🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتادُ_هفتم
دلم گرفت. طاقت دوریشان را نداشتم. گفتم:( اگر بروید، این خانه، تاریک میشود. من یکی ک دلم میخواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من، از شما و مهمان ها پذیرایی کنیم.)
پدربزرگ ب کمکم آمد و گفت:( اینجا دیگر ب خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور اماممان را خواهد داشت. تو و خانوادهات دست کم باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست میگوید. اگر بروید اینجا سوت و کور میشود.)
ابوراجح گفت:( من از این ب بعد زیاد ب سراغتان میآیم. شما امروز بیشتر از هروقت دیگر، برای من و مردم حلّه، عزیز هستید. صفوان میخواهد ب خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم میروم. شما هم باید استراحت کنید.)
پدربزرگ هرطور بود، برای شام نگهشان داشت. ساعتی پس از شام، ابوراجح برخاست و گفت:( دیگر موقع رفتن است.)
همه برخاستند و پس از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون رفتند. زنها از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر، نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها ک پایین میرفتیم، حماد ب من گفت:( باید در اولین فرصت با تو صحبت کنم.)
گفتم:( کافی است اراده کنی.)
خجالت زده گفت:( من ب کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آیندهام باشد.)
تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم:( از من چ کاری برمیآید؟)
وارد حیاط شدیم. گفت:( میخواهم با او صحبت کنی.)
_ او اینجاست؟
سرتکان داد. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانیام حس کردم.
_ چرا میخواهی من با او صحبت کنم؟
_ او ب تو احترام میگذارد. میتوانی نظرش را درباره من بپرسی؛ البته طوری ک متوجه نشود من از تو خواسته ام با او حرف بزنی.
گفتم:( مطمئن باش او هم تو را دوست دارد.)
با تعجب گفت:( ولی تو ک نمیدانی او کیست!)
همراه مهمان ها از خانه بیرون رفتم. ب حماد گفتم:( میدانم کیست. ب همان نشانه ک الان اینجاست.)
با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت:( درست است. در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف میزنیم.)
ابوراجح و صفوان هم مرا در آغوش گرفتند و ب گرمی خداحافظی کردند، ولی من حرفهایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانیِ روز جمعه و قرار قبلی ک با من گذاشته بود حرف میزند. از نگاه کردن ب ریحانه خودداری کردم. مهتاب، کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شدند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی ک خوشحال بود، ام حباب بود.
خمیازهای کشید و گفت:( در عمرم از این همه آدم پذیرایی نکرده بودم. دو سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.)
قنواء گفت:( ریحانه از من دعوت کرد در میهمانی روز جمعه شان شرکت کنم.)
گفتم:( امیدوارم ب همگی تان خوش بگذرد!)
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی درِ خانه را بست. چند دقیقه بعد، دو نگهبان با کجاوهای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. در حیاط تنها ماندم. ب قرص ماه چشم دوختم. بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود، بیرون میزدم تا هوایی ب مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان ب یاد << او >> افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم.
عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال ب مغازه مان آمد. از دیدنش خوشحال شدیم. گفت:( ساعتی قبل، دو مامور، قوهایم را آوردند. عجب پرندههای باهوشی هستند؛ قیافه تازهام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله ب من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند.)
پرسیدم:( مسرور ب حمام آمده؟)
_ بله، هرچند خجالت زده است.
زود برخاست و گفت:( حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا مهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانهام کوچک و فقیرانه است، اما ب برکت قدمهای شما خوش میگذرد.)
ادامه دارد......
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃