🍀🍀🍀💫 #رویای_نیمه_شب
#قسمت_شصتُ_دوم
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. ب او گفتم:( تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون، پاک کن! قنواء ب تو کمک میکند.)
ام حباب ک رفت، قنواء پرسید:( تو چ کار میکنی؟)
_ نماز عصرم را میخوانم و ی سراغ ریحانه و مادرش میروم. آنها نگران ابوراجح هستند. از طرفی، فکر میکنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دست گیرشان کنند. باید خیالشان را راحت کنم.
_ ب اینجا میآوری شان؟
_ چاره ای نیست. بهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند.
ب ابوراجح نگاه کردم. همچنان بیهوش بود و گاهی نفسی عمیق میکشید. قنواء با تاسف سر تکان داد و گفت:( بهتر است عجله کنی.)
ب سرعت خودم را ب خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید:( کیست؟)
_ منم هاشم. نترسید! در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند. ریحانه پرسید:( از پدرم چ خبر؟)
_ او حالا خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمیکند. توطئه وزیر نقش بر آب شد.
ریحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه ب من خیره شد و پرسید:( حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟)
سعی کردم لبخند بزنم.
_ من خوشحالم. مگر نمیبینید. دیگر خطری در کار نیست. بی گناهی ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی...
نتوانستم جملهام را تمام کنم. چ میتوانستم بگویم؟ مادر ریحانه پرسید:( فقط کمی چ؟)
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
_ فقط کمی... فقط کمی آزارش دادهاند.
ریحانه پرسید:( متوجه منظورتان نشدم. میخواهید بگویید پدرم را شکنجه دادهاند؟)
_ متاسفانه همینطور است. او را با تازیانه و چماق میزدند و ب طرف میدان میبردند تا اعدامش کنند. ما ب موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید:( اعدام؟ ب این سرعت؟!)
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم.
ادامه دارد...
دوستانتان را هم با ما همراه کنید.
@Zarre_Bin
🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃