eitaa logo
ذره بین🔍
80 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
151 فایل
بسم رب البصیر... اینجا با ذره بین🔍معیارهای اسلام،دنیای سیاست اطرافمان را رصد می کنیم. برای رفع شبهات سیاسی و طرح سوال و انتقاد و پیشنهادات شما،ارتباط با ادمین👇 @M_Gh1415
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀💫 ریحانه رو کرد ب من و ادامه داد:( من هم مثل شما خیال می‌کردم این چیز ها را در خواب می‌بینم.) همه خندیدیم. ام حباب گفت:( من ک هنوز خیال میکنم دارم خواب می‌بینم!) باز هم خندیدیم. ب پدربزرگ گفتم:( من از همه بیدارتر شدم. کار خوبی نکردید.) صدای خنده شادمانه ما در اتاق می‌پیچید. اگر کسی از بیرون، صدایمان را می‌شنید فکر می‌کرد بر جنازه ابوراجح ضجه میزنیم. پدربزرگ گفت:( میخواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه باهم نماز شب بخوانیم.) ابوراجح لباس تمیزی ب تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من، حمام کرده بود. او را ک در آغوش کشیدم، عطر صابون خانه مان ب دماغم خورد. روحانی گفت:( چ روز فرخنده‌ای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازه ابوراجح می‌آیند و بعد با دیدن او خشک‌شان می‌زند. شیعیان شادی می‌کنند و دشمنان ما روسیاه می‌شوند. خدا را ب خاطر نعمت هایش شکر!) گریست و گفت:( چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند، من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی مانندش را زیارت کنم؟!) طبیب ب او گفت:( باید خودمان را به این دلداری دهیم ک نگاه مهربان امام، در وقت تشریف فرمایی، ب ما هم افتاده.) روحانی گفت:( ابونعیم! تو و خانه‌ات نزد ما بسیار گرامی هستید. چ افتخار و فضیلتی از این بالاتر ک امام زمان ب خانه‌ات آمده اند؟!) پدربزرگ گفت:( من این سعادت را مدیون نوه‌ام هاشم هستم.) ابوراجح ب من گفت:( تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم. فهمیدم برای چ ب آنجا میروی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی. نتوانستم. بقیه ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد. همان اندازه ک از شفا یافتن خودم شادم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی میکنم ک می‌بینم آنچه درباره امام زمان برایت گفتم، با این کرامت آن حضرت، خودت ب چشم می‌بینی.) از دیدن چهره زیبای ابوراجح، سیر نمی‌شدم. او ب نماز ایستاد. من ب همراه پدربزرگ، کنار روحانی نشستیم تا پاره‌ای از احکام لازم را ب ما یاد دهد. ریحانه ب سراغ ام حباب رفت. من ترجیح می‌دادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا ک مطمئن شده بودم خوابی ک دیده ب حقیقت پیوسته، بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی ک کنار پدرش‌ ایستاده بوده، چ کسی است. دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم. روز پرماجرایی را گذراندیم. آفتاب تازه زده بود ک صدها نفر برای تشییع جنازه ابوراجح، در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نرده ایوان طبقه بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را ب آنها داد. فریاد شادی مردم ب هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند. ادامه دارد...‌‌ دوستانتان را هم با ما همراه کنید. @Zarre_Bin 🍃🌹🌴🌾🇮🇷🌾🌴🌹🍃