. مادرم آرام تکانم داد و گفت:" برخیز! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته." سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل، ب من لبخند زد و گفت:" بر خودت مسلط باش! چیز غریبی نیست ک امام زمانمان ب یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند.)
². این جمله عین سخنی است ک حضرت ب ابوراجح فرمودهاند و در کتاب عبقری الحسان آمده است.
ادامه دارد....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃