🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_ششم
ام حباب نفس زنان آمد و گفت:( کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.)
ریحانه ب ام حباب گفت:( واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی ب او علاقه داشتم.)
از مطبخ ک بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت:( متوجه منظور ریحانه شدی؟)
_ دوباره چی فهمیدی ک من نفهمیدم؟
_ این ک گفت: ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من ب او علاقه دارم.
حوصله حرفهايش را نداشتم.
_ نه.
_ منظورش این بود ک تو جوان نازنینی هستی و ب تو علاقه دارد!
گفتم:( ساکت باش! او منتظر خواستگاریِ حماد است.)
ام حباب وا رفت و گفت:( مگر ممکن است؟)
از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا نالهکنان و نفس زنان ب من برسد.
_ پیش از آنکه بیایی، داشتیم حرف میزدیم. اگر ب من علاقه داشت، هرطور بود، اشارهای میکرد.
ایستاد و عقب گرد کرد.
_ اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الان میروم از خودش میپرسم و تکلیف تو را روشن میکنم. مرگ یک بار، شیون هم یکبار. اينجوری ک نمیشود.
پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم.
_ کجا با این عجله؟
کنارم زد تا پایین برود.
_ تو قبولم نداری، خودم ک خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را میخواهی یا ن؟ یک کلام. ختم کلام! این همه مقدمه چینی ک نمیخواهد. پس این همه وقت داشتید حرف میزدید، چی بلغور میکردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه، مثل فرشته ها با حیاست.
دستم را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردن دوباره از پله ها بالا برود.
_ گوش کن ام حباب! الان وقت این حرفها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی ک توی مطبخ است.
_ ب نظر من ک همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا ب زور ب خانهشان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانهمان آورده. باورت میشود!
برای دلداری خودم گفتم:( باید ب خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خدا را ب خاطر هدایت شدنمان شکر نکردهایم. انسان، زیاده خواه است. باید گوشهخلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم حرف بزنم. اگر ریحانه با دیگری سعادتمند میشود، لابد من هم با یکی دیگر خوشبخت میشوم. تو این را قبول نداری؟)
ام حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت:( من قبول دارم، ولی تو را نمیدانم.)
بدون اینکه منتظر جواب من بماند، ب اتاق زنها رفت.
پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف میزد. با دیدن من اخم کرد و گفت:( ببین ابوراجح چ میگوید!)
_ اتفاقی افتاده؟
_ دلش هوای خانهاش را کرده. فکر میکند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست.
ادامه دارد.....
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃