eitaa logo
ذره بین🔍
79 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 ام حباب نفس زنان آمد و گفت:( کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.) ریحانه ب ام حباب گفت:( واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی ب او علاقه داشتم.) از مطبخ ک بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت:( متوجه منظور ریحانه شدی؟) _ دوباره چی فهمیدی ک من نفهمیدم؟ _ این ک گفت: ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من ب او علاقه دارم. حوصله حرفهايش را نداشتم. _ نه. _ منظورش این بود ک تو جوان نازنینی هستی و ب تو علاقه دارد! گفتم:( ساکت باش! او منتظر خواستگاریِ حماد است.) ام حباب وا رفت و گفت:( مگر ممکن است؟) از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله‌کنان و نفس زنان ب من برسد. _ پیش از آنکه بیایی، داشتیم حرف میزدیم. اگر ب من علاقه داشت، هرطور بود، اشاره‌ای می‌کرد. ایستاد و عقب گرد کرد. _ اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الان میروم از خودش می‌پرسم و تکلیف تو را روشن میکنم. مرگ یک بار، شیون هم یکبار. اينجوری ک نمی‌شود. پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم. _ کجا با این عجله؟ کنارم زد تا پایین برود. _ تو قبولم نداری، خودم ک خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش می‌پرسم: این هاشم بدبخت را میخواهی یا ن؟ یک کلام. ختم کلام! این همه مقدمه چینی ک نمی‌خواهد. پس این همه وقت داشتید حرف میزدید، چی بلغور میکردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه، مثل فرشته ها با حیاست. دستم را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردن دوباره از پله ها بالا برود. _ گوش کن ام حباب! الان وقت این حرفها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی ک توی مطبخ است. _ ب نظر من ک همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا ب زور ب خانه‌شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانه‌مان آورده. باورت می‌شود! برای دلداری خودم گفتم:( باید ب خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خدا را ب خاطر هدایت شدنمان شکر نکرده‌ایم. انسان، زیاده خواه است. باید گوشه‌خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم. اگر ریحانه با دیگری سعادتمند میشود، لابد من هم با یکی دیگر خوشبخت می‌شوم. تو این را قبول نداری؟) ام حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت:( من قبول دارم، ولی تو را نمی‌دانم.) بدون اینکه منتظر جواب من بماند، ب اتاق زنها رفت. پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می‌زد. با دیدن من اخم کرد و گفت:( ببین ابوراجح چ می‌گوید!) _ اتفاقی افتاده؟ _ دلش هوای خانه‌اش را کرده. فکر می‌کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست. ادامه دارد..... دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃